eitaa logo
تربیت فرزندامام زمانے🌷
10.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
21 فایل
💞مطالب زیبا و نڪات #ڪاربردے تربیت فرزندازقبل ازانعقاد نطفه💞 کانال دیگرما👇 امیربیان💚 @Amire_bayan تأسیس◀۱۳رجب سال۱۴۴۱ نشرمطالب فقط باآیدی کانال جایزاست✅⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌱🌺🌱🌺 (ص) برای کودکان در کشور عربستان و در شهر مکّه، کوهی وجود دارد که نام آن «حَرا» است. در بالای این کوه، غاری کوچک قرار دارد که قسمتی از آن را نور خورشید روشن می کند و قسمت های دیگرش، تاریک است. کسانی که به زیارت خانه خدا و سفر حج می روند، یکی از جاهایی که حتماً به دیدنش می روند، غار حرا است؛ چون آن مکان، جایی است که پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله روزها و شب های زیادی به آن جا می رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول می شد. 🌿راز شب شدن (ص) سالیان دور در یکی از شب های پایانی ماه ، در گوشه ای از شهر مکه و در قله کوهی به نام حرا، اتفاق بزرگی افتاد؛ اتفاقی که سرنوشت انسان ها را عوض کرد و مژده بزرگی برای آدم ها آورد. در آن شب، حضرت محمد صلی الله علیه و آله که 40 ساله بود، در غار حرا مثل شب های دیگر مشغول عبادت و راز و نیاز با خدای مهربان بود. ناگهان دید فرشته ای زیبا وارد غار شد. فرشته نزدیک و نزدیک تر می شد. از چهره اش پیدا بود که خبر مهمی دارد. نام آن فرشته جبرئیل بود. 🌺پیامبر و فرشته «جبرئیل امین»، فرشته پیام رسان خداوند، به غار حرا نزد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت تا خبر مهمی را به او بگوید. جبرئیل نوشته ای به همراه خود آورده بود و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله می خواست تا آن را بخواند. پیامبر فرمود: «نمی توانم بخوانم.» فرشته دوبار دیگر از پیامبر خواست تا نوشته را بخواند و سرانجام لب های آسمانی پیامبر مشغول خواندن شد. چه جمله های زیبایی بود! 🌿بخوان به نام خدا شب مبعث یعنی شبی که فرشته بزرگ «جبرئیل» به دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله در غار حرا رفت، شب آغاز یک مأموریت بزرگ و مهم بود. فرشته آمده بود تا به حضرت محمد صلی الله علیه و آله خبر پیامبر شدنش را از سوی خداوند اعلام کند. او از پیامبر خواست تا اولین کلمه های دین جدید، اسلام، را بخواند. آن کلمه ها، آیه های اولین سوره قرآن بودند: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید...» 🍂آغاز راه وقتی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله اولین آیه های قرآن را خواند، فرشته مهربان نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «ای محمد! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم» او با این جمله، آغاز یک مأموریت مهم را به پیامبر اعلام کرد. پیامبر مأمور شده بود تا مردم را از گمراهی و بدبختی نجات دهد و به سوی سرزمین ستاره ها و خوشبختی راهنمایی کند. 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
🌸✨🌸✨🌸✨🌸 مهربانی با پروانه حسام، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ، لابه لای گل ها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد. هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند. بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند، از دستش فرار می کردند، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند، به چنگش می افتادند. حسام، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد. یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد.  پروانه ها ترسیده بودند، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند. حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد. در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند. تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید. بعد پسر بچه، حسام را ما بین ورق های کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد. دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید. ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد. ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند ... بعد، قوطی پروانه ها را به باغ برد، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد. پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند. حسام فریاد زد؛ پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم. قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم. 💕__________________________🌿⛄ 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
✅بهترین برخورد  با کودکانی که بدخواب شده‌اند، چیست؟ 💠ریتم خواب و بیداری كودكان، گاهی، به دلایل مختلف، به‌هم می‌خورد. 💠 در این شرایط، كودك می‌شود و دایم می‌زند. 💠 یكی از راه‌هایی كه مادر و کودک می‌توانند این وضع را اصلاح و خود و كودك‌شان را آسوده کنند، این است كه: 🔶1- سعی نكنید هر ساعت از روز، او را مجبور كنید كه بخوابد. 🔷2- در طول روز، سعی كنید با ، او را خسته کنید. 🔶3- تا شب صبركنید تا در وقت مناسب و پس از آن‌كه غذایش را خورد، او را به اتاقش ببرید. 🔷4- او را در تخت خودش بخوابانید و را خاموش كنید. 🔶5-  حالا، برایش یك تعریف كنید. بهتراست كه یك داستان تخیلی باشد تا توجه‌اش كاملا جلب شود. 🔷6- از ، غافل نشوید و توجه داشته باشید كه به‌خاطر بدقلقی كردنش، از كوره در نروید! 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم آن روز خبری از نقشه گنج نبود!!! بچه ها از خواب بیدار و مشغول کار خودشان بودند... تلفن خانه به صدا در آمد و مثل همیشه فاطمه پرواز کرد که گوشی را بردارد.... :"ببخشید با آقای حسین...کار داشتم..." فاطمه که صدای ان طرف خط تلفن را نشناخته بود، بدو بدو داداش حسین را صدا زد و گفت:"حسین... حسین.... تلفن باهت کار داره... نمیدونم کیه...شاید از مدرسه ای چیزی باشه...." حسین متعجب گوشی تلفن را گرفت و... گوینده کمی صدایش را محکم تر کرد و گفت: "آقای حسین...مامور ۰۰۱ هستم، برای پیدا کردن نقشه ی گنج امروز..." مکالمه که به اینجا رسید حسین خنده اش گرفت و گفت:"ماااااماااان شمایید؟؟؟" من که تمام توانم را گذاشته بودم که خیلی رسمی باشم و خنده ام نگیرد، کمی سکوت کردم و تمام خنده ام را قورت دادم و گفتم:"شما مامور هستید که دانه پرنده ها را بریزد و بعد از آن میتوانید ۱۰ دقیقه با گوشی بازی کنید... مراحل بعدی گنج به اطلاع شما میرسد..." بمب خنده حسین منفجر شد... کمی خنده ام را کنترل کردم و مجددا برای رعایت عدالت تماس گرفتم :"آقای علی..‌ مامور۰۰۱ هستم شما در دادن دانه به پرنده ها به داداشتان کمک کنید مرحله بعدی نقشه گنج به اطلاع شما میرسد...." حالا مانده بود فاطمه... هر چند که نقشه گنجی برایش طراحی نشده بود اما پاسخ به حس دخترانه اش اقتضا میکرد یک بار دیگر از تلفن همراهم به خانه زنگ بزنم و همان مکالمات را برای فاطمه هم تکرار کنم ... 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
...🌹 ❤🍃‍ 👇👇👇👇 ✅بهترین برخورد  با کودکانی که بدخواب شده‌اند، چیست؟ 💠ریتم خواب و بیداری كودكان، گاهی، به دلایل مختلف، به‌هم می‌خورد. 💠 در این شرایط، كودك می‌شود و دایم می‌زند. 💠 یكی از راه‌هایی كه مادر و کودک می‌توانند این وضع را اصلاح و خود و كودك‌شان را آسوده کنند، این است كه: 🔶1- سعی نكنید هر ساعت از روز، او را مجبور كنید كه بخوابد. 🔷2- در طول روز، سعی كنید با ، او را خسته کنید. 🔶3- تا شب صبركنید تا در وقت مناسب و پس از آن‌كه غذایش را خورد، او را به اتاقش ببرید. 🔷4- او را در تخت خودش بخوابانید و را خاموش كنید. 🔶5-  حالا، برایش یك تعریف كنید. بهتراست كه یك داستان تخیلی باشد تا توجه‌اش كاملا جلب شود. 🔷6- از ، غافل نشوید و توجه داشته باشید كه به‌خاطر بدقلقی كردنش، از كوره در نروید! 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم. گفتم خوب او کیست؟ عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است. گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟ عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است. گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید. عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند. اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود. وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند. من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت:  روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند. او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند. عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند. عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم. 🖤 🖤 @yar_emam_zaman 🥀
سنگ کوچولو در یکی از روزهای خوب خدا یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بودتمام بدنش درد می کرد هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد. سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد:« هندونه ی سرخ و شیرین دارم هندونه به شرط چاقو ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها را خریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت فقط یک هندوانه کوچک برای خودش باقی ماند.مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت چشمش به سنگ کوچولو افتاد آن را برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت،هندوانه حرکت نکند و قل نخورد بعد هم با ماشین به سوی رودخانه ای خارج از شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از این که دیگر توی آن کوچه ی شلوغ نیست و کسی لگدش نمی زند، خوشحال بود و خدا را شکر می کرد. روزها گذشت تابستان رفت و پاییز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود.گاهی جریان آب او را کمی جا به جا می کرد و این جابه جایی تن کوچک او را به حرکت وامی داشت او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین می رفتند او کم کم به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد. یک روز چند تا پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند آنها می خواستند بدانند چرا سنگ های کف رودخانه صاف هستند یکی از آنها سنگ کوچولوی قصه ی ما را دید آن را برداشت و به خانه برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و مو و لباس کشید.سنگ کوچولو به شکل یک آدمک بامزه در آمد.پسرک سنگ را که حالا شکل تازه ای پیدا کرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد.حالا سنگ کوچولوی قصه ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به میان کوچه نیست. پسری هم که او را به شکل عروسک درآورده، هر روز نگاهش می کند و او را خیلی دوست دارد راستی بچه ها، شما هم می توانید با سنگ های صاف و صیقلی کاردستی درست کنید? ✨ 💚 💚 @yar_emam_zaman 🌷 ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇 👉 @Amire_bayan
زیبا درباره از زبان همسرگرامیشان 🌿برای خوندن داستان لطفا تصویر دانلودشود. 🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇 💚 💚 @yar_emam_zaman🌷 ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇 👉 @Amire_bayan
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» ✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» ✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست 🔶 بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته میشوند 🍁🍂🍁🍂
...🌹 🔰سوال از استاد ⁉️بچه ای که اعتماد به نفس ندارد، نمی‌تواند در مدرسه و محیط خانه از خودش دفاع کند؟ 🔻پاسخ استاد تراشیون 🌀این بچه در محیط خارج از مدرسه نیاز به یک دوست و هم بازی با سه شرط زیر دارد. ۱_هم سن ۲_ هم جنس ۳_ از لحاظ فرهنگی خانوادگی هم‌کفو باشند. به این خاطر که قبلا کمتر در گروه های اجتماعی هم سال خود حضور پیدا کرده اند، سن اجتماعی این دست از بچه ها پایین است و هرچه جلوتر بروند مشکلاتشان بیشتر میشود . ⚠️گویا هرچه جلو تر میرویم نسل جدید منزوی‌تر میشوند. برخی بچه ها وابستگی به خانواده دارند. گاهی خانواده جلوی واکنش های طبیعی بچه ها را میگیرند لذا این بچه ها منزوی تر می شوند. گاهی اوقات باید برای بچه ها قصه‌هایی تعریف کنیم که در آنها شیوه برخورد و تعامل منطقی در محیط های عمومی را یاد بگیرند . اینکه چگونه بچه ها نگذارند به او زور بگویند و اگر به او زور گفتند چگونه رفتار کنند و ... در داستان، بچه‌ها همزاد پنداری می کنند و از آنها الگو می گیرند و سپس آن الگو هارا پیاده می کنند ، لذا از الگو های داستانی هم می شود به خوبی در این زمینه استفاده کرد. کپی⛔️ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─ @yar_emam_zaman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ویدیو تصویری 🎥 "نکات لازم جهت برای کودکان" کپی⛔️ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─ @yar_emam_zaman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─