[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هجدهم علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دی
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نوزدهم
همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کلاسهای فیزیوترابی و گفتار درمانی می رفت.
دکتر گفته بوده که نیمه راست صورتش و دست راستش که قدرت حرکتش را نداشت با چند جلسه فیزیوترابی خوب میشود،و صدایش هم که به معجزه ی خدا برگشته بود و فقط چند کلاس گفتار درمانی لازم بود تا لکنت زبانش خوب شود.
همه روزها از پی هم می گذشتند و علی بهتر و بهتر می شد.
جو خانه را شادی فرا گرفته بود،مثل قبل همه ی خانواده دور هم جمع می شدند برای خوردن غذا،مادر ،پدر ،علی و مبینا و خنده هایشان چاشنی سفره ی رزقشان می شد.
ناگهان علی حالش بد شد،انقدر بد که نمی توانست روی پای خودش بایستد و دوباره ویلچر نشین شده بود.
مادر دوباره نگران و مضطرب شد،پدر طبق معمول سر کار و در جاده ها مشغول رانندگی بود.دوستان علی به همراه استادش به خانه آمدند برای کمک و بردن او به بیمارستان.
مادر ولیچر را اورد،رنگش از شدت اضطراب پریده بود،لرزش دستانش باز شروع شد.
استاد گفت:" سلام حاج خانوم،علی چیشده؟!"
مادر با نگرانی و صدایی لرزان گفت:" نمیدانم حاج آقا، یهو درد شدیدی سراغش اومد.😥"
دوستان یکی پس از دیگری وارد خانه می شدند و علی را در آن حال خراب می دیدند،مادر جواب سلام تمام آنها را با عجله و تند تند می داد.
مادر با عجله در حال آماده کردن علی بود،که ناخواسته چشمش به یکی از دوستان علی افتاد. 😳مادر برای اینکه کسی متوجه نشود نگاهش را دزدید سرش راچرخاند که دوست دیگرش را دید و از تعجب ابروهایش بالا پرید،لبخند ریزی پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست.☺️
مادر،برای آوردن بقیه وسایل علی به اتاق رفت.
دوستان علی که متوجه نگاه ها و خنده ی مادر شدند و صدای خنده یشان بلند شد😂.
استاد اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت به آنها گفت:" 😡این بنده خدا داره از درد به خودش می پیچه و مادرش از نگرانی رنگ به صورت نداره،اونوقت شما به جای کمک می خندین، خجالت بکشید، شرم هم خوب چیزه 😤."
بچه ها آرام شدند و به زور جلوی خنده هایشان را گرفتند،سرشان را پایین انداختند اماشانه هایشان تکان می خورد،انگار خنده هایشان بی اختیار است و قادر به کنترلش نیستند،🤭.
استاد حسابی عصبی شد،یکی از دوستان علی قبل از اینکه استاد چیز دیگری بگوید در حالیکه با دستش را مشت کرده بود و خنده هایش را پشت آن قایم می کرد گفت:" 🤭اخه مادر علی اقا هم خودشون متوجه موضوع شدند و خنده شون گرفت ."
استاد گفت:" موضوع!!؟؟ چه موضوعی!؟"
جوان گفت:" حاج آقا، این کاپشن که تن منه مال علی هست،شلواری که پای اونه مال علیه، اون که اورکت پوشیده لباسش لباس علیه حتی شلوار پای منم مال علی جون خودمه😍😘، علی به مادرش گفته بود این لباسهاش گم شده،مادرش الان همه ی لباس های گمشده ی علی رو تن ما دید و به روی خودش نیاورد ."
این عادت همیشگی علی بود،همیشه از خودش می گذشت برای دیگران، اگر شهریه حوزه را می دادند با آن برای شاگردانش خوراکی و غذا میخرید،همان غذایی که خودشان سفارش می دادند، یا می گفت:" بریم برای فلانی یک لباس بخریم ،بریم برای فلانی کاری کنیم."
خودش شاید واقعا به چیزی احتیاج داشت اما می گفت:" نه،فعلا اون رو بیخیال، اول بریم دل اون بنده خدا رو شاد کنیم☺️."
این اخلاص در عملش و این روحیه ی ایثار و فداکاری اش باعث شده بود همه دوستانش عاشقانه دوستش داشته باشند و همه شاگردانش مثل پروانه به دور او بگردند.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نوزدهم همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کل
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیستم
استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند.
مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد.
مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید.
دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود.
دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. "
مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است.
افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....."
اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید.
پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد.
دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد .
استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین."
مادر لبخند زد و تشکر کرد.
سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد.
مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت.
_علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!"
علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان."
مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد.
مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄
نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند.
وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند.
بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید.
دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند.
مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂.
مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. "
ادامه دارد ...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیستم استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_یکم
سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه بود.
علی چشمانش را آرام باز کرد،چهره ی مادر مهربانش در قاب چشمانش جای گرفت.
مادر لبخند زد و گفت:" خوبی مامان؟ دردت آروم شد؟!"
علی گفت:" الحمدلله، خوبم مامان☺️."
استاد و دوستانش هم آمدند تا به همراه هم به خانه بروند.
در طول مسیر، دوستان و استاد از خاطرات خوش اردوهای مشهدشان با علی می گفتند.
استاد گفت:" یادته علی،همیشه می گفتی حاج آقا شما من و تحویل نمی گیری!☹️،بهت چی میگفتم علی جون؟!"
علی لبخند زد و منتظر ماند تا خود استاد جواب سوالش را بدهد.
استاد با خنده گفت:" می گفتم من به هر شاگرد بر اساس میزان کارها و فعالیت هایی که می کرد رفتار می کنم، این علی خلیلی از ۳۴ درصد توانایی اش برای کارهای تبلیغی خرج می کرد،یادته بهت گفتم اون پسره رو ببین چند سال از تو کوچک تره تا حالا ۲ بار رفته کربلا،اون و می بینی اون ۵ بار رفته کربلا، میدونی چرا رفتن کربلا؟! چون از دل و جون برای اهل بیت کار کردن ،از دل و جون.
تو هم اگه میخوای زیارت کربلات امضا بشه باید با تموم وجودت و صد درصد وجودت مایه بزاری و کار کنی."
استاد به مادر علی گفت:" حاج خانوم باورتون نمیشه ،توی سفر آخر علی اومد جلو خیلی جدی و مصمم گفت:" حاج اقا،کدوم کار سختتره همون کار و بگین من انجام بدم."گفتم مسئول انتظامات سخته از پسش برمیای؟! علی بلندگفت:" اره چرا نمی تونم." سریع هم رفت دم در اون حسینه که مستقر بودیم ایستاد و ورود و خروج ها رو چک می کرد،موقع غذا دادن به بچه ها همه رو به نظم می نشوند و مواظب بود به تموم بچه ها غذا برسه و به هیچکس بیشتر از یک غذا نمیداد😂."
صدای خنده دوستان و علی بلند شد😂.
استاد ادامه داد:" خلاصه روز آخری که میخواستیم برگردیم و بعد مراسم وداع از امام رضا علیه السلام، در حسینه محل اقامت، علی ایستاد مثل یک مرد و با گریه گفت:"من خودم نیت کرده بودم ثواب این خادمی رو تقدیم کنم به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، به جان حضرت زهرا سلام الله علیها اگه ناراحتی هست به خاطر این اسم منو ببخشید 😭 اگه غذا کم بود و نرسید، اگه جای خوابتون تمییز نبود هر کم و کاستی بودین به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها ببخشید😭، و دعا کنین بقول حاج آقا کربلای ما هم امضا بشه😭."
علی خوب خوب بخاطر داشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
استاد گفت:" علی ،به تمام بچه ها یاد داد بزرگترها هم ممکنه ناخواسته خطا و اشتباهی و مرتکب بشن،اما مرد اونیکه وقتی اشتباه کرد سینه شو سپر کنه و عذر خواهی کنه و حلالیت بطلبه."
علی به فکر فرو رفته بود، منتظر زیارت کربلا بود و نمی دانست بالاخره چه روزی زیارت نامه اش امضا می شود! اصلا آن روز،در این دنیای خاکی هست یا زیر خروار ها خاک خوابیده ؟!
همیشه خودش پول سفر کربلای دوستانش را به آنها می داد و می گفت شما به زیارت بروید و من بعدا میرم☺️،اما خودش در آروزی بین الحرمین بود.
(او تشنه زیارت حضرت سیدالشهدا عطشان بود و در آخرین سال عمرش در این کره ی خاکی در سه شب مهم ،یعنی شبهای قدر و روز عرفه و اربعین با پای پیاده راهی زیارت شد.)
ادامه دارد.....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_یکم سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_دوم
نارمک،خانه ای چهار طبقه که در طبقه چهارمش خانواده علی و خانواده اش ساکن بودند، آمدن صاحبانش را انتظار می کشید.
مادر کلید را در قفل در چرخاند و در باز شد.
مادر با لبخند مثل همیشه گفت:" بفرمائین حاج آقا، بفرمائین پسرهای گلم،برین بالا،دستتون درد نکنه امروز خیلی زحمت کشیدین. ☺️."
استاد علی گفت:" نه دیگه، حاج خانوم، بیشتر از این مزاحم نمیشیم،به اندازه کافی زحمتتون دادیم،علی جان رو که بالا آوردیم رفع زحمت می کنیم."
مادر گفت"" ای بابا حاج آقا، ما همش به شما زحمت میدیم،بفرمائین.
دانش آموز طاقت این همه تعارف تکه پاره کردن را نداشت،با سرعت ولیچر علی را حرکت داد و با شیطنت گفت:" ببخشید، من و آقا خلیلی جلو می شیم.😁"
استاد چشم غره ای به شاگرد زد و لبخندی زد و به مادر گفت:" ای بابا از دست این بچه ها."
علی به محض ورود به خانه نگاهی به حیاط کوچک و نقلی خانه کرد.
تخت چوبی کنار دیوار و نزدیک در ورودی، با گلیمی قرمز رنگ ،درختان سرسبزی که نرده ی سفید رنگ از روبه روی آنها مثل میله ی در زندان کشیده شده بود،چهار تا پله که حیاط را به داخل فضای ساختمان متصل می کرد.
علی یاد روزهایی افتاد که این پله ها را با شادی پایین می آمد تا خود را به حوزه ی امام خمینی ره الله علیه برساند.
موتور اوراقی گوشه ی دیوار کنار درخت ها توجه علی را به خود جلب کرد.
علی خندید و گفت :" ملائکه الهی اونجاست 😂."
دانش آموزش چشمانش از تعجب گرد شد،😳با هول و ولا دور و برش را نگاه می کرد ،چشمانش نگرانی را فریاد می زد.👀😳
سرش را خاراند و گفت:" چی آقا خلیلی؟!ملائکه الهی؟؟!! هااااااان!!!؟"
علی از تعجب شاگردش خنده اش گرفت 😂،گفت:" اره ملائکه الهی 😂،مگه نمی بینیش؟؟"
شاگرد یک بار دیگر با دقت اطرافش را نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" نه ندیدمشون. "
علی گفت:" بابا اونجاست دیگه ،موتور به این بزرگی و نمی بینی 😂!؟" و با انگشت سبابه اش موتورش را نشان داد.
شاگرد خندید و گفت:" اهان، به موتور میگی ملائکه الهی؟!🙂😃!؟
علی گفت:" اره، اسمش و بعد شب نیمه شعبان و اتفاقی که برام افتاد ملائکه الهی گذاشتم."
شاگرد ناراحت شد،تصویر غرق به خون معلمش در آن شب جلوی چشمانش تداعی شد.بغض گلویش را گرفت.😔
علی ناراحتیش را دید و با همان صدای گرفته گفت:" اُوی، علی!؟ علی نوروزی!! 😟."
اتفاق شوم آن شب،کابوس شبهای شاگرد شده بود.
علی سکوت شاگرد را دید و گفت:" علی جان! اتفاق اون شب،نوشته شده بود،فهمیدی؟! این اتفاق در تقدیر من بوده ،دیر یا زود اتفاق می افتاد، خودت و بخاطر چیزی که نوشته شده بود ناراحت نکن باشه؟!!!"
شاگرد با تعجب علی را نگاه کرد و علی مثل همیشه لبخند زیبایش را به او هدیه داد☺️.
شاگرد با کمک استاد علی،ویلچرش را از پله های خانه بالا بردند اما در تمام این مدت ذهن شاگرد پرشده بود از اینکه واقعا مربی مجاهدش ار اتفاقی که برایش افتاده مطلع بود؟ اصلا از این اتفاق بد ناراضی نیست؟!!!
و....
ادامه دارد....
سرکار خانم:یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_دوم نارمک،خانه ای چهار طبقه که در طبقه چهارمش
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_سوم
استاد و دانش آموز علی را روی تختش گذاشتند،و مادر برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
حال و هوای علی و شاگرد خوب نبود،سکوت عجیبی حکم فرما شده بود،علی به این فکر می کرد:" آیا کار من اشتباه بود؟! شاید نباید امر به معروف و نهی از منکر می کردم، شاید حق با همه ی کسانی هست که من و سرزنش کردن و بهم نیش زبون زدن😔،شاید باید صبر می کردم و چیزی نمی گفتم و می گذشتم اما نه،شاید پلیس دیر می رسید یا اصلا نمی رسید و ناموس مردم به تاراج می رفت!!کارم اشتباه نبود چون حضرت آقا خودشون فرمودن امام حسین علیه السلام برای امر به معروف و نهی از منکر شهیدشدن،یعنی خون من از خون امام حسین علیه السلام رنگین تره؟؟؟!
و شاگرد در دنیای خودش فرو رفته بود،چشمانش به روکش زرد با چهارخانه های قهوه ای رنگ تخت معلمش گره خورده بود و به این فکر می کرد که :" آقا خلیلی چه صبری داره، با اینکه درد می کشه و حالش بد میشه اما هیچی نمیگه، میخنده و با خنده میگه نوشته شده بود،مگه خدا بد بنده رو میخواد؟! مگه آقا خلیلی نگفته بود خدا از مادرتون هم به شما مهربونتره، پس چرا این اتفاق و برای آقا خواست؟!😔هر کس ندونه من که میدونم معلمم روزهای اول بعد عمل نمی تونست آب بخوره و تشنه میموند مثل امام حسین علیه السلام 😢،من که دیدم وقتی یکم حالش بهتر شد فقط می تونست 10 سی سی آب توی روز بخوره اون نه با دهان،با سرنگ😔😢، *چقدر آقا خلیلی صبوره، اون فرشته است فرشته.فرشته ها که همیشه بال ندارن.*"
علی سرش را بالا آورد و شاگرد را نگاه کرد و خندید.
اشک در چشمان شاگرد حلقه زده بود اما با دیدن لبخند علی خندید و با پشت دست چشمانش را مالید تا مبادا قطره ی اشکش دل سوخته ی مربی مجاهدش را بیشتر بسوزاند.
استاد به این سکوت ممتد پایان داد ،مِن من کنان پرسید:" علی جان؛ نمی دونم پرسیدن این سوال الان و توی این شرایط درسته یا نه ولی خیلی ذهنم درگیره."
علی منتظر شنیدن سوال بود،استاد پرسید:" آخه پسرخوب،نگفتی با خودت که توی اون تاریکی شب،اون 6 و 5 جوان مست و لااوبالی بلایی سرت میارن؟؟!."
علی در حالیکه چشمانش به زمین خیره مانده بود گفت:" چرا میدونستم ممکنه بلایی سرم بیارن.😔"
استاد انگار از جواب علی کلافه شد،سرش را با بیقراری تکان داد و گفت:" پس چرا رفتی جلو علی؟!"
علی سرش را بلند کرد و گفت:" استاد، نمی دونم چی شد،اصلا دست خودم نبود، صدای فریاد و کمک خواستن اون دو تا خانوم و که شنیدم نتونستم جلوی خودم و بگیرم، آخه ناموس مردم مثل ناموس خودمه، اونها کمک می خواستن و عفتشون داشت دزدیده میشد ،من باید میرفتم میخواد 6 5 نفر باشن اون رفقا یا 2 هزار نفر،من وظیفه مو انجام دادم استاد من به کاری که کردم افتخار می کنم."
استاد که اخم هایش اول بار با جواب علی در هم رفته بود با این جواب مقتدرانه و مطمئنش لبخند رضایتی بر لبهایش نشست.
شاگرد در تمام این مدت سرپا گوش شده بود برای گرفتن درس ایثار و فداکاری و شجاعت از معملش، گوش جان سپرد به جواب سوالی که این چند ماه ذهنش را سخت مشغول کرده بود. همه از شنیدن لفظ رفقا که علی برای ضاربش به کار برده بود تعجب کردند اما از دل پاک و مهربان و بخشش مطلع بودند.
و مادر در دل به علی اکبرش می بالید و قربان صدقه اش می رفت ،تمام عمر فرزند صالحی را از خدا می خواست و اکنون با چشمان خود می دید که زیارت عاشوراهای که در ایام بارداری برای پسرش میخواند با گوشت و پوست و خلقیاتش آمیخته شده و مثل حضرت عباس علیه السلام هیچ هراسی به دل راه نمیداد.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_سوم استاد و دانش آموز علی را روی تختش گذاشتند
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_پنجم و شیشم
مادر و علی بعد از عیادت از استاد به خانه آمدند،باز هم مادر و پسر تنها شده بودند،و فرصت خوبی بود برای درد ودل .
علی گفت:"مامان😍."
مادر عاشق مامان گفتن های علی اش بود،با لبخند گفت:" جان مامان؟!☺️"
علی آرام پلک زد😌و گفت:" مامان می خوام یک کار فرهنگی بزرگ بکنم یک کار فرهنگی بزرگ😍،انقدر بزرگ که فکرشم نمی کنی."
علی این حرف را زد و با امید به افق های دور دست خیره شد،برق خوشحالی در چشمانش موج می زد.
مادر لبخندکمرنگی زد و گفت:" چقدر خوب علی ام،مثلا چیکار؟!"
علی دقیق نمی دانست می خواهد چه کار بکند و کار فرهنگی اش را از کجا و چطور شروع کند،فقط می دانست که می خواهد فعالیت هایش را افزایش دهد،می خواست نوجوان های زیادی را به حوزه علمیه و اموختن دروس دینی تشویق کند،نوجوان های زیادی را به امام رضا علیه السلام پیوند دهد.
علی گفت:" مامان، راستش نمیدونم دقیق می خوام چکار کنم،فقط میدونم باید کار فرهنگی کرد چون،دشمن روی فکر و فرهنگ نوجوانهای ما داره کار می کنه ."
مادر از اینکه می دید جانش انقدر دغدغه ی فرهنگ و دین نوجوانها را دارد خوشحال می شد.
علی ادامه داد:" می خوام زودتر خوب بشم و روی پای خودم مستقل بایستم و دوباره برم سر درس و مشقم، دلم برای حوزه مون خیلی تنگ شده 😥."
مادر با چشمانی قرمز و و بغض گریبان گیر گلویش گفت:" ان شاءالله پسرم،😢ان شالله عزیزدلم،ان شاءالله زودِ زود خوب میشی و برمیگردی سر درس و مشقت." این را گفت و با عجله به آشپز خانه رفت تا باران اشک هایش را پسرش نبیند.
علی با ناراحتی رفتن مادر را نگاه کرد و به فکر فرو رفت.
علی فکر می کرد هنوز همان علی چند ماه پیش است و حافظه اش مثل قبل قوی است وخوب کار می کند،خبر نداشت چه اتفاقی برایش افتاده، نمی دانست حافظه اش لطمه خورده و در یادگرفتن درسهایش به مشکل بر میخورد.😭،فقط دلش هوای محیط معنوی حوزه و حجره ی طلبگی اش را کرده بود،یاد روزهای خوش با دوستان بودن و غذاهای دستپخت خودشان،یاد دعای توسل و ندبه ها و کمیل ها ،یاد زیارت عاشوراهای باحال و هوای کربلا ،
علی دلش را خوش کرده بود به روزهای خوبی که در آینده خواهد داشت،به امید همین رویاهای خوش، زنده بود و درد را تحمل می کرد.
