#برشی_از_یک_کتاب
#عارفانه
🥀آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دو نماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: "این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند.
رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر از دوستان به سمت منزل احمدآقا که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین! بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
🥀غواصى كه نمى توانست آرزوى شهادت كند!
💔پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود. جزو غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد. هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
💔من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
💔بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سئوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود.
💔یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت: ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!
💔سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت: شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم .... گفتم: برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد. نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند ....
💔گفت: بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم. تعجب ما بیشتر شد نمی دانيم چرا؟! پرسیدم: برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد. او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم ....
💔تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند ....
💔بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم: برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس. سرش را بالا گرفت و در چشم تک تک ما خیره شد ....
💔آهی کشید و گفت: بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم .... آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود. حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهیدی که بعد از تفحص زنده شد
❤️🔥از زبان استاد ماندگاری:
بچه پولدار بود، خیلی هم باباش پولدار بود. ولی نمی دونم سرش به جایی خورده بود به قول امروزی ها؟ قاطی کرده بود رفته بود تو گروه تفحص شهدا، خود گروه تفحص یه مبلغی پول مختصری بالاخره دارن. با این که تاجر بود و وضع باباش خوب بود مى گفت: مى خوام زندگیم از این پول بگذره چون این خییلی حلاله.
💔اتفاقاً تفحص بودجه نداشته خیلی، یکی دو ماه به اینا حقوق ندادن اینم خجالت کشید بیاد اهواز (خونشون اهواز بود) تلفن که زده بود احوال خانمش و بپرسه خانمش گفت: آخه آدم درست و حسابی، حالا که گذاشتی رفتی پهلو دوستای شهیدت ما رو تنها گذاشتی لااقل خرجی برامون بذار، من اینقدر از این قصابی و بقالی قرض گرفتم که دیگه بهم چیزی نمیدن، فردا هم قوم و خویشات مى خوان مهمونی بیان خونه، هیچی تو خونه نیست.
❤️🔥بچه هاى تفحص یه شهید پیدا کرده بودن (شهید حسنی) بچه ساری هست کارت و پلاکش بود، رو کارتش عکس شهید هم بود. این بنده خدا استخون های شهید و گذاشت وسط شروع کرد با شهید بد حرف زدن تو معراج شهدا گفت: مرد حسابی من دارم برای شما کار مى كنم کارفرمای من شمایید شما زن و بچه منم نمی تونید نون بدید؟ من باید خجالت زن و بچمو بکشم؟
💔فرماندمون فهمید که من ناراحتم گفت: بیا مرخصی بهت میدم دو سه روز برو هم مشکل خونه رو حل كن، هم احوالشون رو بپرس.
❤️🔥میگه اومدم خونه دیدم خانمم همه چیز تهیه کرده. بهش گفتم: تو فقط می خواستی من و بکشی اینجا؟ گفت: نه دیشب یکی اومد اینجا گفت: من از دوستای فلانی هستم یه پولی از من طلب داره پول و داد به من، منم تازه رفتم مغازه قصابی قرضمو بدم گفت: یکی از دوستان آقای فلانی اومده اینجا تمام قرض هاشو صاف کرده. سوپر مارکتی رفتم گفت: صاف کرده. تو همچین دوستانی داشتی به من نگفتی؟ گفتم: کی بوده من از کسی طلبکار نبودم.
💔کارت شهید و همراه خودم آورده بودم تو خونه، ایالم رفته بود سر تاقچه کارت شهید و دیده بود گفتش: فلانی خودِ این بود! خودِ این بود خدا شاهده! اومده بود در خونه. گفتم: چی داری میگی این شهید، هفده سال پیش شهید شده، من استخون هاشو پیدا کردم.
❤️🔥عکسشو برداشتم رفتم در قصابی، گفت: آقا این همین یکی دو ساعت قبل اومد حساب کرد بدهی های شما رو، همین ایشون بود به خدا! رفتم دم مغازه میوه فروشی، سوپر مارکتی گفتن: به خدا خود همین بود!
💔آمدم خونه با زنم نشستیم، شروع کردیم به گریه کردن گفتم: ببخشید من بی ادبی صحبت کردم، ما نخواستیم شما دست ما رو بگیرید اگه بخوایم حتماً مى گيريد.
[وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. (سوره مباركه آل عمران، آیه ١٦٩)]
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#حکایت_زمستان
🥀کتاب حکایت زمستان روایتی متفاوت از سایر روایتهای دوران دفاع مقدس است. این کتاب به روایت مقاومتها، دلیریها و مظلومیتهای اسرای ایرانی در زندانهای بعثیها و منافقین -آن هم از زبان یک آزاده یعنی عباس حسینمردی- میپردازد. سعید عاکف که نویسنده و گردآورندهی خاطرات این رزمنده است، در کتاب خود به شرایط عجیب و سخت اردوگاههای عراقی، دشواری فضای روحی و روانی دوران اسارت و شکنجههایی بسیار غیرقابلتصور که بسیاری از اسرای ایرانی متحمل شدهاند نیز اشاره میکند. سعید عاکف در برخی موارد شکنجههای واردشده به اسرا را چنان با جزئیات بیان میکند که بسیار دردناک و حتی گاهی باورنکردنی به نظر میرسد.
مقاومتی که فرزندان این سرزمین در کتاب حکایت زمستان از خودشان به نمایش میگذارند، چنان حیرتآور است که فقط با کمک خداوند امکانپذیر است. این مقاومت، مقاومتی است که از همت بلند اسیران در آن شرایط سخت و دشوار حرف میزند؛ از باسواد شدن و حافظ کل قرآن شدن گرفته تا زیرکی و خلاقیتهایشان در به ستوه آوردن افسران عراقی و منافقین که در همهجای کتاب به چشم میخورد و گاهی هم به زبان طنز بیان شده است.
🥀از همان لحظه اول ورودشان،از چهره های مصمم شان معلوم بود که هیچ چیزی را لو نخواهند داد.آنها را هم مثل من لخت کرده بودند و فقط یک شورت پاشان بود.عجیب بود که موقع شکنجه،هر یک از آن دو می خواست سپر بلای دیگری بشود.بیشتر هم آن که کوچک تر بود،این حال و هوا را داشت.خودش را می انداخت روی آن که بزرگ تر بودتا به جای او شکنجه شود.
در اولین فرصت کوتاهی که پیش آمد تا با آنها تنها باشم،اسم و فامیل،و اسم پدرشان را پرسیدم.می خواستم اگر روزی از چنگال منافق ها خلاص شدم،نام آنها را هم به صلیب سرخ بگویم.
تازه وقتی اسم و مشخصاتشان را گفتند،فهمیدم باهم برادر هستند.این موضوع را ولی به منافقین نگفته بودند.اسم کوچک تره سعید بود و اسم برادر بزرگ تر،سعادت.
از آن به بعد،وقتی آن دو جلو چشم من شکنجه می دادند،احساسات و عواطفم بیشتر تحریک می شد و بیشتر کنترلم را از دست می دادم.هرچه فحش به دهانم می رسید،به مأموران شکنجه می دادم و ازشان می خواستم آنها را ول کند.
گاهی بهشان التماس می کردم که بیایند و مرا به جای آنها شکنجه کنند.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#مربعهای_قرمز
🥀- کمک می کنی؟
طوری حرف زد، مثل این که خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبندهاش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. رو ی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیادهرو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند.
دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچهمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
سلام امام مهربانم♥️
💚سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی،
که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را
که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#موقعیت_ننه
🥀 سال 1361 حدود دو ماه قبل از شروع عملیات محرم، من، حمید یزدی، سعید شوردزی و چند نفر دیگر از دوستانم به شهرک دارخوین آمدیم. از بس برای مرخصی سماجت کردیم که مسئول کارگزینی با مرخصی 48 ساخته ما موافقت کرد و به ما سفارش کرد تا جایی که میشه بقیه از مرخصی ما خبردار نشن.
برگه های مرخصی را در جیبمان گذاشیم و پیاده به سمت دژبانی حرکت کردیم. وانت تویوتایی به ما نزدیک می شد. دو نفر جلو و چند نفر هم در کابین عقب آن نشسته بودند. وقتی ماشین به ما نزدیک شد، از راننده اش پرسیدیم: اخوی این ماشین اهواز نمیره؟ سرعتش را کم کرد و گفت :چرا، بپرین بالا.
سوار شدیم. دم در، دژبان که یک بسیجی کم سن و سال بود جلوی ماشین را گرفت و پرسید: اخویا کجا تشریف می برن؟ یکی از سرنشینان جلو گفت: داریم میریم موقعیت مهدی.
گویا دژبان از قبل او و دوستانش را می شناخت؛ ولی متوجه شد که ما پنج شش نفر با آنها نیستیم. با لهجه شیرین اصفهانی از راننده پرسید: دادا این برادرا هم با شوما هستن؟ -ازخودشون بپرسین.
از ما پرسید: شوما چند نفر کوجا تشریف می برین؟ همان لحظه شیطنتم گل کرد. با قیافه کاملا جدی ای گفتم: من تشریف می برم موقعیت ننه! بقیه رو از خودشون بپرس. بغل دستی ام از حرف من خنده اش گرفت همانطور که می خندید گفت :منم میرم موقعیت ننه.
حمید یزدی که متاهل بود گفت: من نمیرم موقعیت ننه من می خوام برم موقعیت زنه!
دژبان نوجوان با کف دست روی کاپوت ماشین کوبید، اسلحه اش را مسلح کرد و گفت: وایسا ببینم این مسخره بازیا چی چیه س؟ موقعیت ننه دیگه کوجاس؟ من جواب دادم که: اخوی چیچی رو نمیذاری؟ ما باید بریم ور دل ننه هامون.
بعد که ماجرا و حکم مرخصی رو نشون دژبان دادیم گفتم : خدا بگم شما بسیجیارو چی کارتون نکنه که هر کدومتون یه جوری آدم رو می ذارین سرکار! برین خدا پشت و پناهتون.
🥀در اردوگاه موصل ۳ داخل آسایشگاه آب گرم نداشتیم. یکی از بچهها با ۲ تکه حلبی و مقداری سیم برق که از داخل پریزها بیرون کشید، یک هیتر برقی درست کرد. هر وقت نیاز به آب گرم داشتیم، حلبیها را داخل یک پارچ پلاستیکی پر از آب میگذاشتیم و ۲ سر سیم را داخل پریز برق میکردیم.
طبیعی بود که هیتر برق زیادی مصرف کند. قسمتی از گوشه آسایشگاه را با گونی از سالن مجزا کرده و اسم آن را حمام گذاشته بودیم.
بالاخره یک روز عراقیها توسط جاسوسهایشان متوجه شدند که ما با این روش آب گرم میکنیم. موقع داخلباش، پنج نفر از آنها وارد آسایشگاه شدند. داخل کولهها و زیر پتوها را گشتند تا المنت را پیدا کنند، اما موفق نشدند.
فردای آن روز موقع بیرونباش، در محوطه مشغول قدم زدن بودیم. یکی از سربازهای عراقی از در رفاقت با من وارد شد.
پک محکمی به سیگارش زد و با لبخند گفت: تعال قاسم تهرانی. (قاسم تهرانی بیا).
– نعم سیدی. (بله، آقا)
– واحد سؤال عندی ایاک. (یک سؤال از تو دارم)
– تفضل. (بفرما)
– صدق. (راستش را میگویی؟)
– صدق. (راست میگویم)
-هل تعرف هیتر؟ (میدانی هیتر چیست؟)
-نعم! (بله)
– وَن؟ (کجاست؟)
– چان قائد آلمان، مات! (رهبر آلمان بود، مرد)
– قندره علی رأسک! مو هیتلر، هیتر کهربا.(کفش توی سرت بخورد، هیتلر نه ، هیتر)
– لا، أنا اعرف فقط هیتلر قائد آلمان (نه من نمیدانم هیتر چی هست! من فقط میدانم هیتلر رهبر آلمان بوده است)
بچهها که متوجه شدند او را دست انداختهام، از خنده رودهبر شده بودند. سرباز عراقی نگاهی به بچهها کرد و فهمید که سر کار رفته است، چند تا پس گردنی به من زد و گفت: یالا روح ازمال ابن حمار. (یالا برو، کره خر، پسر خر)
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#تازه_داماد
🥀 عباس آقا سکوت کرد. چند روز بعد همه چیز مهیای رفتن شد. بعد از خداحافظی از اقوام راهی چابهار شدند. خستگی از سَرو رویشان می بارید. راننده اتوبوس عرق از پیشانی پاک می کرد و به جلو خیره بود. چندباری روی صندلی جابه جا شد. بی فایده بود. خستگی به تمام وجودشان رخنه کرده بود.
