#راض_بابا♥️
#قسمت_سی_ویکم🍓
خستگی از چشمانش می بارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست.
_نه مامان نمی دونن.
راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی می رفت. ايشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش.
_من موندم تو چرا خودت رو اذیت می کنی؟
لبخندی زد و گفت:《 خب مامان اصلا درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه.
شما مطمئنی منم مطمئنم ولی بقیه هم کلاسی هام نمی گن این با آقای بهرامی کجا میره؟
به فکر فرو رفتم ک حرف هایش را سبک و سنگین کردم.
_بعد هم ایشون نامحرمن. درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم.
آن شب دل آسمون روشن شده بود و هوای تا تاریکی نداشت. انگار آسمان به زمین چسبیده بود. فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی عجیب راهروها را عطرآگین کرده بود. مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون می آوردند اما راضیه سرِ بیرون آمدن نداشت. نگاهی به تیمور که به در آی سی یو خیره شده بود انداختم. دوزانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم.
_راضیه کشاورز رو بردن آی سی یو قلب.
من و تیمور و مرضیه و لاله نا امیدانه فقط به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. به سمت آی سی یو قلب دویدیم. زنگ آیفن پشت در را زدم.
_راضیه ... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟
_بله.
_حالش چه طوره؟
_فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