eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
173 دنبال‌کننده
287 عکس
154 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های سیم متصل کانال دعا کنید شهدا نگاهی ام به ما کنند💔
🏴لطف ارباب؛ توی حرم امام رضا با مداحی آشنا شدم، صحبت از لطف ارباب به نوکرانش شد، گفت محرم شروع شده بود و بخاطر کرونا هیچ کس مجلسی دعوت نکرده بود ، اصلا مجلسی نبود که کسی مارو دعوت کنه.. اونم یه مداح مهاجر افغانستانی رو.. گفتم یا امام رضا، یا امام حسین من همیشه دستم جلوی شما دراز بوده.. امسال هم از روضه محروم شدیم ، هم از رزق مادی روضه که خرج خونمون بود.. گفتم آقا درسته پیر شدم ولی نذار خجالت زنم بکشم اگه چیزی بخواد نتونم بخرم.. گوشیم زنگ خورد دیدم شماره خارج از کشور هست.. از هلند کسی زنگ زده بود.. گفت آقا شما مداحید؟؟ گفتم بله گفت میشه برای ما به صورت لایو (زنده) روضه بخونی؟؟ گفتم بله.. دقایقی براشون روضه خوندم خیییلی تشکر کرد .. گفت بی زحمت یه شماره کارت بدید ...شماره کارتم گرفت ،(چندملیون) به قدر خرج زندگی ۸ماهمون برامون هدیه روضه ریخت. دقایقی نگذشت تلفنم دوباره زنگ خورد .. گفت آقای فلانی ؟؟ گفتم نه . اشتباهه.. گفت آقا ما یه روضه نذر داریم ، دنبال مداح بودیم، شما مداح سراغ نداری شمارش بدی؟ گفتم من خودم مداحم..گفت میشه ۱۰ تا روضه برای حاجت ما بخونی؟ گفتم بله.. اون هم شماره کارت گرفت و مبلغی برام ریخت... من ماندم و باز هم لطف ارباب که شرمنده ام کرد... (داستان واقعی هست و خودم صحبت کردم با مداح) ✍🏼حاج مهدی روضه‌خوان ...💚@yadeShohadaa
سلام سیده جان ماجرای من برمی گرده به هشتم فروردین ۹۷ اون سال عید با خانواده همسرم رفتیم اهواز منزل اقوام چند روزی اونجا بودیم قرار شد هشتم برگردیم ، مسیر طولانی بود و ما هم یه نفس بدون توقف این مسیر و طی کردیم تا رسیدیم به دو راهی بروجرد و الیگودرز خانواده شوهرم رفتند بروجرد منزل اقوامشان و من و همسرم تصمیم گرفتیم بیاییم اصفهان پیش مادرم راه طولانی بود و ما که بار اولمان بود از این جاده عبور میکردیم نمیدانستیم مسافت انقدر طولانی است ساعت ده و نیم شب یه جا ایستادیم برای هوا خوری موقع سوار شدن دخترم که اونموقع شش ساله بود از من خواست بیاید صندلی جلو بنشیند و من هم برخلاف همیشه که سختگیر بودم راحت قبول کردم به شرط بستن کمربند ایمنی و خودم و دختر یک ساله ام صندلی عقب نشستیم دختر کوچکم صندلی کنار خودم خواب بود نیم ساعت بعد از حرکت ، همسرم یه لحظه حواسش پرت میشه و نمیتونه ماشین و کنترل کنه در نهایت ماشین چپ میکنه انقدر ماشین دور خودش چرخید که ما آرزو میکردیم بایسته و من اون مدت فقط نگران دختر یک ساله ام بودم که بدون هیچ پناهی درون ماشین بالا و پایین میشه 😭 وقتی ماشین ایستاد من اولین نفری بودم که اومدم پایین میخواستم تو اون فضای نیمه تاریک دنبال دخترم بگردم ولی پام اصلا پیش نمیرفت ، میترسیدم اونو با حالت خیلی بدی ببینم و من طاقت نداشتم همون لحظه ی اول که از ماشین پیاده شدم یه آقایی دیدم که یه بچه هم قد دختر خودم بغلشه و خوابه و اون اقا بدون عکس العملی و یا صحبتی فقط نظاره گر ما بود اون لحظه فکر کردم یه عابریست که از ماشینش پیاده شده و اومده به تماشا همون موقع یه خانمی از پشت سرم اومد و ابراز همدردی با من کرد و گفت که چه تصادف خطرناکی بود ، چقدر خدا رحمتون کرد ، من مسافر اتوبوس هستم شما رو دیدم دلم خیلی براتون سوخت و اومدم کمکتون و کلی منو دلداری داد و از من خواست چون هول کردم به آغوش او برم من میدونستم اینکه زنده ماندیم ، اینکه خراشی بر نداشتیم همه اش معجزه است برای همین اندکی نمیخواستم این لحظه های خوب و از دست بدم و اصلا تلاشی نکردم اون خانم و بشناسم و یا حتی ببینمش من در آغوش اون خانم خیلی آرامش گرفتم بعدش دیدم بچه ای که بغل اون آقاست لباس دختر خودم تنشه و اینکه اصلا دختر خودمه از آقا پرسیدم این بچه ی منه؟ با اندک کلامی جواب داد : بله گفتم زنده است؟ گفت : بله گفتم سالمه؟ گفت : نمیدونم چون دست خودم خونی بود از آقا خواستم تو بغل خودش نگهش داره اون خانم از من خداحافظی کرد . گفت از اتوبوس پیاده شده و نگرانه که اتوبوس حرکت کنه و رفت .وقتی رفت انگار دل منو با خودش برد اون آقا هم کم کم دخترمو به خودم داد همین که دخترم از بغل اون آقا بیرون اومد به شدت شروع به گریه کرد بدنش خیلی درد میکرد و مدام گریه میکرد😭 بارفتن اون خانم و اقا مردم رهگذر امدند برای کمک خیلی دور ماجمع شده بودند ولی هیچ یک مثل اون خانم برای من انیس نبود البته این بین دختر بزرگم هم با کمک همسرم از ماشین پیاده شد و اومد بغلم همسرم مدام گریه میکرد که زینب حالش خوبه یا نه و من مدام دلداریش میدادم که اگه تا حالا چیزیش نشده پس تا آخر سالمه و چیزیش نیست بیمه شده ی اسمش حضرت زینبه و ...