تنها طلوع صبـــح من
تـویـی
وقتی، به وقت چشـم هایت
بیدار می شوم...
📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌺
🌷شهید فرید نعمت پور🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
17
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_فرید_نعمت_پور
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍁 #عاشقانه_مهدوی
🔆 یا اباصالح
در میان سطرهای خالی از بودنت هرچه نفس می کشم، بیشتر میمیرم...
@yadvare_shohada_mishkindasht
🥀بسم الله الرحمان الرحیم 🥀 سلام ای سردار دل ها که ال حق شهادت برازنده ی تو بود 🌷🌷🌷 اما من نوجوان خطاب به دشمنان شما می گم سردا سلیمانی یکی نبود ما همه سردار سلیمانی هستیم وتا آخرین قطره خون پای خاک مان هستیم 🌷🌷🌷با هر قطره خون یک شهید لاله ی دیگری میدمد شهادت برای ما افتخاره 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌲🥀
شرکت کننده شماره ۱۷
🌷 سرباز کوچک آقا ایوب شریفی سال آخر کامپیوتر🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۲۸
🌷فاطمه حیدری کلاس پنجم مدرسه زکریای رازی۲🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
💖تهران پر از طراوت عطر و شمیم توست
💫چشمان نا امید به دست کریم توست
💖جانی دوباره می دهد این جا به زائران
💫کرب و بلای کشور ایران حریم توست
#ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی💖
#مبارڪ_باد💫💖💫
@yadvare_shohada_mishkindasht
مداحی_آنلاین_طره_نسیمی_سیدرضا_نریمانی.mp3
10.86M
🌸 #ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
💐نه که تهرونیا،تموم ایرونیا،
💐میگن اصفونیا که سید الکریمی
🎤 #سید_رضا_نریمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۲۹
🌷فاطمه حیدری کلاس پنجم مدرسه زکریای رازی۲🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۰
🌷معصومه زواری مدرسه زکریای رازی۲🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۱
🌷مهدیار خمری ۱۲ ساله🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۲
🌷محمد طاها ذوالفقاری🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
#طنز_جبهه😂
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️
يھ روز يكۍ از بچہها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝
رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ😁
باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂
@yadvare_shohada_mishkindasht
#یــاابــاصــالــح💚
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
این الفت ما به دوست امروزی نیست
یک عمر دم از #مهدی(عج) موعود زدیم
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yadvare_shohada_mishkindasht
#امام_خامنہ_ای:
بسیجی اصلا احتیاج بہ محافظہ کـــاری نـدارد و بہ دنـبـــال
از دست دادن چــــیزی نیست،
یڪ ڪارت عضـویت بسیج دارد و آن هم #سند شهادتش است.
#هفته_بسیج_مبارک🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
همراهان خوب وعزیز کانال🌺
یه خبر خوب....😍
یه رمان مهیج و زیبا براتون آوردم
اسم رمانمون هست:
❤️دمشق شهر عشق❤️
👇👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه فاتح و نه سپهبد،
نه ذوالفقار و نه سردار
برای نـام تـو تنـها
" #شهیـد " بود سزاوار
و حالا تــو رفته ای
که بی مــا تنها سفر کنی
ما ماندهایم که بی تـو
شـــبها سحــر کنیم ....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊🕊
@yadvare_shohada_mishkindasht
4_5837203680201278067.pdf
377.1K
📚معرفی و دانلود کتاب
🔸پاوه سرخ(براساس زندگي شهيد دكتر مصطفي چمران)
@yadvare_shohada_mishkindasht
قسم
به وعدهی شیرینِ
" من یمت یرنی "
که ایستاده بمیریم
به احترام علـی (ع)
📎سلام ،روزتون شهــدایـی 🌺
🌷شهید میکائیل محمدی🌷
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
18
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_میکائیل_محمدی
@yadvare_shohada_mishkindasht
📃 «خدایا ثروت دستانم وقتی است که سلاح برای دفاع از دینت به دست گرفتم»
🏷 فرازی از #وصیتنامه سپهبد شهید سلیمانی
🌷 #سلیمانی_آسمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌱 ما شمارا اینطور دیده ایم که، روزنه امیدی بوده اید در بن بست های سخت...
🍂 زمانی که نه راه پس است و نه راه پیش...
🍂 نه حالی برای ادامه هست و نه باید ماند،،
🌱 دستمان را گرفته اید، وقتی زمین خورده ای مفلوک بیش نبودیم...
🍃 ای شهیدان،
🍂 از همه جا گسسته و از همه بریده ایم،
🌱 دست نجاتی از این خفقان برایمان باشید،
🌱 بی آنکه اعمال زشتمان را ببینید، به فریادمان برسید
🍃 ای شهیدان...
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۳
🌷حدیثه حاجیلو🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
شرکت کننده شماره ۳۴
🌷حدیثه حاجیلو🌷
#قهرمان_من
@yadvare_shohada_mishkindasht
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#خاطرات_طنز_جبهه
#شوخ_طبعیها
#طنز
@yadvare_shohada_mishkindasht