#راض_بابا🕊
#قسمت_چهل_وپنجم☁️
بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی می شد که منتظر ایستاده بود. همینطور که عرض باریک کوچه رو طی می کرد صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد.
_سلام. کجا بودی؟چقدر دیر کردی؟
_سلام. من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون شلوغه.
سمت ماشین قدم برداشتیم. خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت:《محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد شما مسئول اتوبوس ما بودی.》
خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش توجهم را جلب کرد. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
راضیه ای که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار می کرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود.
به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمیدیدم.
یادم به سفر مشهد افتاد. بین راه اتوبوس برای نماز ايستاده بود. در کنارم هم مشغول وضو گرفتن بودیم. لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه کردم و گفتم:《رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟》
سریع با ذوق گفت:《عاشق رنگ سفیدم.》
به دانشگاه شیراز رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و به مسجد رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد.
یکی یکی می پرسید و می اندیشید.
یک دفعه گفتم:《ببین راضیه! درسته من طلبگی می خونم و شاید بتونم به خیلی از سوالات جواب بدم اما تو اصلا الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی. هر جوری من هستم تو نباش، این جوری راهت رو پیدا میکنی.
#ادامه_دارد
فرآيند كمال بشرى به وسيلهى كتاب تحقق مىيابد.#امام_خامنه_ای
#الگوی_سوم_زن
#پایگاه_مقاومت_حجتیه_حوزه_۳۵۵_و_۳۵۶
به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید.
👇🏻
@yafatar
نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