🕊 فراخوان ارسال دل نوشته 🕊
شرکت کننده شماره ۸ :
آقای علی آبادی
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#سردار_قاسم_سلیمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
🕊 فراخوان ارسال دل نوشته 🕊
شرکت کننده شماره ۹ :
حسن محمدی
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#سردار_قاسم_سلیمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
🕊 فراخوان ارسال دل نوشته 🕊
شرکت کننده شماره ۱۰:
خانم زنگی
#سردار_دلها
#مرد_میدان
#سردار_قاسم_سلیمانی
@yadvare_shohada_mishkindasht
🔴 نامه دفتر رئیس محترم قوه قضائیه به همه مردم ایران:
🔺 با عزمی همگانی، فضای اداری کشور را آنقدر شفاف میکنیم که هیچ متخلفی با هیچ ترفندی نتواند دوام بیاورد.
🔺اگر سند و مدارکی از تخلفات مسئولین شهر یا استان خود و یا نارضایتی از مسئولین قوه قضائیه، قاضی، وکیل، شهردار، اعضای شورای شهر، نماینده مجلس و رؤسای ادارات در دست دارید، اسناد را به صورت محرمانه و ناشناس، بدون نیاز به ذکر مشخصات شخصی خود و تنها به عنوان شهروند به دفتر آیتالله رئیسی ارسال کنید تا فورا پیگیری شود.
حوزه رياست قوه قضائيه رئیسی:
تهران خيابان وليعصر (عج)، خيابان پاستور
تلفن: ۶۶۹۵۲۵۳۶
معاونت قضايی قوه قضائيه:
تهران خيابان وليعصر(عج)، بعد از چهار راه سپه، كوچه سخنور
تلفن: ۶۶۳۴۵۶۳۷-۶۶۳۴۵۶۳۸
نشرحداکثری
@yadvare_shohada_mishkindasht
12.mp3
27.71M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#خاطرات_شهید
#علی_خوش_لفظ
💐 قسمت #دوازدهم💐
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@yadvare_shohada_mishkindasht
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
هدایت شده از ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
🕊 فراخوان ارسال دل نوشته🕊
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت و معاونت فرهنگی و هنری حوزه مقاومت بسیج ۳۲۱ شهید باهنر به مناسبت سالگرد شهادت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی برگزار می کند:
✨حال و هوای خود و اعضای خانواده تان از زمان شنیدن خبر شهادت حاج قاسم را برای ما در قالب متن برای کانال های ارتباطی ستاد یادواره شهدای مشکین دشت ارسال نمایید✨
📌تلگرام:
@setadeyadvareh
📌ایتا:
@khadem_yadvare_shohada
آثار ارسالی در کانال و پیج ستاد یادواره شهدای مشکین دشت در فضای مجازی اطلاع رسانی خواهد شد.
@yadvare_shohada_mishkindasht
✨به دل نوشته های برگزیده هدیه اهدا خواهد شد.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها_راهت_ادامه_دارد
#ستاد_یادواره_شهدای_مشکین_دشت
#معاونت_فرهنگی_هنری_حوزه_مقاومت_بسیج_۳۲۱_شهید_باهنر_مشکین_دشت
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.05 - amir kermanshahi.mp3
8.85M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴وقت نفس کشیدنم ندادن
🌴یکی دو تا نیستن که زیادن
🎤 #امیر_کرمانشاهی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
┄┅┅═✧❅💠❅✧═┅┅┄
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌹۵۰ نفر از غواص های لشگر ۲۵ کربلایی مازندران این کاغذ رو امضا کردند که همدیگر رو شفاعت کنند.
تاریخ امضاها ۶۵/۱۰/۲ هست
محسن شیریان
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖 بچه با دعای مادرش زندست
#دعامکنمادر :)♥️🌱 〗
@yadvare_shohada_mishkindasht
31rzDOAywA.mp3
8.81M
- بچه با دعای
مادرش زندست:)♥️🌱
#محمدحسینپویانفر|🎙
@yadvare_shohada_mishkindasht
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهــهمهــمیگمڪھمادرمے🖐🏾
#فاطمیهــ🖤🕊
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #رمان_دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht