تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت پانزدهم #کرامات_و_معجزات_شهدا -الو سلام زینب خوبی؟ +سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم
🌹قسمت شانزدهم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
میخواستم برم پایگاه، اما آدرسش یادم نبود. دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم.
😔تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه؛ حقیقتا ازش خجالت میکشیدم.
👌بالاخره بعد از دوساعت رسیدم پایگاه. هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
⚠️وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود، با بالاترین درجه استرس سلام کردم.
👤بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد :
سلام علیکم خواهرم بفرمایید در خدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کار داشتم
😶سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند. زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی، راوی اتوبوسمون بود.
😞آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم...
🍃🌸باید میرفتیم مزار شهدا. من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار. یه آقای حدود ۵۱-۵۲ از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود.
👌تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن
- خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم.
آقای میرزایی: اما شهدا...
ادامه دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست جز #شهیدهمت و #حنانه و روایات تمام #واقعی می باشد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت هفدهم #کرامات_و_معجزات_شهدا آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس
🌹قسمت هجدهم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم. قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن.
👞کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم...
💔😭اشکام با هم مسابقه داشتن، روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
🍃❤️شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم😔
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم✋🏼
👌تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم.
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با #چادر ! وای مصیبت شروع شد، با چادر که وارد خونه شدم...
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد.
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی😕
فقط سکوت کردم، یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم. فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه، پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم...
⏱خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت، وارد پذیرایی شدم که...
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی جز #حنانه و #شهیدهمت مستعارهست وتمام روایت #واقعی می باشد..
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت نوزدهم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔸وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد. لباسم یه کت و شلوار کا
🌹قسمت بیستم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟
-آره عزیزم؛ زینب...
+جانم
-میگم میشه قم هم بریم؟
+إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟
-دیشب خوابشو دیدم
+ای جانم عزیزم
-کی میریم؟
+پس فردا ۶ صبح
-زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی
+آره حتما عزیزم
🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
+حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن.
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن.
😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن.
روز ولادت فاطمه معصومه (س) روز دختره. حنانه...
-جانم
+میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
+وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن.
💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد. بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛ خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن. الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم.
🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم یا تو ایران کیش و شمال.
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی هست.
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت بیست ویکم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🚌با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سکوت بودم. بالاخر
🌹قسمت بیست ودوم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم.
👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم.
😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم
💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن...
🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا.
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
+شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
❤️+من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم.
😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز #حاج_ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :
🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که #چادر_مادرم_سرته من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم...
😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح.
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط #حاج_ابراهیم_همت یاد گرفتم.
🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه...
#ادامه_دارد...
✅تمام اسامی بجز #حنانه و #شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت #واقعی هست
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت بیست وسوم #کرامات_و_معجزات_شهدا 👤زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر اما بالاخره من راضیش کرد
🌹قسمت بیست وچهار
#کرامات_و_معجزات_شهدا
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه...
😔وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده. زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد.
⚠️دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم به چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد
+دختر خوب گرد و خاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
+تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا
🍃اسممو نوشتم ۱۵ روز دیگه میریم راهیان نور کور بشم به درک من باید برم جنوب...
#دامه_دارد...
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایات #واقعی می باشد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت بیست وپنج #کرامات_و_معجزات_شهدا من منتظر رفتن به شلمچه بودم، اونجا محجبه شدم اونجا #حاج_ابرا
🌹قسمت بیست وشش
#کرامات_و_معجزات_شهدا
❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم. تو گوگل در موردش سرچ کردم...
زندگی نامه #شهید_محمد_ابراهیم_همت
"به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبر سالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
🍃🌹محمد ابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد.
در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
🍃هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد.
😊او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید:
«هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»
👌اشتیاق محمد ابراهیم به #قرآن و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند.
💘این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های كوچك را نیز حفظ كند..."
#ادامه_دارد...
✅تمام روایات #واقعی هست و اسامی بجز #شهیدهمت و #حنانه مستعار میباشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊سَر جُدا
🎙روایت حاج حسین یکتا از راز داستان تولد #شهیدهمت در كربلا و امانت حضرت زهرا(س) به مادر شهید..
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹قسمت بیست وهفت #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔸دوران سربازی... در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت
🌹قسمت بیست وهشتم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
❣️دوران معلمی #شهید_محمد_ابراهیم_همت:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد.
👌به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
🔰با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد میكرد.
#ادامه_دارد
✅تمام اسامی مستعارهست بجز #حنانه و #شهیدهمت وتمام روایت #واقعی می باشد.
هدایت شده از عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
سلام.
من براي هرکاري که ميخوام انجام بدم قبلش با #شهيدهمت يه مشورتي ميکنم و واقعا واقعا هميشه راه درست رو بهم نشون دادن و حلال مشکلاتم بودن👌چند وقت پيش ميخواستم ازدواج کنم💍خواستگارم فرد خوب و مذهبي به نظر مي رسيد و #خادم_الشهدا هم بود.کمي #شک داشتم و دو دل شده بودم،به شهيد همت #متوسل شدمو از ايشون خواهش کردم که اگه اين ازدواج به صلاحم نيست منو آگاه کنن😔
دو شب بعد خواب ايشون رو ديدم😍به من گفتن:دختر جون ميخواي خودتو بدبخت کني. من راضي نيستم.به صلاحت نيست.دوبارم گفتن.
من هم مطمئن بودم که بيخودي شهيد همت حرفي نميزنه و بدون معطلي پاسخ #منفي دادم.خوشبختانه چند وقت پيش يک چيزايي از اين خواستگارم فهميدم که اگه ازدواج ميکردم مطمئنا کارم به طلاق ميکشيد.کلي خداروشکر کردم و از شهيد همت تشکر کردم.
خواهشا هيچ وقت گول ظاهر افراد رو نخوريد.من هم داشتم گول ظاهر مذهبي اين آدمو ميخوردم که شهيد همت آگاهم کرد.
#عنایت_شهیدابراهیم_همت
@yadeShohadaa
هدایت شده از عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#معجزاتِ_شـهـدا
#حاج_ابراهیم_همت
❄️یک شب خواب بودم تو خواب دیدم دارن در میزنند، در روکه باز کردم دیدم #شهیدهمت بایک موتور تریل جلو در خونه وایستاده🛵 میگه سوار شو بریم. ازش پرسیدم کجا؟ گفت: یک نفر به کمک ما احتیـاج داره.
سوار شدم ورفتیم..
سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم ادرس خیابون هارو ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم...
ازچندنفر پرسیدم تعبیرخواب چیه گفتن خب معلومه باید بری به اون ادرس ببینی کی به کمک احتیاج داره ..
هرجور بود خودم رو به اون ادرس رسوندم. در زدم در روکه باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلو در نه من اونو میشناختم ونه اون منو گفت:بفرمایید چیکار دارید؟
ازش پرسیدم شما با #شهیدهمت کارداشتید؟
یهو زد زیرگریه😭😭 گفت چند وقته میخوام #خودکشی کنم .دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم وبه این فکر میکردم که چجوری خودمو خلاص کنم😔
اما یدفعه چشمم افتاد به یک تابلو که روش نوشته شده بود #شهیدابراهیم_همت
گفتم میگن شماها #زنده اید اگه درسته یه نفرو بفیرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم😔 والان شما اومدید اینجا و میگید ازطرف #شهیدهمت اومدید😭
❄️ @yadeShohadaa
سلام سیده خانم عزیز.. میخواستم خاطره ای ازسفرراهیان نوربگم.. سال دوم دبیرستان برای درس آمادگی دفاعی میخواستن ببرن سفرراهیان.. اون سال یه اتوبوس همین سفرراهیان نورتصادف کرده بودوبیشتر سرنشینان آن فوت کردند.. خانواده من علی رغم حساسیتشون بهم اجازه دادندکه به این سفربرم.. الانم وقتی به یادآن سفرمیفتم.. آرزومیکنم که کاش اون سال بودودوباره به اون سفرمیرفتم.. وقتی رسیدیم جنوب توهرمنطقه که میرفتم اصلاخستگی رواحساس نمیکردم.. علی رغم این که مسافتهای طولانی راپیاده میرفتیم.. ولی من اصلااحساس نمیکردم که دارم راه میرم.. رفتیم به منطقه ای که #شهیدهمت شهیدشدند.. یه گروه بودیم که نشستیم روی زمین.. بعدآقایی که برای سخنرانی اومدن.. گفتن که شهیدهمت درهمین منطقه شهیدشدندوبه من اشاره کردندکه همین جایی که من نشستم دقیقامحل شهادت ایشون هست.. ومن خداراشاهدمیگیرم که اصلانمیدونستم.. وروزاول که رسیدیم به منطقه جنوب بهمون گفتن که قراره چندین شهیدگمنام به کشورمون بیارندوماتالب مرزبدرقه این شهدای عزیزرفتیم.. خلاصه عالی ترین سفرزندگیم بودکه ازهمه لحاظ بی نظیربود.. تعدادشهداهم زیادبودحدود60/70شهیدگمنام آوردن.. ومارابه ساختمانی بردن که پیکرمفقودین نگهداری میشه.. تویه مکان ضریح مانندومن کفن این شهداکه استخوانهایشان درآن بودراازنزدیک لمس کردم.. ببخشیدزیادگفتم.. ولی یه سفررویایی بود..
#کاربرگرامی🌹
#خاطرات_سفر_راهیان_نور🕊
❄️ @yadeShohada313
🕊عاشق شهادت اما.....
🔴بعضی از دختران مذهبی عاشق #جهاد و #شهادت و ایثارند اما حاضر نیستند ایثار کنند و یک #زندگی_آسان و #ساده شروع کنند!!!!
والله جهاد فقط دادن خون نیست..گاهی یک شروع ساده است...
⚠قابل توجه دختران شهدایی☝️
#شهیدهمت برای شروع چیزی نداشت..با پولی که همسرش داشت یه مقدار بشقاب و قاشق چنگال گرفتن و زندگی رو شروع کردن..
الآن اینا رو بگیم، مسخره میکنن..
@yadeShohada313