دوستانش هم که به عیادتش می آمدند از خاطراتشان با علی در حجره ی طلبگیشان می گفتند،مثل روزی که یکی از دوستانش به مادر گفت:" حاج خانوم، این حاج علی آقای ما را نگاه نکنین الان اینجا نشسته و غذای مامان پز میخوره ها،این علی یک سرآشپز نمونه است جان خودم.
یک سرآشپز نمونه که هر وقت نوبت غذا درست کردنش می شد فقط و فقط عدسی درست می کرد😂،انقدر این غذا را درست کرده بود که دیگه هممون حفظ شده بودیم چند شنبه ها عدسی داریم😂."
مادر هم خندید و پرسید:" حالا چرا فقط عدسی ؟"
و دوستش جواب داد:" برای اینکه عدس اشک چشم و زیاد می کنه ،علی عدسی درست می کرد و می گفت:" اشک چشمتون زیاد بشه برای امام حسین علیه السلام بیشتر اشک بریزید تا منم اینجوری یک ثوابی بکنم☺️."
و مادر که روز به روز عشق و علاقه اش به پسرش بیشتر و بیشتر می شد،و خوبی های و مهربانی های علی اشکش را در می آورد.
ادامه دارد....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_پنجم و شیشم مادر و علی بعد از عیادت از استا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_هفتم
پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رفت،و مادر با شنیدن اسم احسان شاه قاسمی دوباره در فکر فرو رفت .
دو دستش را روی کابینت گذاشت و تکیه داد،به یاد شب نیمه شعبان افتاد که ناگهان نگرانی و دلشوره ی عجیبی در دلش حاکم شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
فقط حس می کرد اتفاق بدی افتاده ،حس مادرانه اش درست می گفت؛ در همان لحظه ها علی اش زیر دست و پای اراذل و اوباش کتک می خورد.
یاد صدای زنگ تلفن نیمه شب ،و یا حسین گفتن پدر حالش را بد کرد.
جلوی چشمش مجسم شد که وارد اورژانس شده بود و با گریه و نگرانی سراغ پسرش را از شاگرد علی می پرسید.
و شاگرد بیچاره با گریه گفت:" خانم خلیلی صبر کنید، الان آقا را میارن 😭."
اما منتظر نماند و با عجله در اتاق را باز کرد وعلی را روی تخت غرق خون دید😭،نزدیک بود بیهوش شود،انگار قلبش را از سینه اش بیرون آوردند و صدای نفس هایش که نامنظم بود به گوش دکترها و پرستاران رسید.
مادر سرش را گرفت و سعی می کرد خودش را سرگرم کاری کند تا ان شب تلخ را فراموش کند ،اما نه ،انگار این اسم تمام آن صحنه های دردناک را زنده کرده بود.
یادش آمدصدای ناله و جیغش فضای بیمارستان را پر کرد، و استاد علی با عصبانیت جلو آمد و گفت:" حاج خانوم بیا بیرون از اتاق!😡"
و او بی معطلی و با جیغ و گریه گفت:" بچه ام داره میمیره، چطور بیام بیرون😭!؟ علی 😭"
و استاد که بی اختیار با صدای بلند گفت:" اگه اینجا بمونین بچه تون زنده میشه،😡!!؟"
و او در سر جایش میخکوب شد.و فقط گریه حالش را می فهمید 😭.
استاد نفسی کشید تا آرام شود،و با صدای آرام گفت،:" حاج خانوم بیا بیرون، بزارین پرستارها و دکترها کارشون و بکنن،مزاحمشون نشیم تا حواسشون پرت نشه،بیاین بیرون مادر😢."
خودش هم می دانست کارش اشتباه است،اما دست خودش نبود،پاره ی تنش در حال جان دادن بود.
حسی شبیه بی قراری و بی تابی در آن لحظات مونس و همدمش شده بود،انگار داشت هدیه ی خدایی شان از کنارشان می رفت.
او حاضر بود برای زنده ماندن جانش هر کاری بکند،هر کاری ،حتی جانش را فدایش کند اما علی اش زنده بماند.
صدای مبینا مادر را به خود اورد،سریع صورتش را برگرداند و مشغول ظرف شستن شد تا اشک هایش را دخترش نبیند،آخر طفل معصوم که تقصیری نداشت،باید کودکی می کرد نه که دردها و غصه هایشان را ببیند، اما افسوس که تیغ نابرادر زندگی را به کامشان تلخ کرده بود.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_هفتم پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رف
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_هشتم
مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاقات بد را با آب بشورد و به زندگی قبلی و معمولی خودشان برگردند،اما نه.
تصور این که علی اش نمی تواند مثل قبل غذا بخورد و باید با سرنگ مواد غذایی لازم بدنش به او تزریق شود حالش را بدتر و بدتر می کرد.
این تصور وقتی بیشتر اذیتش می کرد که به خوش خوراک و خوش غذا بودن جانش فکر می کرد. 😭
یادش آمد خاطره ی چند روز قبل را که شاگرد علی تعریف کرده بود.
(دانش آموز گفت:" اقا خیلی یادته؟! اون روز عصبانی شده بودی و توی گوشم زدین؟!!😁"
مادر تعجب کرده بود،😳درست شنیده بود؟! علی اش که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید سیلی به گوش شاگردش زده؟!😳آن هم وقتی انقدر با شاگردانش رفیق و بی نهایت مهربان بود .
علی لبخندی زد و خجالت کشید، سرش را پایین انداخت.
دانش آموز که تعجب مادر را دید ادامه داد:" اخه میدونین کار من خیلی اشتباه بود،با مامانم دعوام شده بود و حسابی عصبانی بودم ،از خونه بیرون زده بودم و پیش اقا خلیلی اومدم، ماجرای جر وبحث با مامانم را برای ایشون تعریف کردم،اینقدر عصبانی بودم که لابه لای حرفهایم چند ناسزا به مامانم نسبت دادم😔،آقا خلیلی یک لحظه کنترلشون را از دست دادن و یک کشیده زیر گوشم خواباندن 😂، و با عصبانیت گفتن:" این و زدم تا یادت بمونه مادرت هر ادمی هم که باشه حتی اگه بد باشه تو نباید بهش ناسزا بگی و حرف بد بزنی،😠😡 فهمیدی؟!" اما 😔چیزی نگذشت کمتر از یک دقیقه که از اینکه زده توی گوشم ناراحت شدن و اومدن کنارم و گفتن:" میای بریم؟ گفتم :" کجا؟!" خندیدن و گفتن:" خوراکی بخوریم😃،اصلا هر چی دوست داری و دلت میخواد بگو برات بخرم و باهم بخوریم من خیلی خوش خوراکم🙂😉" بعد هم با هم رفتیم به یک مغازه ،و با پول خودشون هر خوراکی که می خواستم برام خریدن و باهم خوردیم و اینقدر شوخی کردن و من و خندوندن که ببخشمشون و از دلم در بیارن، آقا خلیلی خیلی مهربونن خیلی😔، رفتار من اشتباه بود اما ایشون از دلم ناراحتی اون سیلی را در آوردن "
مادر که به خودش آمد صورتش خیس اشک بود 😭...اما..
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_هشتم مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاق
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_نهم
مادر به آشپزخانه رفت تا ظرفهای ناهار را بشورد،اما همچنان در فکر بود که چطور درباره ی دادگاه و ضارب با علی حرف بزند.
در حالیکه مادر مضطرب و دل آشوب بود علی آرام روی تخت دراز کشیده بود و با شادی کتاب های درسیش را نگاه می کرد.
پنجره ی حال باز بود، نسیم خنکی پرده ی سفید با گل های تور توری و سفیدش را تکان می داد،خنکای نسیم صورت نحیف و لاغر علی را نوازش می کرد.
صدای جیک جیک گنجشگ ها که ،در حیاط خانه روی شاخه ی درخت ها می خوانند سکوت عصر گاهی را شکسته بود.
