📚 #حکایت
👈 پدر و پسر
💞گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد.
🌹بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟»
🌹گفت: «آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم»
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
‹‹ ملانصرالدین و آسیابان ››
روزی ملانصرالدین وارد یک آسیاب گندم شد. دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده و الاغ می چرخید و آسیاب کار می کرد و به گردن الاغ هم یک زنگوله آویزان بود.
از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ آسیابان گفت: برای اینکه اگر ایستاد، بدانم کار نمی کند.
ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت: ملا، خواهشا این پدرسوخته بازی ها را به الاغ یاد نده!
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
‹‹ دزد باش و مرد باش! ››
در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید!
دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
* از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
🌱🌱🌱
📗#حکایت
🚶مردی به دهی رفت.
شیپور اسرار آمیزی بهمراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور و استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت :
خاصیت شیپور من اینست که ببر ها را فراری میدهد. اگر هر روز دستمزدی بمن بدهید ، هر روز شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچکس را نمیخورند......!!!
اهالی ده از فکر حمله ی بک جانور درنده بوحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
سالها بهمین ترتیب گذشت ، صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت.
یک روز صبح پسرکی از آنجا گذشت و پرسید :
این قصر مال کیست....؟
وقتی داستان را شنید ، تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند. وقتی او را دید گفت :
میگویند شما شیپوری دارید که ببر ها را فراری میدهد...!!!
اما ما که در کشورمان ببر نداریم....!!!
همان موقع ، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آنچه را که گفته بود ، تکرار کند. بعد فریاد زد :
خوب شنیدید چه گفت ...؟ این دلیل
محکمی بر خاصیت شیپور من است.......!!!
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
🌱 پیرمردی در حجره خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجره او گذر کرد.
🌱 پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت:
ای عارف! شرف حضور در حجره ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
🌱 عارف اجابت نمود و در حجره داخل شد.
🌱 پیرزنی برای گرفتن شکر به حجره او آمد و سکه کمارزشی داشت که اندازه سکه خود از پیرمرد شکر خواست.
🌱 پیرمرد گفت:
مرا ببخش، سنگ معادل سکه تو ندارم تا شکر بر تو وزن کنم.
🌱 پیرزن ناامید و شرمنده رفت. پیرمرد عارف را شربتی مهیا کرده تا برای موعظه او بر منبر رود.
🌱 عارف گفت:
ای پیرمرد! امروز دیدم در گذر این همه عمر، از این همه مرگ و نیستی و رهاکردن ثروت دنیا بر وراث، تو هیچ پند و عبرتی نگرفتهای. پس اگر من هم تو را پندی دهم، بیگمان آن را هم نخواهی گرفت.
🌱 تو را سنگی معادل سنگ آن پیرزن نبود که شکر بر او وزن کنی و مرا کلامی هموزن این همه غفلت تو نیست که تو را کمترین پندی وزن کنم و بفروشم.
🌱 تو اگر دنبال آن بودی که مدیون او نشوی، بهجای دست خالی رد کردن او، شکر بیشتر میدادی و از خویشتن می بخشیدی.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
🌱 روزی جوانی نزد حضرت موسی علیهالسلام آمد و گفت: ای موسی علیهالسلام خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🌱 حضرت موسی علیهالسلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌱 ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ...
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد
و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند
و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند
و بر سر شوهر داد و بی داد زد
اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست
خنجری بیرون آورد و بر سر زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که
به او اطمینان دارم و دوستش دارم.
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست
این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد
طوفان زندگی تو را فرا گرفت
همه چیز را علیه خود می دیدی
نترس!
زیرا خدایت تو را دوست دارد
و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#حکایت
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد
دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من ،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت : از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد !
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگـذرد
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
#حکایت
ملانصرالدین: ترازوی وجدان
روزی ملا با الاغش به بازار رفت تا گونی آردی بفروشه. مردی آمد و گفت:
ـ ملا! این آرد چقدره؟
ملا گفت: "یک تومن."
مرد گفت: "نیم تومن میدم!"
ملا گفت: "باشه، ولی فقط نیم کیلو بهت میدم!"
مرد با تعجب گفت: "مگه کمفروشی میکنی؟"
ملا خندید و گفت:
"نه جانم، تو قیمتو نصف کردی، منم میزان رو! این بازار انصافه، نه زور!"
و بعد زیر لب گفت:
هر کسی با ترازوی وجدان خودش میسنجه… اما گاهی وقتا یادش میره وزنه هم باید درست باشه!
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#حکایت
مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
میچیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران" ❤️
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗#حکایت
مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
میچیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران" ❤️
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
هدایت شده از باخداباش پادشاهی کن.
┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅
📖#حکایت
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
@ba_khoodabaash1