#برشی_از_یک_کتاب
#آخر_شهید_میشوی
🥀روزی که خواستم از صادق بنویسم، می دانستم که صادق محبوب دل هایی است که روی اسم او تعصب دارند و کار باید به وزن و قوارۀ ارادتی که دوستان صادق به او دارند باشد و از همان لحظۀ اول که بضاعت ناچیزم در نوشتن را در طبق اخلاص گذاشتم و برای صادق پیش کشیدم. از روح بلند و آسمانیِ او مدد خواستم که کمکم کند و دست و دلم را بگیرد و دست و دلم می لرزید از اینکه نکند کار در حداقلی که باید برازنده نام بلند و آوازۀ نیکوی صادق باید باشد، نباشد.
🥀از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.» از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد. شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت ... .»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa