تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) ✅قسمت 4⃣1⃣ 💞 فقط تو بمان! 💠 برای جشن ازدواج برادرم آما
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
✅قسمت 5⃣1⃣
💞 التماس می کنم بمان!
💠 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم! نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند، گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.» صدایم شکل #فریاد گرفته بود. داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟» گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش😊..» دلم شور میزد. گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد. جان زهرا کجا میخواهی بروی؟» گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.» دلم ریخت😳💔گفتم «امین، #سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
💠 گفت «ناراحت نشویها، بله!» کاملاً یادم است که #بی_هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود. تا به هوش آمدم گفت «بهتر شدی؟» تا کلمه #سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟» گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن.»
💠 حس التماس داشتم گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است..» گفت «آره میدانم» گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»😭صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه کهف حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می کند؟»😔
#ادامه_دارد