با خستگی زیاد و باوجود دو بچه و بهانه گیری هایشان به چابهار رسیدند. آفتاب داغ و سوزان به استقبال شان آمد و راهی خانه تازه شدند. معصومه خانم درحالی که پَر چادرش را با دندان گرفته بود، دست فریبا در دستش و علی هم در آغوشش بود. عباس آقا مشغول اسباب کشی شد.
🥀«چرا اسم تازه داماد ولی طرح چادر عروس....
عروس با رَختی سیاه روی زمین نشسته بود.همه ی مهمان ها بودند؛ اما به جای لبخند، با شیون آمده بودند.داماد، به تنهایی، بدون عروس راهی بزمی بهتر شده بود.عروس روی سرش خاک ریخته و غمی به اندازه همه دنیا در دلش بود.اشک می ریخت و خبری از دامادش؛ از همه ی جانش نبود.فاطمه به یاد آورد که مهدی همیشه موقع خواب چادر عقدش را روی سرش می انداخت ومی خوابید.الان هم مهدی خوابیده بود، خوابی ابدی.باید چادرش را می آورد.مهدی را در قبر گذاشتند و اَعمال را انجام دادند.فاطمه خیره به آسمان ، نگاهی دوباره بر پیکر عزیزترینش انداخت.با دیده حسرت به مهدی خیره شد. با تمام وجود آهی کشید و هزار هزار بار مُرد. چادر عقد را با اجازه ی عُلمای شهر روی مهدی انداخت. وقتی خاک می ریختند، فاطمه خیره به زیرِخاک خُفتن بهترینش نشسته بود. اشکها آرام از دیدگانش می بارید. انگار دنیا باهم با فاصله از حرکت ایستاده و گوشه ای نشسته بود. گویی زمان نبود ، صدا نبود و او تنها زیر آب زمزمه می کرد:«به آرزویت رسیدی ؟؟»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
🥀 رساندن خبر شهادتت به مامانفاطمه شاید سختترین کار دنیا بوده. هرچقدر هم که مادر دل شیر داشته باشد و هرچقدر هم که دل از فرزند بریده باشد. مگر میشود به همین راحتی خبر شهادت پسر را به مادر داد؟
شاید برای همین خواست خدا این بوده که مامانفاطمه پیش از همه باخبر شود. باید یک محرم راز خبر را میرساند. و طوری هم میگفت که آب توی دل مامانفاطمه تکان نخورد. یکجوری که خیالش از بابت تو راحت باشد. مثلاً یک نفر مثل برادر شهیدش. همانی که خبر تولدت را داده بود.
مادر، مژدهٔ تولدت را هم از داییمحمدعلی، دایی شهیدت، شنیده بود. مهدیه سهچهارساله بوده که تو از راه رسیدی. مامانفاطمه دلنگران از اینکه باوجود یک دختربچهٔ کوچک، بزرگکردن یک نوزاد کوچک برایش مشکل خواهد بود. بعداز سه ماه بارداری تازه متوجه وجودت شده بوده و کمی از وضع پیشآمده ناراحت بوده. یک دختربچه و یک نوزاد و کارهای خانه بهعلاوهٔ کار در مدرسه دلش را به شور انداخته. یک نفر باید خیالش را راحت میکرد. یکی از همان روزهای پریشانی مامانفاطمه یک مرد با لباس نظامی در چهارچوب در ظاهر شده. کلاه نظامیاش را تا روی چشمهایش پایین کشیده بوده. آنقدر که چهرهاش قابلِتشخیص نبوده. مامانفاطمه برای دیدن چهرهاش خم میشود و برادرش را میبیند. برادری که مدتها دلتنگش بوده. برادر را در آغوش میکشد و دعوتش میکند روی پتوهای سفیدی که دورتادور اتاق پهن بوده بنشیند.
داییمحمدعلی چهارزانو بالای اتاق مینشیند. مقابلش هم پر از ظرفهای آجیل و نقل و نبات، یک سبد بزرگ میوه، میوههای خوشرنگولعاب. همه سوغات برادر برای خواهر.
مامانفاطمه با همان میوهها از برادرش پذیرایی میکند. چه خوب موقعی به داد خواهرش رسیده بود. همان موقعی که دلش پر از غصه بود و همدمی میخواست برای شنیدن درددلش. از غصههایش گفته و برادر فقط شنیده و لبخند زده. حتماً از همان لبخندهای دلقرصکن. از همانها که میشود به اعتبارش پشتِپا زد به همهٔ غموغصههای دنیا. چه لبخند دلنشینی بوده و چقدر دل خواهر سبک شده بعداز اینهمه شِکوه و گلایه.