مادر از آشپزخانه زیر چشمی کار علی وحالاتش را زیر نظر گرفته بود تا ببیند شرایط برای گفتن اسم ضارب چگونه است،اما علی آرامش عجیبی داشت،انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده.
علی آرام بود چون ضاربش را بخشیده بود.
مادر ناگهان به یاد حرف جانش افتاد:" نمیدونم ،از جلو بود از پشت یکی از اون رفقا یک چاقو فرو کرد توی گلوم."
مادر حدس زد علی در دادگاه هم از آن ضارب خائن می گذرد،اما باز می خواست عکس العمل علی را ببیند.
مادر راه می رفت و راه می رفت و فکر می کرد، تمام طول آشپز خانه ی کوچکشان را بارها و بارها طی کرد،دلش می خواست کسی پیدا شود تا از علی بپرسد:" آی علی! اگه ضاربت را توی خیابون دیدی،چکار می کنی؟!" و جواب علی را بشنود.
اما نه،کسی نمی پرسد، ممکن است علی ناراحت شود و صحنه های تلخ آن شب جلوی چشمانش تداعی شود.
در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
با عجله تلفنش را برداشت و گفت :" الو،بفرمائید."
مرد ناشناسی جواب داد:" الو،همراه خانم مشتاقی فرد!؟ "
مادر گفت:" بله خودم هستم امرتون؟!"
مرد پاسخ داد:" سلام خانم،از مرکز مجله و نشریات برای مصاحبه با جانباز فرهنگی تماس می گیرم."
مادر تعجب کرد😳جانباز فرهنگی!!!؟ پرسید:" ببخشید!؟ جانباز فرهنگی؟!"
مرد گفت:" بله،مگه شما مادر طلبه ی ناهی از منکر علی آقا خلیلی نیستین؟!"
مادر گفت:" بله بله خودم هستم."
مرد گفت:" حقیقتش خبر مجروح شدن پسرتون را شنیدم، خیلی ناراحت شدم، می خواستم برای آشنایی نوجوانهاو جوانها با کار بزرگی که پسرتون انجام دادن باهاشون مصاحبه کنم،علی آقا خیلی شجاعه و کارش خیلی ارزشمند بود ."
مادر با تعجب گفت:" بله درسته."
تعجب مادر از این بود که بالاخره کسی پیدا شد تا به جای سرزنش علی برای کارش، او را تحسین کند و بگوید کارت خیلی هم درست و به جا بوده .
آخر علی اش کم سرزنش نشده بود از غریب و آشنا، که چرا در کار اراذل و اوباش ان شب دخالت کرده و الان به این حال و روز افتاده.
سکوت و تامل مادر به درازا کشید، مرد که منتظر جواب بود گفت:" الو الو خانم مشتاقی فرد، صدام و دارین؟!
مادر گفت:" بله بله"
مرد خواسته اش را دوباره مطرح کرد:" اجازه میدین علی آقا برای مصاحبه با ما تشریف بیارن؟!"
مادر که از خدا همین را خواسته بود بی معطلی جواب داد:" بله،بله😍فقط همراه علی از دوستانش کسی بیاد چون تنها نمی تونه راه بره."
مرد گفت:" بسیار خوب،پس من منتظرتون هستم.ادرس را هم براتون می فرستم. "
مادر تشکر کرد و با خوشحالی پیش علی رفت.
علی که خوشحالی مادر را دید علت این شادی را جویا شد.
مادر ماجرای تماس را برایش تعریف کرد،
برای علی حرف زدن و نزدن از اتفاق شب نیمه شعبان تفاوت چندانی نداشت ،چون می دانست در آخر کار سرزنش می شود و باز همان حرف ها که به جای مرهم به نای سوخته اش نمک می شوند خواهد شنید اما برای اینکه شادی مادر را خراب نکند لبخند کمرنگی زد و با خوشحالی قبول کرد.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و حسین شد تمام زندگی ما...❤️
👤 #کلیپ زیبای «بهشت ما حرم» با صدای کربلاییسیدمهدی #حسینی
◽ #امام_حسین