eitaa logo
🍃پایگاه یاس نبی🍃
105 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
112 فایل
┏━━━━━━━━🍀🍃━┓ 👈همراه ما باشید در کانال رسمی پایگاه یاس نبی (سلام الله علیها)👇 🍀کانال اطلاع رسانی ✳ برنامه ها ✳ نشست ها 🍀eitaa.com/yaassenabii https://eitaa.com/ @ghore ┗━🍃🍀━━━━━━━━┛
مشاهده در ایتا
دانلود
⬆️⬆️⬆️ ابتدا قسمت های قبل رو بخونید 🌹🌹🌹🌹 قسمت بیست و ششم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ✅✅ادامه دارد... شهید سید طاها ایمانی 🌺 🍂💟🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂💟🍃🍂💟🍃🍂🌺 💖
⬆️⬆️⬆️ ابتدا قسمت های قبل رو بخونید 🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت بیست و هفتم: جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... 🌺 🍂💟🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂💟🍃🍂💟🍃🍂🌺 💖 💖 ✅✅ادامه دارد . . . ⬆️⬆️⬆️ شهید سید طاها ایمانی
لطفا ابتدا قسمت های قبل رو بخونید 🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت بیست و هشتم: طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... ✅✅ادامه دارد . . . شهید سید طه ایمانی 🌺 🍂💟🍂 🍃🍂🌺🍃🍂
: ⬆️⬆️ ابتدا قسمت های قبل رو بخونید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت بیست و نهم: مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... ✅✅ادامه دارد . . . شهید سید طه ایمانی
⬆️⬆️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت سی : تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... ادامه دارد..... شهید سیدطه ایمانی
🌹🌹🌹🌹 قسمت سی و یکم: نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ✅ادامه دارد... شهید سید طه ایمانی
🌹🌹🌹🌹🌹 قسمت سی و دوم: دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ... توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... ✅✅ادامه دارد . . . شهید سید طه ایمانی
اینم از پارت های خوشگلمونننن✨✨✨ دوستون دارم 🌸
"نبایددرخانہ‌بنشینیم وبگوییم‌ڪہ‌انقلاب‌ڪرده‌ایم! بایدبین‌مردم‌باشیم‌؛ و‌پیام‌انقلاب‌را‌به‌مردم‌برسانیم... اگرقراراست‌‌اسلام‌مخافظت‌شود، خون‌ما‌برای‌سبز‌ماندن‌این‌درخت‌تناور ارزشی‌ندارد" • شهیده‌صدیقہ‌رودباری🥀 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
Mahmood Karimi - Arbaein No10 (128).mp3
5.23M
السلام علیک یاابا عبدالله الحسین🏴 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
36.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سخنرانی 👈 استاد علیرضا پناهیان موضوع 👈 گناه هاے ذهنی حجم 👈 35 MB زمان 👈 4:15 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• دنبالت میگردم خونه به خونه از عشق کربلات گشتم دیوونه‌ :)💔 [بخدا‌ کرب‌ وبلایم‌ نبری، میمیرم‌ ...] ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
👇👇👇 🍃 در مورد آن چه برایتان مهم است با همسرتان صحبت کنید. هرچه شما صریح‌تر و روشن‌تر افکار، احساسات، نیازها و خواسته‌هایتان را با همسرتان در میان بگذارید، رابطه صمیمانه‌تری خواهید داشت. 👈 بهتر است برای ایجاد رابطه صمیمانه، با همسرتان صحبت کنید و به وی کمک کنید تا شما را بهتر بشناسند. 👈 توجه داشته باشید که اگر به همسرتان اجازه بدهید شما را بشناسد، بهتر می‌تواند برای راضی نگه داشتن و برآورده کردن نیازهایتان تلاش کند. ✅ بنابراین این باور اشتباه را کنار بگذارید که همسرتان باید خودش ویژگی‌ها، حساسیت‌ها و نیازهای شما را بفهمد. 📎منبع:پایگاه تخصصی مشاوره خانواده ┄┅═══✼📩✼═══┅┄ 💥پایگاه جامع مطالب دینی
هدایت شده از  پایگاه مهدیه 
اوج بگیر💪🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈تقويت استخوان و رفع ضعف، لاغري و كم خوني فرزند ✅خوردن: سوپ_گندم كه با روغن_زيتون يا پاچه_گوسفند پخته باشد،آرام پخته شودتا کلسیمش زیادشود. ✅هفته‌اي سه وعده، حليم مخلوط با عسل روزي يك وعده يا هفته‌اي سه وعده، بادام روزي ۷الی ۱۴ عدد. ✅شبها انجير و صبحها زيتون هر كدام ۳ تا۷عدد. ✅اگر در يك دوره ۴ ماهه اينها را بخورد تمام ساختار بدنش تغيير خواهد كرد. 🔸دكتر خيرانديش 💠 👉🏻 @eslami_irani
