#عروج_عاشقانه
🥀«۲۳ بهمن ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 حاج عباس به همراه دوستش علی سلطان مرادی برای شناسایی به منطقه کفرنساج در شمال غرب درعا اعزام میشوند و در نزدیکی تپههای جولان در حالیکه از فضای مه غلیظ منطقه به عنوان پرده پوشش و عدم شناسایی و دوری از دید و تیر دشمن استفاده میکردند که ناگهان فضای مه منطقه رقیق شده و در نتیجه در دید و تیر دشمن قرار گرفته و با گلوله مستقیم تک تیراندازان گروهک النصره به همراه همرزم خود شهید سلطان مرادی به فیض عظمای شهادت نائل آمده و پیکر مطهرشان اسیر گروههای تکفیری میشود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار عباس عبداللهی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🥀من از تو جان گرفتهام که کنم فدایِ تو...
❤️🔥شهید والامقام «سیدعباس صالحی روزبهانی»
💔شهید در یازدهم آذر ماه ۱۳۷۸ در یک روز برفی در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. از سپاه قدس برای جذب نیرو به دبیرستان سیدعباس صالحی رفتند و از همین طریق ایشان در سال ۱۳۹۹ به عضویت نیروی قدس سپاه درآمد و فروردین ۱۴۰۳ به شهادت رسیدند.
به نقل از مادر شهید:
آن روز ما برای بیست و یکم ماه مبارک رمضان به مناسبت سالگرد شهادت حضرت علی (ع) نذری داشتیم و برای همین مشغول پخت نذری بودیم که ساعت چهار و نیم بعد از ظهر روز ۱۳ فروردین سیدعباس با برادر کوچکش سیدمحمد، تماس گرفت و دو برادر با هم صحبت کردند. نمیدانستم که این گفتگو تبدیل به آخرین گفتگو بین دو برادر میشود.شهید بلافاصله بعد از اتمام گفتگو با برادر کوچکش، با خانمش هم تماس میگیرد و صبحت میکند. در همان لحظه ساختمان کنسولگری جمهور اسلامی در دمشق، مورد اصابت قرار میگیرد و تماس قطع میشود. چون ما مشغول پخت نذری در سالروز شهادت حضرتعلی (ع) بودیم اخبار را از طریق تلویزیون و موبایل پیگیری نکردیم. بعد از اتمام کار نذری ساعت ۱۲ شب تلویزیون را روشن کردیم که ناگهان، در اخبار آخر شب شنیدیم که ساختمان کنسولگری جمهوریاسلامی ایران در دمشق، مورد هدف موشکی رژیم غاصب صهیونیسیتی قرار گرفته است. به پسرم سیدمحمد، گفتم برو اسامی شهدای این حمله را ببین چه کسانی بودند. در بین اسامی شهدا ناگهان اسم «سیدعلی صالحی روزبهانی» را دیدم که در همان لحظه تمام بدنم سست شد.
♦️قرائت «سورهی حمد» هدیه به روح مطهرش.
#شهدای_سادات
#نوزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز پانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐
📚#رمان_سپر_سرخ
✍قسمت ۳۹
گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:
_من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم، خیلی هم خوشحال میشم که بالأخره میتونم از این خونه برم!
نگاهش دور صورتم میچرخید و با حالتی آشفته پرسید:
_یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟
شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی میگشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم:
_تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!
شاید باور نمیکرد به این سادگی همهچیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لبهایش را از هم گشود:
_چه شرطی؟
از اینهمه هیجان که حتی نمیتوانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانهام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و این بار من از کنارش بلند شدم.
باید ماجرای چهارسال باجگیریاش همینجا و پیش از رفتنم تمام میشد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سالها را نشانش دادم:
_باید اون عکس رو پاک کنی!
برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
_من فقط میخواستم تو همیشه مال خودم باشی!
و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را میگرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم:
_تو یه دیوونه هوسبازی عامر!
از انگشتانی که به هم فشار میداد میفهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمیخواست بازیِ برده را ببازد که بیهیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپتاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم.
خیال میکردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمیدانستم چه فتنهای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را میشمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم.
وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته است.
تمام تنم به اندازه چند سال از کتکهایش درد میکرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سالها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرندهای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید:
_من بهت عادت کرده بودم آمال!
درِ تاکسی را باز کردم، بیهیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد:
_چقدر خوشحالی داری ترکم میکنی!
خوشحالیام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادیام را به رخش کشیدم: _هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!
دیگر نمیخواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچکدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. باورم نمیشد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه میکردم؛
از حسرت سالهایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم میخواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم!
پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاهشان شکست اما به زحمت میخندیدند تا دل من خوش باشد. از تارهای سفیدی که میان موهای مشکیام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم میفهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شبهای سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بیخبر بودند!
در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگیها خوش نمیشد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر میرفتم و نیمهشب از کابوس کتکهای عامر از خواب میپریدم و میترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانهخرابم کند...
ادامه دارد...
✍فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری به تو ندارد؛
اما...
وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی،
اذیتت خواهد کرد...
✍🏻شهید سید سجاد خلیلی
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥به یاد شهید علی عرب؛ او که ذره ذره سوخت، اما به خاطر لو نرفتن گردان دم نزد...
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔آقا ابراهیم با سالها خدمت صادقانه حتی درجات معوقهاش را فدای انساندوستیاش کرد. مسئولیتهای بسیاری ازجمله چک و خنثی و حفاظت از شخصیتها، استاد دانشگاه در زمینهٔ تخصص خود(جنگهای نامنظم)، از نیروهای تخریب تیپ مکانیزه ۲۰ رمضان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب و مربی پاراگلایدر و فعالیتهایی اینچنین را بر عهده داشت. با دقت و توجهی که نسبت به موقعیتها و مسائل مختلف از خود نشان میداد تمامی پیشبینیهایش محال ممکن بود که محقق نشود.
❤️🔥او در آخرین مراسم نورافشانی مسجد مقدس جمکران در نیمه شعبان، جواز شهادتش را از حضرت ولیعصر(عجالله) گرفت و با علم به شهادت خویش، در آخرین مراسم حضورش، سنگ تمام گذاشت و سرانجام بعد از سه سال رفتوآمد به سوریه و دفاع از حریم حرم اهلبیت(علیهالسلام) دهم تیرماه 1397 بهعنوان مستشار نظامی در مسیر جاده دمشق ـ تدمر سوریه در اثر برخورد با تله انفجاری به فیض شهادت نائل آمد.
✍🏻به روایت همسر شهید مدافع حرم ابراهیم رشید
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد..
✨سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله صلوات🌹
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ.
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀« ۲۴ بهمن ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 بیست و پنجم شهریور ۱۳۴۸، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش عارف، کارمند بود و مادرش،سرور نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
سال ۱۳۶۴ در سن ۱۶ سالگی، در فاو عراق بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در قطعه ۵۳ بهشت زهرای تهران واقع است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار آرش صبوری «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa