eitaa logo
یا کریم
71 دنبال‌کننده
60 عکس
2 ویدیو
15 فایل
اشعار آیینی و مطالب ادبی
مشاهده در ایتا
دانلود
به محفلی که از آن بوی خدمتی حس نیست هر آن‌چه نام گذاریش هست؛ مجلس نیست! تمام طرح و لوایح برای ثروت‌مند دریغ از این‌که یکی هم به‌ نفع مفلس نیست تخصص‌اش همه‌ی بحث‌های نامربوط ولی به کار خودش دکتر و مهندس نیست نبود در پی درمان درد مردم خویش برای توده‌ی درمانده هیچ مونس نیست مگر خدا گره از کار خلق بگشاید کسی به چشم من زخم‌خورده مخلص نیست میان《بدتر و بد》گشته‌ایم سرگردان! به کیمیای سیاست، طلاتر از مس نیست به دولتی که در آن بویی از رجایی نیست به مجلسی که در آن رنگی از مدرس نیست_ امید نیست در آن مشکلی شود آسان که هیچ چیز به عالم بدون باعث نیست اگرچه شادی دنیا همیشه معیوب‌ست ولی غم وطنم کامل‌ست؛ ناقص نیست
گاهی سکوت ، پاسخِ بحث و جدال‌هاست درمانِ دردِ غائله‌ی قیل‌وقال‌هاست تاریخ ، داورِ همه‌ی جنگ‌ها شود وقتی زمان ، جوابِ تمامِ سوال‌هاست این فاصله حکایتِ تلخی‌ست نازنین! از یاد بردنِ غمِ تو از محال‌هاست گمراه کرده است اهالیِ شهر را این فتنه‌ها که زیرِ سرِ رنگِ شال‌هاست ساکت نشسته‌ام که نرنجی ؛ نگو به من : این بی‌محلیِ تو خودش ضدّحال‌هاست دیشب غمِ فراقِ تو خوابِ مرا گرفت از فکرِ تو خیالِ مرا اشتغال‌هاست امشب گلایه‌های تو را گوش داده‌ام اما سکوت ، پاسخِ بحث و جدال‌هاست...
گفتی که هستی تا تهِ هر چیز با من از چابهارِ گرم تا تبریز با من رنگِ بهار و عطرِ گل‌های چمن تو ترکیبِ سایه‌روشنِ پاییز با من تو آفتابم باش ؛ ابرم باش ؛ بانو! فصلِ دِرو هم حاصلِ جالیز با من با یک《بله》کافی‌ست دستم را بگیری انگشتر و خلخال و سینه‌ریز با من! هیچ آرزویی غیرِ ممکن نیست با تو اصلاً تو جانم را بخواه! آن نیز با من فیروزه‌ی تک‌خالِ نیشابور من باش! تکلیفِ دفعِ حمله‌ی چنگیز با من نام رقیبم را بگو ؛ آسوده بگذر نابودی آن چشم‌های هیز با من... □ رفتی و بی تو ماندم و مانده‌ست بی تو_ شب تا سَحر ، افکارِ وَهم‌آمیز با من
چشمِ خمارت _عجیب_ ره‌زنِ دین‌ست زلفِ سیاهت شکوهِ شورشِ چین‌ست مِهر تو دزدانه‌طور ، رد شد و دیری‌ست کنجِ دلم را گرفته خانه‌نشین‌ست بی‌دل و مدهوش مانده‌ام ؛ گِله‌ای نیست خالِ لبت دل‌رباست نکته همین‌ست! حُسنِ تو را دیدن و به غیر نگفتن سخت‌ترین اعترافِ روی زمین‌ست مست زیادست گوشه‌گوشه‌ی دنیا نشئه‌ی میخانه‌ی تو مست‌ترین‌ست خونِ همه عاشقان به گردنت افتاد حجله‌ی تو گوییا خزینه‌ی فین‌ست نام مرا کنده‌ای به سنگِ دلِ خویش وای بر احوالِ دل که نقش نگین‌ست با تو نکردم جدل که بحث ندارد از همه دل بُرده‌ای و مساله این‌ست!
این سرِ پُرفتنه پیشِ خانه‌ات خَم بود و هست حالِ من از لحظه‌ی میلاد دَرهم بود و هست از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم سقفِ باران‌ریزِ چشمم اشکِ نم‌نم بود و هست زندگی را بو کشیدم زنده‌ام با شوقِ مرگ در بساطم بیم با امّید توام بود و هست ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم به‌دوش این‌که آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست! غَرّه بر چشمِ جهان‌بین بودم اما عاقبت قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...
هر چند کیشِ خویش را کامل نمی‌بینم آیینِ این بت‌خانه را باطل نمی‌بینم هر قطعه‌ای از زندگی ، رنگی شده اما یک ناهماهنگی در این پازل نمی‌بینم در بی‌کران‌دریای ناپیدای زیباییت هر قدر می‌گردم ولی ساحل نمی‌بینم بر قامتِ بالابلندِ بی‌همانندت حتی نگاه خویش را قابل نمی‌بینم دیوانه می‌خوانند اینجا عاشقانت را این ناصحان را ذره‌ای عاقل نمی‌بینم دل‌دار ، دل‌بَر شد دل از اهلِ محبت بُرد در این حوالی مردِ صاحبدل نمی‌بینم تا عرش رفتم قابِ قَوسِینم نمود اما آیاتی از معراجِ خود نازل نمی‌بینم آیینه‌ی جانان و روحِ منتسَب بر اوست صَلصالِ کَالفَخّار را من گِل نمی‌بینم
خیال می‌کنم این رابطه ادامه ندارد مسافری که به اکراه رفته نامه ندارد اصالت من و تو از دیار عاطفه‌ها بود کسی که عشق ندارد شناسنامه ندارد در آستان محبت ، مقدمات اضافه‌ست نماز مستحبی که اذان‌اقامه ندارد! حلال‌زاده‌ی آزاده‌ای کجاست بگوید: الا جماعت بی‌مایه ، شاه جامه ندارد هنوز بوی تو می‌آید از شهادت گل‌ها کسی که عطر تو را حس نکرد شامه ندارد
از هوی پُرفتنه شد آغوش ما تا کجا از پا بیفتد جوش ما! داد بر باد فنا ایمان‌مان بُرد از خاطر، به کلّی هوش ما از جفای روزگار کج‌مراد زهر شد در کام ، عیش‌ونوش ما انتطار مرگ ، جان‌کاه‌ست ؛ آه! مانده بار زندگی بر دوش ما روح ما را ساحتی افلاکی است آسمان شد رنگ بالاپوش ما نور می‌گیرند ابنای بشر از چراغ ساکت و خاموش ما چرخ می‌زد وَهمِ نیما سال‌ها در هوای داستان یوش ما گفت: جانا گوش بر کوران مده! این سخن شد حلقه‌ای در گوش ما
بسم الله الرحمن الرحیم 📝 محدوده ی خیال در شعر آیینی شعر آیینی یکی از گونه های اصیل و تاثیرگذار شعر است که شاعران ولایی در طول تاریخ اسلام بخوبی توانسته اند از این ابزار هنری در جهت انتقال آموزه های اخلاقی و اعتقادی شریعت حقه بهره ببرند. می دانیم که "عنصر خیال" یکی از اساسی ترین عناصر شعری است که منشاء تصویرسازی ذهنی و ملاک و تراز زیبایی شناسی در شعر است. اما وقتی برای شعر قید "مذهبی یا آیینی" قایل میشویم دیگر نباید قوه ی خیال را نامحدود تصور کنیم و شاعر را مجاز بدانیم که در هر ساحتی و بهر شکلی خیال پردازی کند بلکه لازم است که چارچوبه ی مشخصی را برای آن درنظر بگیریم. محدوده ی خیال در دو حوزه ی "تاریخ و اعتقادات" در شعر آیینی قابل بررسی و تامل است : نخست اینکه شاعر آیینی به هیچ وجه اجازه ی داستان سرایی و قصه سازی در خصوص وقایع زندگی انبیاء و اولیای الاهی را ندارد مگر اینکه پس از مطالعه ی دقیق و جامع کتب تاریخی و مقاتل معتبر و شناخت کافی نسبت به شخصیت والای حضرات معصومین(ع) و درک درست شرایط زمانی و موقعیت مکانی آنها به گمانه زنی منطقی درباره ی رفتار و گفتار احتمالی آن بزرگواران دست یازد که از این روش در مرثیه سرایی و مرثیه خوانی به "زبان حال گویی" تعبیر میشود. دو دیگر اینکه شاعر آیینی در حوزه ی اعتقادات نیز می بایست پای مرغ خیال خویش را مهار عقل و دین زند و از نزدیک شدن به پرتگاه های هولناک " وهن و غلو " پرهیز کند. متاسفانه گاهی مشاهده میشود که برخی شاعران ، ناخواسته و ناآگاهانه اولیای الاهی را در سروده های خود از جایگاه بلندشان پایین آورده و با زبانی تحقیرآمیز و ذلت آور درباره ی حضرات معصومین(ع) لب به سخن می گشایند و حال اینکه این بزرگواران ، عزیزان خدا و عزت مندان دنیا و آخرتند ! از سوی دیگر عده ای با گفتن مطالبی کفرآمیز و شرک آلود آنان را -که بالاترین افتخارشان بندگی خدای تعالی ست- هم پایه و شبیه او (جل و اعلا) تصور کرده و به ورطه ی غالی گری در می افتند در حالیکه روایات و احادیث متعددی در مورد لزوم کاستن جایگاه اهل بیت نبوت(ع) از مقام ربوبیت و توبیخ و مجازات غالیان صوفی مسلک -توسط خود ایمه ی اطهار- و نیز تاکید بر وحدانیت و یگانه دانستن ذات باری تعالی به ما رسیده است. باشد که با نگاهی درخور و شایسته به عنصر خیال در شعر آیینی و کسب معرفت و شناخت کافی نسبت به اصول اعتقادی دین مبین اسلام و اطلاع صحیح از تاریخ زندگانی اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در راه سرودن اشعار مذهبی -علاوه بر حسن فاعلی- خدمتی توام با "حسن فعلی" به آستان رفیع شان تقدیم کرده و مبلغی راستین برای فرهنگ غنی تشیع بوده باشیم. @omidzadeh_yakarim
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم خویش را بی‌هوده در وهم و گمان انداختیم بر سر میزِ قمارِ زندگی ، جان داده‌ایم هستیِ خود را در این بازارِ دنیا باختیم 《عصمتِ دل》از《هجومِ نفس》، تار و مار شد لشگرِ روم‌ایم و بر اکنافِ ایران تاختیم! غفلت از تو راهِ شیطان را به دل‌ها باز کرد خرجِ سنگینی برای خوابِ خود پرداختیم در خیالِ خویش محصوریم و از درکِ تو دور ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
زنی با خویش خلوت کرد و آزاد از علایق شد از این زندان گذشت و بیکران را دید و عاشق شد عفیفانه سرودی خواند و جَلبابِ حیا سرکرد سحر را جامه‌ی خود کرد و از جنسِ شقایق شد کنارِ ماه بنشست و ز تاریکی فراری شد حجابِ نور در بَر کرد و مَستور از خلایق شد زمان را لمس کرد و جرعه‌جرعه سرکشید آن‌را ازل را تا ابد چرخید و سرشار از دقایق شد هوای آسمانها داشت با بال صفا پر زد به دریا دل زد و رنگی گرفت و محو قایق شد تبرُّج را رها کرد و خدا را دید با جان‌ش ز خودبینی گذر کرد و به فیض وصل لایق شد
هنوز هاله‌ی ابهام، جنسِ زن دارد! هنوز جنگ و جدل، حرف از او زدن دارد! هنوز هم که هنوزست زن پس از مردست هنوز هم دلِ زن، آشیانه‌ی دردست هنوز هم همه‌جا زن، اسیر شهوت‌هاست ببین که زینتِ تبلیغ‌های شرکت‌هاست! هنوز زن، هدفِ نقشه‌های مردان‌ست هنوز زیرِ لگدهای پای مردان‌ست زنی ضعیفه و در اختیار می‌خواهند برای چرخه‌ی تولید، یار می‌خواهند! زنی اگر نه چنین‌ست زن نمی‌دانند زنانگی زنان جز به تن نمی‌دانند! هنوز دخترکان زنده‌زنده در گورند در آرزوی خیالات خویش محصورند کجاست حضرت پیغمبرِ جهالت‌سوز؟ کجاست ظلمتِ این شهر را چراغ‌افروز؟ کجاست صاحبِ خُلق عظیمِ رحمانی؟ کجاست در تبِ دنیا نگاهِ انسانی؟ کجاست آن‌که به زن اعتبارِ عالی داد؟ کجاست تا که ببیند دوباره این بیداد؟! ببیند این همه زن را به اسم کار و هنر خمیرمایه‌ی تفریح کرده‌‌اند آخر ببیند این همه زن را به نام عِلم و سواد کشاند‌ه‌اند به هر سوی ناکجاآباد! کجاست فاطمه تا باز دُر بیفشاند: 《اگر خود از همه نامحرمان بپوشاند_ چنین زنی، زنی آن‌گونه آن‌چنان باشد که برتر از همه زن‌های این جهان باشد》 زنی چنین که گُلِ سایه‌سارِ زندگی‌ است مقام مادری‌اش افتخارِ زندگی‌ است زنی نشسته به کنجِ حریمِ خانه‌ی خویش خُجسته است به نجوای عارفانه‌ی خویش چنین زنی‌ست که منظورِ آسمانی‌هاست زنی چنین همه‌جا قدر و ارزش‌ش والاست کسی‌ که صفحه‌ی تاریخ را ورق زده است که دست رد به اباطیلِ ماسبَق زده است گرفته دست زنان را کشیده سوی خدا به حکم سوره‌ی کوثر؛ به نورِ اَعطینا نجات داده از آغوشِ دیوِ خودخواهی بزرگ کرده زنان را به لطفِ آگاهی زنی نمونه‌ی عالم میانِ نوعِ زنان زنی چنین که شده اسوه‌ی امام زمان