👈شرح پاکسازی کبد از استاد طالقانی: ⬅️پرهیزات: 🔻جویدن ادامس 🔻خوردن تخمه 🔻خوردن یخ 🔻خوردن غذای چرب ⬅️علائم کبد خراب: 🔸کک و مک و لک صورت 🔸جوش صورت و پشت کمر و روی بازوها 🔸طعم دهان تلخ و بدمزه ست 🔸یبوست 🔸هنگام خواب پایمان را از پتو بیرون میدهیم و کلاً گرمایی هستیم. 🔸غلیظ بودن خون 🔸ورم معده و زخم معده 🔸زود از کوره دررفتن و خواب الوده بودن. ⬅️پاکسازی کبد: 🔹خوردن پرتقال قرمز 🔹خوردن گوجه فرنگی 🔹عدم خوردن قسمت سبز سیب زمینی و گوجه و بادمجان. 🔹خوردن میوه های قرمز رنگ. 🔹دمنوش برگ درخت شاتوت. ⬅️دمنوشی برای پاکسازی کبد: 💠برگ درخت مو30 گ+میوه نسترن50 گ+برگ و گل کاسنی30 گ. ✳️همه اینهارو مخلوط کرده،روزی دوبار به اندازه ی سه سر انگشت دم کرده بمدت چهل روز میل کنید. 💠 👉🏻 @eslami_irani
ترفند های قشنگ قشنگگ✨✨
خلاقیت با شیشه سس شیشه سس یا مربا رو بشورید.برای جداشدن کاغذروش داخل آبجوش بندازید تا راحت تر جدابشه. درب شیشه رو با اسپری طلایی رنگ کنید.جوجه های سفالی رو هم میتونید از سفال فروشی یا گلفروشی تهیه کنید،اونم اسپری میزنیمو درنهایت با چسب حرارتی میچسبونیم کنف هم متری خرازی ها دارن بصورت پاپیون درست مبکنیم و با چسب میچسبونیم
سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند. فرمانده به آنها گفت؛ سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم! سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست! آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند. فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود! امید در زندگی معجزه می کند
♡••{بدتربن مردم کسی است که خود را مردم پندارد}••🌱 امام علی (علیه السلام)
📋 2⃣1⃣ این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی روح پرفتوح شهید .
دوستان و همراهان جان بسیار دوستتون داریم و لحظه ای از خدمت به شما احساس خستگی نمیکنم به امید اینکه جانتون همیشه باصفا و قلبتون مملو از نور خدا باشه✨🖤 "صبر و آرامش" کلید بسیاری از فتوحات معنوی زندگی ماست... ✨✨گاهی در بسته، بشارت در دیگری است که بزودی باز میشود!✨✨ روزتون پرانرژی و مهرآگین :)🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 𖥕ثــآݥݩ𖥕
بزرگی میگفت: وجود پدر ۴۰ برابر امن تر از خانه‌ ایست که درش۴۰ تا قفل دارد وجود مادر ۴۰ برابر راحت تراز هتلی ست که ۴۰ پرسنل دارد! قدردان زحمات پدر و مادرت باش♥️ @shahidnajifanoos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش مایه زدن ماست و گذاشتم، کشک هم از ماست بدست میاد، ماستی که به حالت دوغ دراومده، سعی کردم توضیحات فیلم کامل باشه، برای همین دیگه اینجا توضیح نمیدم، فقط چندتا نکته رو اینجا میگم، 🌺سعی کنید حتما از شیر کیلویی و محلی برای تهیه ی ماست استفاده کنید تا کیفیت محصولات تون بالا بره، 🌺کشک چند روز طول میکشه تا خشک بشه، باید بذارید تا کامل خشک بشه، حتی بعد از اینکه از داخل آفتاب و هوای آزاد برداشتید بذارید تو ظرف تو محیط آشپزخونه چند وقت دیگه بمونه، بعد میتونید داخل نایلون بریزید و نگهداری کنید. 🌺قره قورتی(ووووی اسمشم میگم دهنم یه جوری میشه😁،) که بدست میاد و میتونید بیرون از یخچال نگه دارید، خراب نمیشه. 🌺هر 1کیلو و نیم ماست 100گرم کشک بهتون میده. .
🌸🍃🌸🍃 مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک می‌کنم. پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفته‌ام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری می شود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید. به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: یا رسول‌الله! تو همه راه‌ها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم. میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴ در چنین موقعیتی حساس است که بینش دینی ما دستور می‌دهد دروغ شوخی و جدی، هر دو باید ترک شود. و دروغ‌های کوچک نیز همچنین. مضمون روایت، ج ۸، ✍ ️