eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
83 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
✅قسمت اول 🔹چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند 🚌 💠چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده بود. آرایش آن‌چنانی💄💅مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود😐 اخلاق‌شان را هم که نپرس😑 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... 🚪از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از بر‌می‌آمد...سپردم به خودشان و شروع کردم✋🏼 گفتم: بیایید با هم ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟😂 گفتم: آره!!!🙂 گفتند: حالا چه شرطی؟ 👤گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات عمل کنید✋🏼 گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به !!!😂 ادامه دارد...
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#طلائیه #معجزات_شهدا ✅قسمت اول 🔹چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور
✅قسمت دوم اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم،😧شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد به افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم✋🏼 دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...😂😂 💠در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستمک😔😔 🚨می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به !!! 🌟به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.... ادامه دارد...
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#معجزات_شهدا #طلائیه ✅قسمت دوم اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم،😧شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد
✅قسمت سوم(آخر..) کنار قبور مطهر طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت : 😏پس کو این حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...😁 برای آخرین بار دل سپردم. یا گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...تمام فضای طلائیه پر از شد... که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...💔✋🏼🕊 💠همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!💔سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند 😭😭... خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ... 🚌به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. 👌سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به رفته‌اند... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند✋🏼😊🕊
بود که مراسم چهلم در روستا برگزار می شد و ما داخل مسجد نشسته بودیم و دعای کمیل می خواندیم 🎤فردی خبر آورد که در مزار شهدا نوری دیده می شود💥به خانة خالة شهید که مشرف به مزار شهدا است رفتیم. دیدیم تا نور از سمت، مزار شهدا بلند شده است😳که یک نور به اول قبرستان و یک نور به آخر قبرستان و یک نور در جای خودش ثابت مانده است. کم کم آن سه نور به نزدیک هم آمدند و در کنار قبرستان به هم پیوستند☄ درست همانند نور چراغ گنبد حضرت رضا (ع) روستا را بقدری روشن کرده بود که یک نفر اگر سوزنی را گم می کرد می توانست پیدا کند😭 اینها به هوا پرتاب می شد. سه تا، شش تا می شد و زمانیکه به زمین می آمد باز سه نور می شد، عدهای تعجب کرده بودند و تا فاصله چند متری نور رفته بودند و جرأت نکردند به آن نزدیک شوند و زنها هم گریه می کردند 😭😭و گریه زنها باعث شده که نور کم نور شده و به قبور شهدا برگشت و اینجا فهمیدیم که راه شهدا، راه انبیاء بوده است انقلاب ما یک انقلاب واقعی و انقلابی است که انشاءالله بدست آقا امام زمان سپرده خواهد شد 🌹 ❄️ @yadeShohadaa
❄️یک شب خواب بودم تو خواب دیدم دارن در میزنند، در روکه باز کردم دیدم بایک موتور تریل جلو در خونه وایستاده🛵 میگه سوار شو بریم. ازش پرسیدم کجا؟ گفت: یک نفر به کمک ما احتیـاج داره. سوار شدم ورفتیم.. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم ادرس خیابون هارو ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم... ازچندنفر پرسیدم تعبیرخواب چیه گفتن خب معلومه باید بری به اون ادرس ببینی کی به کمک احتیاج داره .. هرجور بود خودم رو به اون ادرس رسوندم. در زدم در روکه باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلو در نه من اونو میشناختم ونه اون منو گفت:بفرمایید چیکار دارید؟ ازش پرسیدم شما با کارداشتید؟ یهو زد زیرگریه😭😭 گفت چند وقته میخوام کنم .دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم وبه این فکر میکردم که چجوری خودمو خلاص کنم😔 اما یدفعه چشمم افتاد به یک تابلو که روش نوشته شده بود گفتم میگن شماها اید اگه درسته یه نفرو بفیرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم😔 والان شما اومدید اینجا و میگید ازطرف اومدید😭 ❄️ @yadeShohadaa
🦋 من سال گذشته خیلی اتفاقی باکتاب زندگی شهیدابراهیم هادی اشنا شدم قبل ازخواندن این کتاب واشنایی ام باشهیدهادی هیچ شناخت ویافکری راجب شهدا نداشتم زندگی وشخصیت ایشون خیلی برام جالب بود ودرکتاب چند روایت بودکه مردم از متوسل شدن شون به این شهید وحاجت گرفتنشون گفته بودند من اصلا تاقبل ازین نمیدونستم ک شهدا هم حاجت میدن خلاصه ... کمی بعد تو همون تابستون شب جمعه وانت همسرمو با کلی جنس غرفمون که پشت اش بود و واقعا ماشین ولباسا کل سرمایه زندگی مابود دزد برد... وای چه حالی بود فقط خدا میدونه که مردیم وزنده شدیم زنگ زدیم پلیس اومد و پلیسا گفتن شاید ماشین چون قدیمیه چندماه دیگه پیدا بشه اما قید جنساشو صد درصد بزنید... همه احتمالات برای زندگی ما بدترین بود بدون وانت ولباسا همسرم نمی تونست کارکنه چون غرفه دار بود من همونجا برای که اگه ماشین تاپنجشنبه دیگه دست نخورده دیگه پیدا بشه ماهمون پنجشنبه باهمون ماشین با شیرینی میایم سر مزارت یعنی غیرممکن ترین حالت ازنظر همه ... اما باورتون نمیشه دوشنبه همون هفته ازکلانتری زنگ زدن که بیایید ماشین تون پیدا شده با چه هول و ولایی رفتیم کلانتری ماشین رو ببینیم... هی میپرسیدیم سالمه⁉ چیو بردن⁉️ مامورا جواب درستی نمیدادن گفتن ماهم ندیدیم رفته پارکینگ... فقط یکیشون گفت خانم شما مطمئنید ماشین رو اشتباه پارک نکردید؟ وای خدا الانم مینویسم چشام پر اشک میشه😭 گفتم یعنی چی؟؟😳 منطقه ای که ماشین دزد برد بود ماشین اون دست بلوار تویکی از کوچه ها پارک شده بود و ظاهرن چیزی دست نخورده.. وقتی رفتیم پارکینگ ماشینو دیدیم باورتون نمیشه مثلا قل از دزدی بود حتی عینک دودی مارک بودهم رو داشبورد بود هیچی دست نخورده بود حتی ابزارهای شوهرم پایین جلو صندلی راننده بود الله اکبر😭😭😭 مامورا میگفتن شما اونجا پارک کرده بودید یادتون رفته .گفتیم اقامااصلا ازاون کوچه حتی رد هم نشدیم تاحالا.. خلاصه تاکارای ترخیص ماشین انجام دادیم و بعدش عصر پنجشنبه با با یک جعبه شیرینی رفتیم سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی.. و وقتی ده ها نفر حاجت گرفته رو باشکلات وشیرینی سرمزارشون دیدم گفتم که ازبندگان خوب خداست(مطابق عنوان کتابشون) زندگیمون رو مدیون دعای شهید هستیم💔🌷🌷 @yadeShohadaa