#برشی_از_یک_کتاب
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
🥀«مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی میکرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی میکرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی میشد که محل یادبود مردگان بود و شروع میکرد به خواندن دعا و به من هم میگفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم میبرند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون میکشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر میگذاشت و سعی میکردم هیچ گاه دروغ نگویم. پدر و مادرم میکوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنتهای ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم میآمد و سنتهای ژاپنی پُر بود از جشنهای خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشنها، همیشه پرسشهایی در ذهنم شکل میگرفت. یکی از این جشنها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار میشد. بوداییها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمیگردند. طاقچههای خانه را پُر از میوه میکردند تا مردگان وقتی برمیگردند از میوهها بخورند و به احترام آنان این میوهها تا سه روز روی طاقچهها میماند. از همین رو، جشن سه روز طول میکشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم. من جرئت نمیکردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمیگردند، چرا خوراکیها را نمیخورند؟! دیده بودم که وقتی کسی میمرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیختراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانهٔ قوموخویش نگه میداشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد، صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکیام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوههای سه روز معطل را با کمک بزرگترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده میشد سرِ شوق بیایم.»
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
🥀محمدعلی را که به گریه افتاده بود بوسیدم و ناز کردم، برایش شعر خواندم و پسرمپسرم گفتم. نگاهم کردی و گفتی: «عزیز حواست باشه، زیادی داری وابستهش میشی! خوابی رو که برایت تعریف کردم یادت رفته؟» دلم لرزید: «نه یادم نرفته!» ـ پس زیاد وابستهش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! ـ بدی نه، باهم بدیم! ـ شاید من نباشم! ـ نه، یا تو یا محمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ، فاطمه را هم میدم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی: «با این کارات هم خودت هم من رو اذیت میکنی! من فقط نگران تو هستم! همیشه آدم با چیزایی که خیلی دوست داره امتحان میشه. من نگران امتحانی هستم که تو باید پس بدی!»
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#ظهور
🥀«فرقی نمیکند، چه در داستان چه در واقعیت، رسم مألوف این است که به محض حضور ارواح فضا دلهرهآور شود. در این حالت همانطور که در واقعیت زبان بند میآید و لرزه بر اندام میافتد و صدا در گلو خفه میشود، در داستان نیز نثر بریده بریده میشود، جملات کوتاه و مقطع میشوند و کلمات لَخت و سنگین… استفاده از یه نقطه به منزله طنینی که گوش را میآزارد و چشم را خیره میکند، کاربرد فراوان مییابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است، با تمام وجود احساس کند. همهٔ اینها قبول. میدانم که اینگونه عملیات زبانی باید در پایان فصل قبل یا آغاز این فصل انجام میشد؛ من هم چنین قصدی داشتم، اما راستش، آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم، به نظرم مهربانتر از آن آمدند که بترسانند و داستان مرا پر از سه نقطه و کلمات سنگین و زبان بریده کنند. برعکس، آن دو چشم چنان فروغی داشتند که بر تاریکی غالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کردند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سَری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود، نه تنها نترسیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود، دست راست آن بدن به سویم دراز میشد تا دست مرا به مهر و دوستی بفشارد. و این همه سریعتر از آن بود که به ثانیهای در آید، آنقدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم، چون آنچه به چشم آمد، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد. با آنکه دریافته بودم جایی برای ترس نیست، این دریافت هنوز جا نیفتاده بود، انگار باید جسم من فاصلهٔ ابری میان برق و رعد را برای آنکه به چشم بیاید و سپس گوش بشنود، طی کند. تا گوشی را بردارم، طول کشید. و وقتی برداشتم، شنیدم:
من برای ترساندن نیامدهام، بلکه آمدهام برای ادای حقی که اینک بر ذمهٔ تو افتاده است.»
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#اینک_شوکران
🥀 فرشته لحظه لحظۀ زندگیش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده، اما همۀ لحظاتی را که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند.
زیاد تعجب نمی کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می بینی. و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند.
فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقتشان آشکار میشود؛ حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا می خواست می رفت و هر کار می خواست می کرد. می ماند یک آرزو: اینکه سینی بامیۀ متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد.و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت «توی خانه به خودمان بفروش! » حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
1_2505605852.mp3
5.07M
🔳رفقا این صدا رو تنهایی گوش کنید عشق و عاشقی تو این صدا به تصویر کشیده شده 😭
🔻حالتون عوض شد شادی روح شهید «منوچهر مُدِق» صلوات ختم کنید
این رو گذاشتم که بگم ماها زندگی نمی کنیم ، اکثر ماها تو این دنیا داریم فقط وقت میگذرونیم تا بگذره ...
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀دلتنگی فرزندان شهدا
💔به هر که
هرچه داشتی بخشیدی
حتی تیرها هم
از پیکرت
خون نوشیدند
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان(عج)
💔یا صاحبالزمان (عجلالله)
چه خوش است روز جمعه،
زکنار بیت کعبه...
به تمام اهل عالم،
برسد صدای مهدی (عجلالله)...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#شنبه_آرام؟
🥀«تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود. درد در تمام بدنم موج میزد؛ ولی همهٔ حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنهٔ کربلا بود. پای برهنه بودم و التماس میکردم کسی به فریاد ما برسد.
حامد اصغری، محافظ اصلی محسن، تیرخورده بود و روی زمین افتاده بود. دوروبرم کسی نبود. «خدایا! من با این غربت چه کنم؟ خدایا! به غریبی دختر علی، به غریبی من رحم کن.» ناراحتی قلبیام که سی سال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس میکردم الان قلبم از حرکت میایستد. بوی خون و دود و باروت، تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش میکردم. سرم داشت از شدت درد منفجر میشد. تنها فریاد میزدم: «ای دختر علی! دستم به دامنت، به دادم برس!» هیچوقت اینطور غریبی نکشیده بودم؛ انگار صحنهٔ کربلا بود که داشتم در کنار خیمههای نیمسوخته با دختران پابرهنه فریاد میزدم.
میدانستم حامد در حوالی ویلای آبسرد است. از لیست تماسها بلافاصله شمارهاش را گرفتم و بیمقدمه گفتم: «مادر! به فریادمون برس!» حامد دستپاچه شده بود، نمیدانست چه شده و پشت سر هم میپرسید: «مادر! آروم باش! بگو چی شده؟ کجایید؟»
-ما توی جادهایم، سر آبسرد. به دادمون برس، پدرت رو زدن.
بعد از او هم به مهدی زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. به او سپردم هانی را هم خبردار کند و خودشان را زودتر برسانند. دقایقی نگذشت که حامد و همسرش مرجان از راه رسیدند. حامد وقتی دید پدرش در آغوش من است، صدا زد: «بابا زندهست؟!»
-نمیدونم، بدنش گرمه.
-حرف میزنه؟
-نه، اصلا. ساکته.
زندگی ما چقدر زود تمام شد. سی چهل سال که همراه یک مرد باشی، مدت زیادی نیست؛ مثل برقوباد گذشت و حالا تمام هستی و داروندارم را دارم یکجا از دست میدهم. اصلا این قرار ما نبود که او تنها برود. هر بار هرجا که میرفت، همراهش بودم؛ اصلا بدون من هیچجا نمیرفت؛ مگر جاهایی که از لحاظ امنیتی میبایست تنها میرفت و کسی اطلاع نداشت.
یک هفته پیش بود که ظهر از تهران راهی شمال شدیم و شب به بهشهر رسیدیم. مزار پدر و مادرم در امامزاده محمد (علیهالسلام) بود. دلم میخواست برویم سر مزارشان که محسن گفت: «هوا تاریکه، از همین جا فاتحه بخونیم.»
رستمکلا منطقه خانوادهٔ پدریام است؛ روستایی در دل مازندران. گاهگاهی برای تجدید روحیه بار سفر میبستیم و راهی آنجا میشدیم. آنجا محسن فارغ از جلسه، سخنرانی، مشاوره و... تماما برای خانواده بود و ما بهراحتی از بودن در کنارش لذت میبردیم. هر روز صبح در هوایی دلچسب دور هم جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم. محسن میگفت: «این محیط آروم و ساکت کجا و تهران کجا؟»
با اینکه ناشناس میرفتیم، محافظهایش با تمام وجود منطقه را رصد میکردند تا مشکلی پیش نیاید. همیشه گفتم و میگویم، من شرمندهٔ تیم حفاظت او هستم. برای نگهداری و حفظ محسن، از جان و دل مایه میگذاشتند. چقدر محسن آنها را دوست داشت! وقتی هم هانی همراهمان میآمد، خیالشان راحتتر میشد. میگفتند: «تا وقتی هانی توی خونه و ماشین کنار شماست، ما کمتر نگران میشیم.» راست میگفتند. هانی خودش یک محافظ تمامعیار بود. در خانه که بود، درست اتاق روبهروی اتاق ما میخوابید و حتی شبها هم اگر چیز مشکوکی احساس میکرد، زودتر از همه بیدار میشد. برای محافظت از پدرش، در را قفل میکرد و خودش میرفت سرک میکشید ببیند چه خبر است.»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#مالک_زمان
🥀سردار سپاه علی (ع) مالک اشتر نخعی بود، پس از هجده ماه مجاهدت و جنگ، چیزی نمانده بود تا سر از تن معاویه بردارد. مالک و سپاهش شمشیر زنان به سمت خیمهٔ معاویه میرفتند.
چند قدمی به خیمه نمانده بود که معاویه به سمت عمروعاص دوید و به
او گفت: تو را به خدا فکری کن، اگر کاری نکنی تا چند دقیقه دیگر هر دوی ما به دست مالک کشته میشویم.
عمروعاص خندهای کرد و با دستانش اشاره به نیزههایی کرد که قرآن سرش نهاده شده بود! اوگفت تا چند دقیقه دیگر، جماعت سادهلوح را میبینی که به مالک دستور میدهند به عقب برگرد.
مالک همچنان در حال نبرد و پیش روی بود که پیک مولا به او رسید؛ اسب را رها کرد و فریاد زد: ای مالک، دست از جنگ بردار مولا تو را احضار کرده.
مالک نگاهی به او انداخت و جنگ را رها کرد. با عصبانیت پرسید: چه شده که مولا مرا از جنگ باز میدارد؟
پیک با انگشتان دستش نیزهها را نشان داد و گفت: جماعت سادهلوح، بر روی علی (ع) شمشیر کشیدهاند و از او خواستهاند تو را از جنگ منع کند، آنها میگویند: این جنگ برادر کشی است و ما در این چند ماه اشتباه کردهایم.
مالک از عصبانیت شمشیرش را به زمین انداخت و گفت: چند قدم دیگر با معاویه فاصله داشتم. چرا این گونه شد؟
پیک گفت: نمیدانم هر طور میتوانی خودت را به عقب برسان.
اما در خیمه علی (ع) ساده لوحان و جاهلان بر روی علی (ع) شمشیر کشیده و میگفتند: یا مالک را به عقب باز میگردانی یا همین جا تو را گردن میزنیم! هر چه مولا به آنها گفت که اندکی صبر کنید، اینها فریب دشمن است... اما آنها کران و کورانی بودند که روی حماقتشان اصرار داشتند.
مالک با یارانش به سمت علی (ع) بازگشتند. وقتی مردم سادهلوح، مالک را دیدند شمشیر از روی علی (ع) غلاف کردند، مالک از اسب پیاده شد و به سمت آنها فریاد زد:
ای مردم حیله معاویه و عمروعاص شما را نفریبد. اینها فریب دشمن است، آنها این جنگ را برادر کشی نشان دادند تا شما از جنگ دست بردارید، تا کشتن ام الفساد معاویه چیزی نمانده، با من دوباره همراهی کنید تا او را بکشیم.
اما انگار گوش شنوایی نبود که حرفهای مالک را بشنود، مالک محزون و ماتم دیده، وارد خیمه شد و خدمت مولا آمد.
دو زانوی ادب را مقابلش بر زمین نهاد، او میدانست اگر این جنگ به پیروزی برسد چه نتایج خوبی بر جا میگذارد، اما کار از کار گذشته بود، او ولایت علی (ع) را داشت و بدون اذن مولایش حرکتی نمیکرد.
برای همین است که حضرت درباره شخصیت مالک فرمود: «مالک، اما چه کسی است مالک؟! به خدا سوگند اگر کوه بود یگانه بود، اگر سنگ بود سرسخت و محکم بود. هیچ مَرکبی نمیتوانست از کوهسار وجودش بالا رود و هیچ پرندهای به قلهٔ آن راه نمییافت۳.»"
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#سه_ماه_رویایی
🥀«آن وقتها قانون جبهه اینطور بود که اعزامِ اولیها را میفرستادند غرب. ولی عشقِ بچهها «جنوب» بود! چون بیشتر درگیریها و عملیاتها در جنوب اتفاق میافتاد و بچهها شوق رفتن به آنجا را داشتند. به هر حال قرار شد ما را با همان گروهان بفرستند غرب و کردستان. آقای قادریفر با شنیدن این حرف مخالفت کرد و گفت: من که اومدم برم «جنوب»! ولی من برعکس معتقد بودم که عمل به تکلیف مهم است. فرقی نمیکند کجا. مهم این است که ما امر فرماندهی و امام (ره) را اطاعت کنیم. با قادریفر صحبت کردم و در نهایت ایشان هم راضی شد و نتیجه این شد که هر دویمان برویم به «غرب». آمدیم پیش نیروها، نیروهایی که قرار بود مسئولیتشان را بر عهده بگیریم. اما فهمیدیم نیروها هم از این وضع راضی نیستند. با بچهها صحبت کردم و عقیدهام را به آنها گفتم. آشنایی ما با کاظم عاملو دقیقاً برمیگردد به همین لحظه. برای بچهها گفتم که ما در اسلام یک چیزی داریم به اسم «تکلیف». اگر بحث، بحثِ تکلیف شد، دیگر دل و دلخواهِ شخص معنا ندارد؛ هر چه فرمانده از ما خواست، میشود تکلیف و باید انجام داد. صحبت من که تمام شد، یکی از بسیجیها به نام کاظم عاملو بلند شد و حرف مرا تکرار و تأیید کرد. گفت: وظیفه ما عمل به تکلیف است و... با صحبت او خیلیها نظرشان تغییر کرد. این را هم باید اشاره کنم؛ با اینکه تمام نیروها از سمنان بودند، من فقط با بعضیها آشنا بودم. خیلیها را نمیشناختم؛ از جمله همین کاظم که از بچههای «جهادیه سمنان» بود و با پنج نفر از هممحلهایهایش آمده بودند. صحبت من که تمام شد، دیدم بِین بسیجیها اختلاف افتاده و دارند با هم صحبت میکنند. کاظم با بقیه صحبت کرد و از بین بچهها آمد پیش من و گفت: «ما با هم صحبت کردیم. اولش با اعزام به کردستان مخالف بودیم. ولی بعد از صحبتهای شما قانع شدم. هر جا تکلیف باشه ما همونجا انجام وظیفه میکنیم.» به هر حال قرار شد برویم کردستان. همانطور که گفتم اکثر بچهها اعزام اول بودند. ولی تا آنجا که من فهمیدم، کاظم اعزام دومش بود. او قبل از هجده سالگی هم به جبهه