🥀 میدانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم میخواست یک دل سیر کتکت میزدم و هم دلم میخواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاریها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چندقفله کردهاند. از تو فقط چند عکس دارم که آنها را از مهدیه گرفتهام. هرچه از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب میکردم. چه صحنۀ بامزه ای میشود که مثلاً یک نفر مهمان خانۀ شما باشد و بخواهد دور ازچشم بقیه در ویترین را باز کند. آن وقت آژیر دزدگیر رسوایش میکند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله است و کلیدش را هم احتمالاً یک نفر قورت داده...
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#کهنه_سرباز
🥀 خاطرهٔ دور و کمرنگی که در ذهنم مانده مربوط میشود به زمانی که خیلی کوچک بودم. شاید شش یا هفت سالم بود؛ خوب به یاد دارم. صبحِ زود پاییزیِ خنکی از خواب بیدار شدم. هوهوی باد شاخههای نازک درختان را به رقص درآورده بود؛ شاخههای تنومندتر مثل کوه ایستاده بودند و خود را تسلیم باد نمیکردند و با ساز باد نمیرقصیدند. آنجا بود که فهمیدم اگر انسان قوی و محکمی باشم کسی نمیتواند به زور و مخالف مِیلَم من را مجبور به انجام دادن کاری کند.
طبق روالِ هر روز سراغ حاجی را گرفتم. برادر بزرگترم گفت: (حاجی رفته تهران.)
ـ تهران کجاست؟ کِی رفته؟ چرا رفته؟
و هزار و یک سؤال دیگر توی ذهنم بود. یکریز و پشتبند هم سؤال میکردم.
برادرم هم با حوصله به همهٔ سؤالاتم جواب داد.
ـ تهران یکی از شهرهای خیلی خیلی دور است.
ـ نمیشود ما هم برویم پیش حاجی؟
ـ نه داداش! نمیشود. چند روز صبر کنی انشاءالله حاجی خودش میآید.
ـ اصلا چرا رفته؟!
ـ کار خیلی مهمی داشت. عجول نباش. به امید خدا زود برمیگردد.
حالم گرفته شد. آن روز صبحانه نخوردم و با حالِ زار و دلِ تنگ رفتم پیش بزغالهها. حال و حوصلهٔ بزغالهٔ کوچک و ناز خودم را هم نداشتم. دَم ظهر بدجور گرسنهام شده بود. به خانه رفتم و بهانهگیریهایم شروع شد. برادرم کمی دلداریام داد که چه خبرت است؟ حاجی چند روز دیگر میآید.
چند روز شد چند هفته، و چند هفته شد حدود دو ماه. مرتب بهانهٔ حاجی را میگرفتم. هر بار هم که میپرسیدم: (حاجی کِی میآید؟)، این جواب تکراری و اعصابخُردکن را میشنیدم که رفته تهران و این روزهاست که برگردد!
تهران رفتن حاجی حدود دو ماه طول کشید؛ شاید کمی کمتر یا بیشتر. بالاخره بعدازظهرِ سرد و کسلکنندهای انتظار به سر آمد و حاجی و رفقایش به خانه آمدند. بعد از اینکه حاجی از تهران آمد از کنارش جُم نخوردم. ده روز در خانه ماند و دوباره با حاج عزیز سپهوند رفت تهران. در این ده روزی که حاجی در خانه بود پشتبند هم دربارهٔ تهران ازش میپرسیدیم. حاجی هم با حوصله و اشتیاق سفرش را برایمان تعریف میکرد. بیشتر از بیست بار سفرنامهٔ تهرانش را برایمان تعریف کرد، اما باز هم سؤالهایمان تمام نمیشد! حاجی چند بارِ دیگر هم به تهران سفر کرد. به نبودِ پدر عادت کرده بودم. آن روزها سِنَم پایین بود و درکِ درستی از سفرهای حاجی نداشتم؛ فقط میشنیدم پیگیرند سدی در محل احداث کنند؛ میروند تهران تا مسئولان را راضی کنند با احداث سد موافقت کنند. آن زمان فقط این صحبتها را میشنیدم و درکِ درستی از آنها نداشتم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#حیاتی_دیگر
🥀پدر شهید:
از سال ۱۳۴۷ حدود پنج سال و نیم در کارخانه ماشین سازی آریا شاهین کار میکردم در بخش تودوزی ماشین و صندلی مشغول هستیم روزی سی، سی و پنج تا حضور خارجیها در کارخانه و کم شدن دستمزدها باعث شد در سال ۱۳۵۲ از کارگران کارخانه اعتراض و در ادامه اعتصاب کنند و این موضوع به حدی جدی شد که وزارت کار معاون وزیر و به تبع آن دولت وارد قائله شدند.
همگی در ظاهر نوید حل مشکلات را میدادند ولی در باطن شیطنت می کردند تقریبا ۱۰ روز بعد از این ماجرا متوجه شدیم که کارت های ساعت زدن کارگرها را یکی یکی بر میدارند و بالاخره نوبت من هم شــد.
کارت بنده را هم برداشتند برای پیگیری به بخش کارگزینی کارخانه رفتم و مخلص کلام اینکه من را هم اخراج کردند ...
🥀مادر شهید:
آبان ماه سال ۱۳۴۹ مقارن با ماه مبارک رمضان بود. حدود یک هفته از ماه رمضان میگذشت. روز هشتم ماه مبارک فرا رسید. کم کم آمدن مسافر کوچکمان را احساس می کردم.
روزه ام را تا موقع تولد نوزاد نگه داشتم؛ در حالی که به لحاظ شرعی می توانستم روزه نگیرم. برخی از اطرافیان می گفتند: «خب، روزه ات را بخور.»
می گفتم: «نه، نمی خورم. یه روز هم یه روزه.» ساعت سه بود که مسافر ما از راه رسید. محمد به دنیا آمد و شد اولین فرزند خانواده و چشم و چراغ خانه.
قبلا رسم بود بزرگترها اسم فرزند را انتخاب می کردند. پدرشوهرم که می گفت: «اسمش را یا علی می گذاریم یا محمد.» مخالفتی نکردم. هر دو اسم زیبا بود.
شوهرم راهی تهران شد و بعد از مشورت با برادرش، غلامرضا، پیگیر صدور شناسنامه شد. بعدا که شناسنامه صادر شد، فهمیدم اسمش محمد است. در ماه پر خیر و برکتی به دنیا آمد، الحمدلله اسمش هم قشنگ شد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#پیغام_ماهیها
🥀حوالی بیستم دیماه ۱۳۶۰ بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای خودم، رفته بودم بیرون سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان با چهرههای ملتهب و هیجانزدهی بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: «برادر همدانی، مژده بده. اگر گفتی چه کسی آمده؟ رفیق فابریکی حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسم بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود [شهید محمود شهبازی، در آن زمان فرمانده سپاه استان همدان بود و نقش پررنگی در اکثر خاطرات شهید همدانی دارد.] با عجله خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شدهی من، دیدار این دو نفر در کنار هم بود. از هر حیث که بگویی مکمل هم بودند.
با هر دو سلام علیک و دیدهبوسی کردم. حاج احمد گفت: برادر محسن [رضایی] مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. موضوع اصلی مورد نظر ایشان، بحث ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل است. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با [محمد ابراهیم] همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکلی بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
به محض اینکه صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد، من از تو خواستهای دارم. آن هم این است که به قول بین ما سه نفر [منظور متوسلیان، همت و شهبازی] که قرار بود در اولین فرصت در جبهه به هم ملحق شویم عمل کنی و من را هم با خودت با آنجا ببری.
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یکچنین عهد و پیمانی را فراموش کنم؟
...حاج احمد بعد از بازگشت از ملاقات آقای رضایی، باز هم به سپاه همدان آمد. برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سفید استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان ۱۲ فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ ۲۷ ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگویید بچهها را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز در اختیار گرفتیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی راه افتادیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هرکدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. غرش خفهی موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزهی باد سردی که پُرفشار از لای منفذهای دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد. محض دفعالوقت، داشتم شعر «پیغام ماهی»های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم، جایی که میگوید:
باد میرفت به سر وقت چنار
من، به سر وقتِ خدا میرفتم
پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولیها من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت ۱۰ صبح وارد شهر دزفول شدیم.»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa