خبر هجر تو از ماذنه تا می آید
بوی اشک است که از سجده ی ما میآید
چِقَدَر آه کشیدی..،نشنیدیم تو را…
اشک بر گونه ی این ناشنوا می آید
تا که پروانه پرش سوخت به عاشق فهماند
وصل دلبر فقط از راه فنا میآید
مدعی نیست کسی که به تکامل برسد
فقط از شیشهی کم آب صدا میآید
خوشبهحالم که فقط ظرف مرا میشکند
میل لیلیست اگر گاه بلا میآید
یا اَبانا! فقط اینبار بغل کن ما را
وا کن آغوش خودت را که گدا می آید
در دل سختی و غم ذکر نجاتم زهراست
حال من با دم یا فاطمه جا می آید
جان پهلوی به مسمار گرفته..،برگرد…
به سر شیعه از این داغ چهها می آید
بعد از آن ضربهی سنگین لگد..،آه..،چه شد؟!…
پشت در جای علی،فضه چرا می آید؟....
فاطمیه
ما را به زیر سایه ات آقا نگه دار
شر شیاطین را به دور از ما نگه دار
راضی مشو در تور صیادی بیفتیم
این بچه ماهی را در این دریا نگه دار
از هرچه غیر از توست خالی کن دلم را
مهر خودت را بر دلم تنها نگه دار
اصلا امیدی به مسلمانی ما نیست
تو پرچم اسلام را بالا نگه دار
پشت و پناهم باش تا از پا نیفتم
پشت مرا هنگام لغزش ها نگه دار
خیری سر کردم که نابینا شدم پس
چشم مرا بینا کن و بینا نگه دار
روزی اگر دیدی که دست از تو کشیدم
حتی شده با زور دستم را نگه دار
خیلی به اشک و گریه ام محتاج هستم
این اشک ها را جمع کن یک جا نگه دار
ای که مرا دنیا کنارت می نشاندی
روز قیامت هم برایم جا نگه دار
با هر کس هر جای عالم هم غذایی
ته مانده هایش را برای ما نگه دار
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هرجا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نبینیم تو را
عمری است که سربار توام یوسف زهرا
تو یاری و من عار توام یوسف زهرا
سرمایه ام اشکی است که آن هم کرم توست
بی مایه خریدار توام یوسف زهرا
خوشتر بُوَد از دیدن گل های بهشتی
یاد گل رخسار توام یوسف زهرا
با مهر تو باکی ز هجوم گنهم نیست
من تکیه به دیوار توام یوسف زهرا
با آنکه به زنجیر گنه بسته وجودم
یک عمر گرفتار توام یوسف زهرا
خوشتر بود از خواب به گلزار بهشتم
آن لحظه که بیدار توام یوسف زهرا
نام و نسب و شأن و مقامم همه این است
خاک ره زوار توام یوسف زهرا
مگذار گنه پرده کشد بین من و تو
من تشنه ی دیدار توام یوسف زهرا
بر سلطنت هردو جهان ناز فروشم
تا سائل بازار توام یوسف زهرا
من میثم و وصف تو بود میوه ی نخلم
بی برگم و پر بار توام یوسف زهرا
کسی که از امام عصر خود خواهد وصالش را
کسی که آرزو دارد نظاره بر جمالش را
ندارد چاره ای جز این که بشناسد در این دنیا
صراط مستقیمش را، حرامش را، حلالش را
خیالِ معصیت، معصیت است و منتظر باید
نگه دارد از اوهام خطا فکر و خیالش را
تعجب می کنم از عاشقی که بهر یک لذت
به آتش می کشد سرمایه ی هفتاد سالش را
چگونه ادعای بنده بودن می کند، آن که
نمی پردازد از مازاد مالش، خمس مالش را
چه حیف است اشک آقا خرج رسوایی ما گردد
روان می سازد این اعمال ما اشک زلالش را
محب آل حیدر لحظه هایش مملو از ذکر است
همیشه مغتنم می داند از دنیا مجالش را
شهید از کل دنیایش برید و در ازای آن
از این ترک تعلق یافته راه کمالش را
بسوز ای دل برای غصه های عمه ی سادات
که روی نیزه ای کامل شده بیند هلالش را
امان از چوبه ی محمل، بگو یک زن در این محفل
ببندد بر سر خونی زینب تکه شالش را
خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد
اجل در قبضِ جان، تنْ مضطرب، من در تماشایت...
عمریست که چشم انتظار یک نظر باشم
خشکیدهام نگذار که بی برگ و پر باشم
پر میزنم با انقطاع کامل از مردم
راهم بده نگذار در به در باشم
خون جگرهای مرا تبدیل کن بر اشک
تا در فراق روی ماهت دیده تر باشم
تو باخبر هستی ز حال من ولیکن من
تا کی ز یار غائب خود بی خبر باشم
قول شَرف دادم به قربان تو خواهم شد
ای عشق تا روز ظهور تو اگر باشم
من ریختم حالا بیا مومن بساز از من
ایمان تفضّل کن که من مرد خطر باشم
اهل خدایم کن شبیه منتظرهایت
تا در کنار سیصد و اندی نفر باشم
در گوشه ای از مسجد سهله مقیمم کن
خوبست مشغول نگاهت تا سحر باشم
هرچند خیلی مختصر یاد تو بودم لیک
نگذار که در محضر تو مختصر باشم
سودی ندارم خوب میدانم ولی آقا
من را بخر هرچند خیلی پر ضرر باشم
بد بودم امّا خوبیات دست مرا لگرفت
عمری بده تا در کنارت بیشتر باشم
خیلی دلم میل نجف دارد که مشتاقم
قبل از حسینش آستان بوس پدر باشم
تا پای ایوان طلا در سجده میافتم
آنجا نمیچسبد فقط خم تا کمر باشم
حالا عنایت کن مرا کرب و بلایی کن
تا با تو تا عرش الهی همسفر باشم
بیچاره زینب کعبه نی خورد و چنین فرمود
چاره ندارم میروم دنبال سر باشم
سخت است بر من بی تو با خیل یتیمانت
با خولی و با شمر در کوه و گذر باشم
یار سرافرازت ببین با سر به زیری رفت
برخیز با نامحرمان زینب اسیری رفت
سرگرم دنیا ماندم و از یاد تو غافل شدم
کارم شده معصیت و در بندگی کاهل شدم
در حق تو بد کردهام، بدعهدیِ من را ببخش
جای رفاقت با شما با هرکسی همدل شدم
چشمان من خشکیده است، از بس به هرجا رفته است
با بیحیایی باعث رنجیدنِ این دل شدم
حال دلم طوفانی و تنهایِ تنها ماندهام
بی تو شبیه ماهیِ افتاده در ساحل شدم
پشتِ درم در میزنم، در خانهات راهم بده
با سر به زیری آمدم بار دگر سائل شدم
وقتی که زیر پرچمت در بین خوبان جا شدم
دیدم که با لطفت رها از هر غم و مشکل شدم
در بین روضه هرکسی ذکری نشسته بر لبش
من گوشهای مشغول به ذکر ابوفاضل شدم
روضه به روضه رفتم و با اذن ماه علقمه
من هم برای رفتنِ تا کربلا قابل شدم
یادش بخیر آن شب که با چشمانِ گریان آمدم
اِذنِ دخولی خواندم از بابُ الرّجا داخل شد
چنانی که به فطرس بعد عمری، بال و پر خوب است
به هجران دیدهها، دیدار رویت بیشتر خوب است
نفس تنگ و دلم تنگ و هوای شهر دلگیر است
ولی حال و هوای مسجد سهله، سحر خوب است
دَمِ در ایستادم سالها چشمم به راهت ماند
اگر از کوچهی ما هم کنی روزی گذر خوب است
میان سفرهی شُبهه، همین نان حلال ماست
به دوران فراقت خوردن خونِ جگر خوب است
جوانی رفت اما شادمان از پیریام زیرا
که پیری در پِیِ تعظیم کردن تا کمر خوب است
برای غربتت گریان شدم کز فرط بییاری
ظهورت با وجود سیصد و اندی نفر خوب است
مریضِ نفس گردیدم برای حال بیمارت
اگر تو گوشهی چشمی کنی از هر نظر خوب است
طهارت آرزو دارم به من اشکی عنایت کن
فرج خواندن به زیر بارشِ چشمانِ تَر خوب است
هوا سرد است ما را خانمانی نیست ای خورشید
به ما مستضعفان تابیدنِ صبحِ ظفر خوب است
آمدم تا رشتهام را بر درت محکم کنی
زندگیام را به ذکر دائمت، توأم کنی
با تضرع، زیر لب دارم صدایت میزنم
تا که قدری از حجابِ بینمان را کم کنی
شرمسار و سر به زیرم که سبب شد نامه ام
باز هم گریه برای معصیتهایم کنی
خستهام از خُدعههای نفس، از طول عمل
آمدم یابن الحسن، دیگر مرا آدم کنی
صاحب من، خیرخواهم، سایهی بالاسرم
میشود قلب مرا خالی ز نامحرم کنی
از تو بر میآید آقا معجزاتی اینچنین
التماست میکنم، چشم مرا زمزم کنی
دوری از کرب و بلا دارد مرا دق میدهد
کربلایی کن مرا، تا راحت از این غم کنی
دوست دارم یاورت باشم به اشک بر حسین
ساعتی که گریه بر آن ماتم اعظم کنی
جان فدای پلک مجروحت که دائم صبح و شب
گوشهی مقتل، نظر بر پیکری درهم کنی
من که برایت غیر دردسر ندارم
مثل بقیه چشمهای تَر ندارم
تو دوستم داری ولی باور ندارم
خیلی پریدن دوست دارم پَر ندارم
من از تو بردم آبرو هستم وبالت
باید که پیش تو بمیرم از خجالت
هر لحظه از یادم تو را بردم ضرر شد
اشکی که خرجِ تو نشد خونِ جگر شد
شبها برای تو نمردم تا سحر شد
با معصیت افعال خوبم بیاثر شد
من کاسبِ اشکم اگر چه خرده پایم
یک مرتبهای کاش به چشمت بیایم
نگذاشته دنیا برای من حواسی
از تو رسیده نعمت از من ناسپاسی
تو بیشتر از من خودم را میشناسی
شرمندهام شرمنده از این آس و پاسی
میدیدمت ای کاش در سن جوانی
آقا کجایی کوفهای یا جمکرانی؟
من که نشد باشم علیِ مهزیارت
شیطان گرفته روح من را به اسارت
نفسم شده آلوده و دیده خسارت
بخشندگیِ تو به من داده جسارت
تو رو میندازی برایم رو سیاهم
من را جدا انداخت از تو اشتباهم
حال قدیم و آن سحرهایش کجا رفت؟
افتاد از لب اسم تو حالِ دعا رفت
خیلی دعای ندبه از من به قضا رفت
هی قول دادم قولهایم زیرِ پا رفت
اما فراموشم نشد سینهزن هستم
گریانِ آن آقای بیپیراهن هستم
گریانِ آن آقای بییار و حبیبی
که تکیه بر نی داد از فرط غریبی
با چکمه برگرداند او را نانجیبی
پیچید در گودال عطر دلفریبی
آن مادری که پهلویش مِسمار خورده
فریاد زد ذبحش سه ساعت کار برده
از خود فرار کردم و لا یُمکِنُ الفِرار
امشب دوباره آمدهام بر سر قرار
رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم ولی تو به روی خودت نیار
من در میان راه زمین خوردهام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش، بار
آنقدر در حجاب خودم غوطه میخورم
حتی تو را ندیدهام این گوشه و کنار
امشب که گریههای تو باران گرفته است
از چشم خشکسال منم قطرهای ببار
اصلاً وکیل ما تو و ما هیچ کارهایم
ما خویش را به دست تو کردیم واگذار
در انتظار آمدنم ایستادهای
شاید به این امید که میآیمت به کار
امشب برای این که بیایی به پیش ما
انگشت روی روضه دلخواه خود گذار
امشب مرا به خانه مادر ببر که باز
آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار
ما را ببر که گریه بریزیم پشت در
مانند بچههای عزادار و بیقرار