طوری که همه ی حاضران از قوی بودن من تعجب کرده بودند ، حتی وقتی موبایل یکی از کسانی که دور ما جمع شده بودن گرفتم که زنگ بزنم به خانواده ام بیان پیشمون با کمال ارامش صحبت کردم حالشونو پرسیدم و طوری بیان کردم که انگار اتفاقی نیوفتاده و یه تصادف جزیی بوده خلاصه همه ی ما در آن تصادف چیزیمون نشده بود البته ماشینمون داغون داغون شده بود شبیه آهن پاره شده بود . دختر بزرگم چون قدش کوتاه بود اتفاقی براش نیوفتاده بود ولی اگر من صندلی جلو بودم سرم به شدت آسیب میدید دختر کوچیکم (زینب) از ماشین پرت شده بیرون و سرش کمی شکستگی داشته و بدن کوفتگی همسرم الحمدلله سالم بود و من هم دو تا از ناخن هام رفته بود خدا رو هزاران بار شکر کردیم حدود بیست روز بعد تصادف که داشتم حادثه رو یه بار دیگه مرور میکردم یادم افتاد اون شب اصلا اتوبوسی نبود اگر اتوبوس بود فقط یه مسافر پیاده نمیشد .... و چقدر معجزه وار زینب بغل اون مرد بود من خیلی سعی کردم اون دو نفر و بفهمم کیا بودن ولی یه روز یه سخنرانی از حاج آقا عالی گوش کردم که میگفتن یاران خاص حضرت خیلی از اوقات به یاری انسانها می آیند یاران خاص حضرت شامل : اوتاد - ابدال و ... «عج»❤️ : خادمِ کانال ...💚@yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدحسن‌طاهری در شب‌اول قبر همسایه قدیمی‌اش برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟ حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیم‌مان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم... به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی هم‌سنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟ حسن گفت: روز تشیع جنازه‌ی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب می‌کرد... پدرم گفت: باید بروم ببینم این بنده‌خدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آن‌ها که شدم، حجله‌اش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است... 🌹یاد شهدا با ذکر صلوات ...💚@yadeShohadaa
4_6014798091104814178.mp3
7.21M
🎧 سرود فوق العاده شنیدنی 🎼 به انتظارت شهر و چراغونی کردیم 🎤 🌙 آغاز امامت حضرت ولیعصر 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهید ناشنوا و بدون تکلمی که با امام زمان(عج) ارتباط داشت! 🔸اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محل ما مکانیکی می‌کرد و چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌ش می‌کردن. یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“. 🔹عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“! ما هم خندیدیم ومسخره‌ش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌‌ش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت… 🔸فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌ش کردیم! 🔹وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: ” بسم الله الرحمن الرحیم “ یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی...😭 ...💚@yadeShohadaa
:محمدرضا دهقان ...💚 💚....
|●♥براستی صاحب   .....!!!‌♥●| روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار بهشهر رفته  بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک شون و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این مزار پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند. خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت:  فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش بلند شود. ❤ پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. 🥀 جوان می‌گوید برخیز تو شفا یافته‌ای من شهید بالویی از مازندران هستم. 🌱 فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود. من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است ... ...💚@yadeShohadaa
🌹✨👇🏼👇🏼 🕊علی اکبر فرزند آخر خانواده در خاطره ای از می گوید: سال 84 مادر زمین خورد و پایش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، عزیز فوت کرد. 45 دقیقه رویش را پوشاندند 😔و حاج علی شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه اش را بدهیم می توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جراح مغز متبحری بود گفت مادر فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. به سه شهید مخصوصا آقا مصطفی توسل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که 45 دقیقه مرده بود و رویش پارچه کشیده بودند دست برادرم را گرفت. 😊 دکترها آمدند و دستگاه هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و به وقتش سراغت می آییم.😍 وی می گوید: اگر قرار باشد خصوصیتی از سه برادر شهیدم را بردارم از محمد عاطفه اش را، از مصطفی ایمانش را و از مرتضی سوادش را بر می دارم، از خصوصیات بارز محمد این بود که خیلی باغیرت و عاطفی بود. هر وقت از پادگان می آمد برایم شکلاتی چیزی می آورد. کوچکترین فرزند خانواده پالیزوانی درخصوص و کاری که امروز آن ها انجام می دهند معتقد است: این شهدا همان شهدای هستند که امروز به سن شهادت رسیدند. اینها ریشه همان خانواده های هست✨ 🌷 @yadeShohada313