#راض_بابا✨
#قسمت_بیست_وهفتم🌸
شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟
آقای باصری مدام ترمز ماشین را می فشرد تا به ماشین جلویی که فاصله ای با هم نداشتند برخورد نکند. من هم از دو صندلی جلو به غلغله ماشین ها چشم دوخته بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:《 کی بهتون خبر داد راضیه بیمارستانه؟》
نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت:《 مرضیه زنگ زد گفت ما بیمارستانیم.》
گلویم مدام بغض دار می شد و با ارتعاش لبانم، قطره های اشک کمی آرامَش می کرد. تیمور هم با دست لرزان به پای بی رمقش می کوبید.
چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از ناهار در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالِش به دست بالای سرم ایستاد و گفت:《 مامان می خوام تو بغلت بخوابم.》
با تعجب بهش خیره شدم
_چی شده؟ تو که شنبه بعد از مدرسه کارات رو انجام می دادی که وقتی میری حسينيه درس نخونده نداشته باشی!
بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست.
_مامان خیلی خستم. می خوام یه کم بخوابم. کنارم دراز کشید. سر راضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت موهایش را بازی دادم.
_راضیه.... چه موهات قشنگه!
لبانم را به موهای موج دار بلندش رساندم. پلک های راضیه با شروع لالایی ام سنگین شدند.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