eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
176 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#شهید_مصطفی‌صدرزاده🌹 عنایت شهید: ...💔
حدود یک سال و نیم بود بابیماری درگیربودم که همه ازشنیدن اسمش وحشت دارن و از نظر همه پیر و جوون نمیشناسه،بیماری بنام سرطان،تشخیص اولیه سرطان معده بود، سرطانی که معمولا درصد زیادی ازمبتلاهاش با فاصله ی کمی از تشخیص دووم نمیارن،اولش گفتن بدخیمه و توسل شروع شد،همه ی خانواده دست به دعا وتوسل شدن و من ناامید چشم به اونا دوخته بودم،بعد گفتن نمونه جدید نشون داده که خوش خیمه و این دو تا آزمایش تناقض زیادی داشت با هم،تو همین گیر و دار با گروهی تو تلگرام آشنا شدم وبصورت اتفاقی عضوش شدم که نگاهمو به زندگی عوض کرد روزها میگذشت وآخرین حرف بهترین پزشکای تهران حداکثر شش ماه فرصت بود،خیلی زمان کمی بود ومن وحشت کردم از مرگ،گفتن باید معده رو برداریم شایدفرصتت بیشتر بشه،بیشتر از یه ماه تو غربت تهران بستری شدم وسه بار عملهای وحشتناک وآخرش هیچی به هیچی... " ریشه دارتر از این حرفا بود انگار" فرصتم داشت به آخرنزدیک میشد... و من همچنان متوسل بودم.  راستش بایک گروه بود که من با مدافعان حرم آشناشده بودم وغربت زینب کبری(س)رو توی این گروه لمس کرده بودم... میون همه ناامیدی هاوشمارش معکوس،اول آبان ماه مصادف باتاسوعای حسینی رسیدو ساعت11ظهر سیدابراهیم گروه،عباس بی بی شد،کاربری بانام پروفایل"لبیک"شهید"مصطفی صدرزاده"...  ازهمون روز یه جریانی شروع شد،یه جریان غیرقابل توصیف،ارتباط عجیبی گرفتم بااین شهیدبزرگوار،تشنه دونستن شدم، نتیجه آخرین آزمایشات این بودکه حداکثر فرصتم قبل ازسال95هست.من بودم وترس از مردن دربستر وحسرت شهدایی مثل سید ابراهیم.تا اینکه دوستی گفت که به یه شهید متوسل شو جهت شفا،سه بارشهید صدرزاده رو به خواب دیده بودم وتا این جمله رو شنیدم بیدرنگ متوسل شدم به شهید.به نیت شادی روح شهیدهرروز قرائت زیارت عاشورا رو براش شروع کردم.زمان میگذشت ولی حالا آسونتر از قبل،هرچی بیشتر ازشهید میشنیدم و میدونستم،تشنه تر میشدم،جملات شهید"ان شاءالله تاسوعا پیش عباسم"یا"سوی حسین رفتن با چهره ی خونی،اینسان بود زیبامعراج انسانی"و انطباقش بازمان شهادت وچهره ی خونی شهیددر اون لحظه متحیرم میکرد.خاطرات همرزمهای شهید بخصوص مدیر گروه ابوعلی هم بیشتروبیشترشهید روبهم شناسوند.دوباره دکتروهمون حرفا... آخرخط... میدونستم که شهدا اولیا الله هستن.تو این فاصله توسط غریب الغربا،امام الضعفا،امام رضا(ع) طلبیده شدم وتوفیق زیارت نصیبم شد،توی حرم آقابادل شکسته روبه ضریح مطهردست به دامان شهیدشدم و ازش خواستم وساطت منوپیش ارباب بکنه وهمونجا هم دست به دامان بی بی زینب کبری(س)شدم و دلشکسته ازشون شفاخواستم.  کمتر ازدو هفته گذشته بودکه شبی که دیگه توان بلند شدن و حتی قدرت نوشیدن یه لیوان آب نداشتم درنهایت استیصال زیارت عاشورا رو نثار روح شهیدکردم ودر حال خوندن سوره مبارکه یس بخواب رفتم،دی ماه بود،بیست و هشتم دی ماه،خوابی که وقتی چشم بازکردم اثری از درد وناراحتی ندیدم،خوابیکه دیدم بماند،شفاگرفتم،بهمین سادگی،فقط درخواب شفا رو از امام رضا(ع)گرفتم،میدونستم که اتفاقی که ماهها بهش ایمان داشتم ومنتظرش بودم افتاده ولی اطرافیان بانگرانی چشم دوختن به آزمایشات....  نتیجه همون بودکه باید...رشد سلولهای سرطانی وپیشرفتشون متوقف شده بودکه بماند،دکترها از معجزه میگفتن،میگفتن اتفاقی که افتاده باهیچ علمی امکان پذیر نیست ومن لبخندزدم،علمی درکارنبود... دست دیگه ای درکاربود،درد رفت،مریضی رفت، و من که ماههادردهای شدیدتحمل کرده بودم حالا آسوده بخواب میرفتم،میدونستم بنده ی رو سیاهی بودم که مورد عنایت قرارگرفتم ومیدونستم که این عنایت بانظرشهیدنصیبم شده وگرنه من کجاو.....  الان که این متن رومینویسم تقریباً یک ماه شده که ازسلامت کاملم مطمئن شدم ولی توسلم به شهید روحفظ کردم،ارتباطم باشهیدرو قطع نکردم،همرزمان شهید میگن وقتی تومنطقه یه کارسختی رو میخوایم ممکن کنیم متوسل میشیم به روح مطهرشهید...  من اول آبان شهید رو توهمین گروه شناختم ولی توی همین فاصله4 ماهه زندگی من رو متحول کردشهید  حالا دلیل ذکر این اتفاق واقعی فقط این نبود که خاطره ای گفته باشم،هدفم یادآوری سرمایه هایی بودکه گاهی ازشون غافلیم،شهدا سرمایه های ماهستن،دارایی مامعصومین هستن،قمربنی هاشم وبی بی شام و... دارایی ماشهدای ماهستن،قدرشون روبدونیم  ...💚@yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#شهید_ابراهـیم‌هادی🌹 عنایت شهید؛ ...💚@yadeShohadaa
ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماه‌های آخر بارداری حال و شر ایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: بچه در شکم شما مرده! شوکه شدم، خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک دیگر و .. گفتند: یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را درآوریم. آن شب متوسل به امام رضا (ع) شدم. گفتم: فرزندم را از شما می‌خواهم. اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می‌گذارم. عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد. ولی وزن او نهصد گرم بود. با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد، اما با مشکلات. دیر زبان باز کرد. سه سالگی راه افتاد. پسرم مراحل رشد را طی کرد. اما ضعف جسمی همواره با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن، همسرم مخالفت کرد و گفت: فرزند ما مشکل داره و نمی‌تونه این مسیر طولانی رو بره. سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه‌نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم. خودش هم خیلی اذیت می‌شد. نمی‌دانستم چه کنم. آن ایام به کلاس‌های جامعه القرآن کهنوج می‌رفتم. مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: حتما این کتاب را بخوانید. برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود. آن شب کتاب را شروع کردم، با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم. آخر شب بود که کتابم را بستم و زیر بالش گذاشتم، همین‌طور با این شهید درددل کردم تا خوابم برد... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی وارد شد، درحالیکه یک کاسه در دست داشت. من با تعجب نگاه می‌کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود. مثل حالت قرعه‌کشی. یکی از این برگه‌ها را برداشتم. روی آن نوشته بود: «دخیلش کن»  با تعجب گفتم: دخیلش کنم. به کی؟ به کجا؟ ابراهیم هادی گفت: به همان کسی که فرزند نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا (ع). از خواب پریدم. با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم. چطور رضا را به مشهد ببرم. اصلا شرایط مالی خانواده ما خوب نبود. گفتم: خدایا با کدام پول پسرم را مشهد ببرم. اما با خودم گفتم: خدا وسیله‌ساز است. حتما خودش کمک می‌کند. صبح فردا به جامعه القرآن آمدم. خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. گفت: انشاالله خیر است. حتما برو مشهد. گفتم: آخه شرایط مالی نداریم. از طرفی چند بار تا حالا این بچه را بردم مشهد اما تغییری نکرده. مسئول موسسه گفت: اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور می‌شود. این بار که مشهد رفتی به امام رضا (ع) بگو من را ابراهیم هادی فرستاده. هرچه شما امام رئوف (ع) بخواهید ما قبول می‌کنیم. روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات،‌ چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می‌برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد،‌به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه‌کشی برای مشهد انتخاب شد! هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا (ع) بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم. هرطور صلاح می‌دانید ... به لطف خدا و عنایان امام رضا (ع) بعد از سفر مشهد، روز به‌روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. ...💚@yadeShohadaa
439K
یا باب احوائج 😭💔
.... 🌷مدتى بعد از شهادت سردار رشيد اسلام حاج حسن تاجوك، پيرزنى در بهشت هاجر ملاير سراغ مزار حاجى را مى گرفت، وقتى مزارش را به او نشان دادند؛ آمد به ما كه بالاى مزار حاجى نشسته بوديم گفت: من بيمار بودم كه ديشب خواب ديدم منزلم وسيع و كف آن با فرش هاى زيبا مُزيّن شده است. ناگهان ديدم كه گروهى از دور مى آيند و اسب سوارى پيشاپيش آنها. 🌷....وقتى سئوال كردم او كيست؟ گفتند: او حاج حسن تاجوك است. شهيد تاجوك بر بالاى قبرى كه آنجا بود حاضر شد و به قرائت فاتحه پرداخت در اين حال قطره اى عرق از پيشانى اش بر زمين چكيد. به من گفتند: آن عرق را به صورتت بمال و من هم اين كار را كردم و بعد از خواب پريدم و متوجه شدم بيماريم كاملاً بهبود يافته و شفا گرفته ام. 🌹خاطره اى به ياد شهيد حـاج حسن تاجوك ❌❌ شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است. (امام خمینی رضوان الله تعالی علیه) 🌹 ...💚@yadeShohadaa
‌🍂مقام گمنامے گفت روزےڪه شهدا رو آوردیم قم؛ بعضی شهدا رو تحویل مادراشون دادیم...، فرداش مادر شهیدے یه ڪاغذ بهم داد توش نوشت: سردار باقرزاده سلام، دیشب استخووناے بچم مهمونم بود ...، دیشب خوابشو دیدم پسرم گفت مامان: مارو سوار تریلی، شهربه شهر بردند ..، مردم می اومدن، احساس ارادت خوبی به ما داشتند چفیه هاشونو مینداختن بالای تابوت ما واسه طواف....، دست ما بیرون از تابوت بود ما میگرفتیم چفیه هارو ولی به خودمون تبرڪ نمیڪردیم بالاےتابوت ما ،تابوت شهداے گمنام بود، به اونا تبرڪ میڪردیم...، بـے دل از بی نشان چه پرسدباز گرڪسی وصف او زما پرسد عاشقان ڪشتگان معشوقن از ڪشتگان نیاید هیچ آواز...، ••|راوے: استاد ضابط ...💚@yadeShohadaa
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟  چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.  سر خم کردم و  وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر  از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم  به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....  آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن  گدایی و شاهی برابر نشیند...   منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری ...💚@yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#شهید_ابراهـیم‌هادی🌹 عنایت شهید؛ ...💚@yadeShohadaa
سلام بر ابراهیم برف شدیدی می بارید سوز سرما هم آدم رو کلافه می کرد توی جاده برا انجام کاری پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم یهو درهای ماشین قفل شد به خانومم گفتم سوئیچ یدک کجاست؟ گفت اونم توی ماشینه نمی دونستیم چیکار کنیم توی اون سرما کسی هم نبود ازش کمک بگیریم هر کاری کردم درب ماشین باز نشد شیشه ی پر از برف ماشین رو پاک کردم یهو چشمم افتاد به عکس شهید ابراهیم هادی که به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون کمک بگیرم به شهید گفتم: شما بلدی چیکار کنی خودت کمکمون کن از این سرما نجات پیدا کنیم همینجور که با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته کلید منزلم رو در آوردم اولین کلید رو انداختم روی قفل ماشین تا کلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد خانومم گفت: چطور بازش کردی؟ گفتم با دسته کلید منزل خانومم پرسید: کدومش ؟ مگه میشه؟ شروع کردم کلیدای منزل رو روی قفل امتحان کردن تا ببینم کدومش قفل رو باز کرده با کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از کلیدها توی قفل نمیره اونجا بود که فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادی شامل حالمون شده منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 🌹 ...💚@yadeShohadaa
شهیدابراهیم‌همت🌹 ...❤️ ❤️.....
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#عنایت‌ شهیدابراهیم‌همت🌹 ...❤️ ❤️.....
‌ 🌷 معجزه شهید همت از زبان یک استاد دانشگاه 🌷 یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه وایساده و میگه سوار شو بریم . ازش پرسیدم، کجا؟ گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم. از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید . ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . 😭😭 گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید... ...💚@yadeShohadaa