اعزام شده بود. مسئول پادگان امام حسن (ع) به من گفت: ما در کردستان گردانی داریم به اسم «گردان ضَربت جُندالله». بچههایی که اعزام میشوند کارشان ضربتی است؛ قرار است به آنها ملحق شوند و چریکی عمل کنند. خلاصه اینکه عملیاتها در آنجا کمتر از جنوب نیست! یادم هست من در صحبتهای خودم با بچهها به این نکته هم اشاره کردم. در مجموع همه راضی شدند. یک چیزی که فهمیدم، این بود که کاظم واقعاً مطیع است. اطاعت از فرماندهیاش زبانزد بود.»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#آخر_شهید_میشوی
🥀روزی که خواستم از صادق بنویسم، می دانستم که صادق محبوب دل هایی است که روی اسم او تعصب دارند و کار باید به وزن و قوارۀ ارادتی که دوستان صادق به او دارند باشد و از همان لحظۀ اول که بضاعت ناچیزم در نوشتن را در طبق اخلاص گذاشتم و برای صادق پیش کشیدم. از روح بلند و آسمانیِ او مدد خواستم که کمکم کند و دست و دلم را بگیرد و دست و دلم می لرزید از اینکه نکند کار در حداقلی که باید برازنده نام بلند و آوازۀ نیکوی صادق باید باشد، نباشد.
🥀از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.» از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد. شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت ... .»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
#برشی_از_یک_کتاب
#ابراهیم_ساره
🥀همین که واژه جبران را گفت همه دلتنگی ها، خستگی ها و اضطراب های دو هفته نبودنش فرو ریخت و دلگرمی عجیبی حکم فرما شد. با خودم گفتم: ساره، شنیدی؟ گفت جبران می کنه. جبران یعنی اینکه بر می گرده. یعنی مطمئنه صحیح و سالم بر می گرده!جبران را به خاطر سپردم. واژه عاشقانه ای بود.
🥀با زنگ پیامک گوشیام. چشمهایم را پاک کردم؛ هنوز خیس اشک بود. شوق دیدن تو همیشه در خوابها نم به چشمانم مینشاند. دور و برم را نگاه کردم. یادم نمیآمد که کجا هستم. کمی فکر کردم و یادم آمد که به اتفاق بچهها آمدهایم تهران؛ منزل عموی بچهها.
زنگ پیامک گوشی، متصل به هم شده بود و پشت سر هم به صدا در میآمد؛ شبیه زنگ تماس شده بود. گوشی را برداشتم و یکی از پیام ها را باز کردم:
«خبر آمد خبری در راه است!»
به دو دقیقه نکشید که تقتق، زنگ پیام گوشی دوباره و سهباره به صدا درآمد:
«از شام بلا خبر آوردند!»
«خبر آمد خبری در راه است!»
«یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور!»
« ابراهیم از قربانگاه به سلامت باز میگردد!»
« از شام بلا خبر آوردند.»
« بازگشت پیکر عطرآگین شهید عشریه پس از انتظار سه ساله را به خانوادهی ایشان، به خصوص همسر صبورشان تبریک عرض میکنیم!»
هم زمان با آمدن پیامکها، تلفن خانهی آقا امین و گوشی همراه من پشت هم زنگ میخورد. این چه خبری بود که بقیه زودتر از من مطلع شده بودند؟! گوشی را برداشتم و با سپاه تماس گرفتم: «الو! عشریه هستم. صحت داره؟ چه خبر شده؟»
- بله خانوم عشریه! تبریک عرض میکنم. نمونه ای که از پیکر تازه برگشته گرفتیم، با نمونهای که آقا ابراهیم قبل از اعزام داده بودند مطابقت داره. آمدم معصومه و زینب و زهرا را صدا بزنم، زبانم یاری نمیکرد...
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa