💔همیشه می گفت:
واسه کی کار میکنی؟
❤️🔥میگفتم: امامحسین
می گفت: پس حرفها رو بیخیال
کار خودت رو بکن
💔جوابش با امام حسین ...
✍🏻«شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی»
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔روز جمعه بود
پنج روز است که در محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های کانال کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
❤️🔥امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
💔در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود، هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭
❤️🔥کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به قتل عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
🥀ابراهیم شهید شد...😭
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهید سیدحسین حسینی با نام جهادی سید، در افغانستان بدنیا آمد. پس از تولد همراه با خانواده به نجف اشرف رفت. پدرش از علمای نجف بود.
در ۷ سالگی پدرش را از دست داد و به افغانستان برگشت. در ۱۵ سالگی به ایران مهاجرت کرد و برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه پا گذاشت.
مشغول تحصیل بود که جنگ تحمیلی شروع شد و راهی جبهه شد و چند ماه حضور داشت؛ برایش اسلام مرزی نداشت.
سید در مشهد ازدواج کرد و شغل خیاطی را پیشه خود کرد.
ایشان هنگام شروع جنگ طالبان از طریق سپاه حضرت محمد به افغانستان رفت و تقریبا هفت سال در جنگ شرکت کرد و سپس به ایران بازگشت.
سال ۹۲ تا زمزمه جنگ و نا آرامی در سوریه شد با همرزمانش در سپاه حضرت محمد جلسه هایی بطور مخفیانه شروع شد و تصمیم به رفتن گرفت و خانواده را درجریان گذاشت.
۲۲ اردیبهشت ۹۲ برای بار اول به سوریه رفت. یکبار برای مرخصی برگشت و بار دومی وجود نداشت. رزمندگان، سید را پدر فاطمیون می خواندند.
💔شهید حسینی، از اولین شهدای لشکر غیور فاطمیون بود. ایشان دست راست شهید ابوحامد، فرمانده فاطمیون بود و مسئولیت حفاظت اطلاعات فاطمیون را برعهده داشت. از بزرگی ایشان همین بس، که در شهادتش، سردار ابوحامد گفت: «کمرم شکست» پس از شهادت ایشان، سردار ابوحامد شهید فاتح را به عنوان جانشین خود برگزید.
❤️🔥سردار حسینی به تاریخ ۳۰ مرداد سال ۹۲ در منطقه دمشق، غوطه شرقی، منطقه فروسیه که بعدها مشخص شد، همان محل عبور کاروان اسرای کربلا بوده است، به مقام اعلای شهادت نایل می شود و مهمان عمه اش زینب کبری سلام الله علیها می شود.
📝برگرفته از نرم افزار فاطمیون
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد..
✨سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله صلوات🌹
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ.
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۰ بهمن ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید بسیار مهربان ، خوش رفتار ، شوخ طبع بود و اهل افترا و غیبت نبود . بسیار منظم بود و دیگران و همسایه ها همه از او راضی بودند .
رفتارش با والدین بسیار و خوب و مهربان بود و به آن ها احترام می گذاشت و به آن ها بسیار علاقه داشت و همیشه مادردش را در آغوش می گرفت و می گفت :« از من بگذر .»
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار موسی نیکبخت «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa
🥀من از تو جان گرفتهام که کنم فدایِ تو...
❤️🔥شهید والامقام «سیدابوالفضل حسینی»
💔سید ابوالفضل در تابستان سال ۱۳۴۸ درشهر خرو در قریه سفلی در دامن خانواده ای زحمتکش و متدین دیده به جهان گشود.
دوران ابتدایی تحصیلش را در دبستان خرو سفلی به پایان برد و بعد از آن در مدرسه راهنمایی همان روستا مشغول به تحصیل شد و تا کلاس دوم راهنمایی درسش را ادامه داد. علاوه براینکه درس می خواند کشاورزی هم می کرد و در کارهای باغداری به پدر کمک میکرد.
بعدها ازدواج کرد و صاحب دختری شد . اما عشق به ولایت و شهادت برای او برتر از تمام تعلقات بود.
با آنکه به همسر و دخترش بسیار علاقه داشت به عنوان رزمنده از طریق بسیج عازم منطقه شد.
در منطقه جنوب فاو در جزیره الرساس در عملیات والفجر ۸ مفقودالاثر گردید و اگرچه گرگان دشت شب، حتی پیراهن خون آلودش را نیز به تسلای سینه پردرد یعقوب وار خانواده اش دریغ کردند اما از شکاف خیمه شکیب همواره به انتظارش دیده گشوده بودند.
در زمان تشییع هفتاد و دو شهید سرافراز جاوید الاثر شهرستان نیشابور به انتظار خانوادهاش پایان بخشیدند.
♦️قرائت «سورهی حمد» هدیه به روح مطهرش.
#شهدای_سادات
#نوزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز دوازدهم
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۳۶
و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت... باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:
_همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفه شو!»
نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند. چشم همه در فرودگاه به ما بود
و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت. دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد:
_من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!
لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم. میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
او مدام دورم میچرخید و با هر چه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم. پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد. شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت. دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم. پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد
و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم. غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم. اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند
که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم. همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت:
_دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟
انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد:
_برا چی داری گریه میکنی؟
از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد:
_مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!
هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت. موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد:
_از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیت لذت میبری و عشق و حال!...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔به یاد شهید رسول خلیلی
✍🏻مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضههای ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت(علیهالسلام) مرا فراموش نکنید...🌹
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa