─┅─═ঊঈ🌸ঊঈ═─┅─
#قصه #قصه
#به_دنبال_ماه_پیشونی
نُقل قرمز، دنبال عروسی ماه پیشونی می گشت. رسید به قالیچه ی حضرت سلیمان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » قالیچه، ویژ رفت بالا. ویژ آمد پایین. ویژ، دور نقل، چرخی زد و پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « بیست قدم به چپ. بیست قدم به راست. بیست قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.
رسید به چراغ جادو. داشت گردگیری می کرد. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » چراغ خودش را تکاند، نقل به سرفه افتاد: « هاچی ... هاچی. » پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « ده قدم به چپ. ده قدم به راست. ده قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.
رسید به خاله سوسکه. داشت بَزَک دوزک می کرد برود همدان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » گفت: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « پنج قدم به چپ. پنج قدم به راست. پنج قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.
رسید به قصر حاکم. عروسی آن جا بود. خواست برود تو. نگهبان ها جلویش را گرفتند. گفت: « بذارید برم. من نقل عروسی ام. » گفتند: « برو. » رفت.
درست وقتی رسید که می خواستند نقل ها را بپاشند رو سر عروس و داماد. داد زد: « صبر کنید. » صبر کردند. رفت وسط نقل ها. گفت: « حالا بپاشید. » پاشیدند. نقل قرمز افتاد رو سر عروس خانم. شد یاقوت تاج سرش. بعد قل خورد و آمد پایین. شد نگین انگشترش.
─┅─═ঊঈ🌸ঊঈ═─┅─
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
🌸🌙🌸🌙🌸
#قصه_کودکانه
🐭🍎موش کوچولو🍎🐭
روزی روزگاری، موش کوچکی در یک دشت وسیع زندگی میکرد که عاشق خوردن بود. یک روز هر چه گشت هیچ غذایی پیدا نکرد.
موش کوچولو حسابی گرسنهاش شده و شکمش به قار و قور افتاده بود. برای همین به سمت روستایی که در نزدیکی جنگل بود به راه افتاد تا بلکه آنجا چیزی برای خوردن پیدا کند.
به اولین خانه که رسید دماغش را بهکار انداخت: «... هوم... این بوی چیه میاد؟» موش کوچولو دماغش را جنباند و جنباند و جنباند... تا منبع بوی خوش را پیدا کرد. بوی خوردنی از یک ظرف سفالی بزرگ که روی پلهها گذاشته بودند میآمد.
موش کوچولو سرش را از سوراخ کوچکی که در ظرف سفالی بود فرو برد. وای یک عالمه سیب خوشمزه در ظرف بود! موش کوچولو به زحمت خودش را از سوراخ رد کرد و وسط سیبها نشست و شروع کرد به خوردن.
شکم موش کوچولو همین طور بزرگتر و بزرگتر میشد، اما او که خیلی سیب دوست داشت دست از خوردن نکشید. وقتی دیگر احساس کرد نفسش هم بالا نمیآید چند تا سیب هم دستش گرفت تا از سوراخ بیرون برود...ولی... ای داد بیداد!
موش کوچولو که حسابی شکمش تپل شده بود دیگر از سوراخ رد نمیشد. موش کوچولو نشست و شروع کرد به فکرکردن. کمی دراز و نشست هم رفت تا بلکه از سوراخ رد شود، اما غیر از شکم درد چیزی عایدش نشد. چند ساعت گذشت. صدای یک آدم میآمد. موش کوچولو خیلی ترسید. شروع کرد به لرزیدن. چند ثانیه بعد یک پسربچه در ظرف را باز کرد تا سیب بردارد.
موش کوچولو با بیشترین سرعتی که میتوانست، از توی ظرف جست زد بیرون. پسربچه که ترسیده بود ظرف را از دستش ول کرد روی زمین. مادر خانه با جارو دنبال موش کوچولو شروع به دویدن کرد. موش کوچولو آنقدر ترسیده بود که تا دم خانهاش را یک نفس دوید. دیگر هم هیچ وقت لب به سیب نزد.
#قصه🐭
─┅─═ঊঈ🌸ঊঈ═─┅─
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
🌸🌹🌸
#تربیت_فرزند
#قصه
ماجرای امانتی #حضرت_علی_علیه_السلام
به #حضرت.عباس علیه السلام برای #کربلا
حضرت علی (علیه السلام) در مسجد نشسته بودند و اطراف اویشان، یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در این زمان، پیرمردی که محاسن سفید و چهره ای آفتاب سوخته امّا نمکی داشت به مسجدآمد. با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، از بین جمع، خودش را به امام حسین علیه السلام رساند، دست و صورت حضرت علی علیه السلام بوسید و زانو به زانوی ایشان نشست و گفت: «علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام ، که به شما هدیه بدهم.» حضرت علی علیه السلام خندید، طوری که دندان های سفیدش نمایان شد، بعد گفتند: دلیل این دوست داشتن، دل تو است عزیز دلم! نه این شمشید امّا من این هدیه ی ارجمندت را به عنوان نشانه قبول می کنم. پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و صورت حضرت علی علیه السلام را بوسید و رفت.
حضرت علی علیه السلام، لحظاتی شمشیر را در دست مبارکشان، چرخاندند و نگاه داشتند، انگار که منتظرکسی بودند که بلافاصله، حضرت عباس (علیه السلام) بود که بلافاصله آمدند. حضرت عباس هفت یا هشت سال بیشتر نداشتند، به پدر عرض سلام و ادب کردند ولی چشم از شمشیر برنداشتند.
حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟ حضرت عباس (علیه السلام) خندید. گویی آرزوی دلش همین بود که به زبان پدر جاری شده بود. حضرت عباس علیه السلام فرمودند: «بله، پدر جان! قربان دست و دلتان بشوم.»
حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: بیا جلو نور چشمم! حضرت عباس (علیه السلام) جلو آمد. حضرت علی (علیه السلام) از جا بلند شد، شمشیر را به کمر او بست و او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: «این شمشیر، امانت برای کربلا است.» .
با شنیدن این حرف حضرت علی علیه السلام، همه گریه کردند.
منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان به نقل از کتاب سقای آب و ادب سید مهدی شجاعی
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
💠⚜💠⚜💠
#قصه
🙈🙈میمون بی ادب🙊🙊
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.
دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،
برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
💠⚜💠⚜💠
#قصه
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
#قصه
🌳🍒🌳🍒🌳
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
💠⚜💠⚜💠
#قصه
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
#قصه
🌳🍒🌳🍒🌳
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
#تربیت_فرزند...🌹
#ترس_از_تاریکی
👈 به جای #نصیحت برای کودکان داستان تعریف کنید.
❌ هیچ کودکی نصیحت رو دوست نداره.
اگر بارها کودکتون رو نصیحت کنید بارها از گوش دادن به صحبت هاتون طفره میره. پس اگر میخواین رفتاری رو توی کودکتون تغییر بدید براش #قصه بخونید.
مثلا بچه ای که از تاریکی میترسه اگر شما هزار بار بهش بگید که تاریکی ترس نداره کودک اهمیت نمیده. اما اگر داستانی در این خصوص بارها و بارها براش بخونید کودک هر بار با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکنه و خودش رو جای اون قرار میده و به مرور ترسش کمتر میشه.
🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman 🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan
🌙✨🌙✨🌙✨🌙
#قصه
خرگوش مهربان و سوپ هویج
قصه شب خرگوش مهربان؛ یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان ، بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟” خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد.
سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود. سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان، داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام.
ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی ؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت : “خرگوش مهربان، آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من می دهی؟ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد.
حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت . او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت : “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر میکرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد . خرگوش مهربان پرسید : “چه کسی پشت در است ؟” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند : “امروز تو هویجهایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید : “چه غذایی پخته اید ؟” همه با هم گفتند : ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.
🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan
❤️✨❤️
#تربیت_فرزند...🌹
برای آموزش كار خوب يا نشان دادن بدی یک كار به كودكتان می توانيد از #قصه کمک بگیرید؛
میتونید یک کتاب خوب مناسب سن کودکتون خریداری کنید
اسم کودکتان را روی شخصيت قصه بگذاريد.
قصه بايد مفهومی شاد و مثبت داشته باشد و پايان خوب و خوشی داشته باشد.
هرگز از شخصيتها و حوادث ترسناک يا منفی برای ترساندن کودک استفاده نكنيد.
فراموش نکنید كودكان با قصه هایی كه می شنوند زندگی می كنند.
🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan
#قصه
🌺ویژه ی ولادت امام حسن علیه السلام
🌺 با زبان کودکانه برای بچه ها قصه ی زیر رو تعریف کنید...
🌸امام حسن علیه السلام بسیار خوش اخلاق بود.حتی اگر کسی به او دشنام می داد ، او مهربان و دوستانه با او حرف می زد. روزی مردی از اهل شام وارد مدینه شد و کینه عجیبی از امام در دلش داشت .مرد شامی وقتی امام حسن علیه السلام را در کوچه دید به آن حضرت دشنام داد.
امام اصلا عصبانی نشد. خیلی آرام به او فرمود:
✨گویا در این شهر ، غریبی؟ اگر گرسنه ای سیرت می کنیم ، اگر جا نداری به تو جا می دهیم و اگر لباس نداری به تو لباس می بخشیم.✨
مرد شامی از رفتار خوب امام حسن خیلی شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی کرد و تازه فهمید امامان چه انسان های خوب و بزرگواری هستند و بعد از این او یکی از دوستان امام شد.
📚برگرفته از کتاب من امام حسن ع را دوست دارم
🔹نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇
💚 #تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉 @Amire_bayan
#قصه های #امام.علی ع#شعر#کودکانه
🌸کوزه ای پر از عسل🌸
یه روز خوب امام علی(ع)
امام مهربان ما
با کوزه ای پر از عسل
اومد میان بچه ها
روی سر تک تکشان
با مهربانی دست کشید
کوزه را بر زمین گذاشت
خندید و گفت بفرمایید
با دست خود عسل گذاشت
توی دهان بچه ها
به به به چه مزه داشت
زیر زبان بچه ها
بچه ها مثل شاپرک
می چرخیدن به دور او
عسل می خوردن همگی
با خنده و با های و هو
لپ های سرخ تپلی
لب های زرد عسلی
چه تصویر قشنگی بود
تو چشمای امام علی(ع)
شاعر : سید محمد مهاجرانی
کپی⛔️
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
@yar_emam_zaman
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
قصه ای از تولد رسول خدا.mp3
6.05M
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
🎊 ایام ولادت پیامبر رحمت و مهربانی حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) را به همه مسلمانان جهان تبریک عرض می کنم.
#لالایی_خدا
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
(قصه ای از تولد رسول خدا صلی الله علیه و آله )
کپی⛔️
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
@yar_emam_zaman
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
✅ فرزندانمان را کارآفرین بار بیاوریم نه کارمند.
سیستم آموزشی ما به بچه ها میگه برید وکیل و مهندس و دکتر بشید، رسانه ها فوتبالیست شدن و هنرمند شدن رو تبلیغ میکنن، تو خونه همه دنبال اینیم که بچه هامون درس بخونن و تحصیل کرده بشن و...
👈 کجای این #آموزش و تربیت به بچه ها یاد میده کارآفرین باشن؟ برای خودشون کسب و کار داشته باشن؟ شرکت تاسیس کنن و صاحب کار باشن؟ تجارت کنن و تاجر بشن؟ تقریبا هیچ جا...
کلا در حال آموزش به بچه هامون هستیم که توی زندگی اصلا #ریسک نکنن و همیشه توی عافیت زندگی کنن. کارمند جاهای خوبی بشن و حقوق بگیر باشن.
❓چکار کنیم که کار آفرین بار بیاریم بچه هامون رو؟
✅ 1. #پول_تو_جیبی دادن همیشگی به بچه ها عادتیه که ذاتا بچه ها رو غیر مستقل و حقوق بگیر بار میاره. بچه ها رو منتظر پرداخت منظم بار میاره. مواجب بگیر و این دقیقا مخالف روحیه کار آفرینیه.
⏪ #راه_حل مناسب به نظر میرسه این باشه که پول تو جیبی بچه ها مشروط بشه به کمکی که به خانواده میکنن و ارزشی که برای خانواده ایجاد میکنن. یاد بگیرن که در صورت کمک به خانواده و انجام یک کار خلاقانه و خوب میتونن پول توجیبی های متغیر بگیرن. هم #خلاقیت پروش پیدا میکنه و هم حقوق بگیر و مواجب بگیر نمیشن.
✅ 2. هر شب براشون #قصه نخونید.
چهار شب شما قصه بخونید و 3 شب بخواهید اونا برای شما قصه بگن. کارآفرین باید بتونه سناریو ایجاد کنه و دیگران رو تحت تاثیر قرار بده.
✅ 3. بچه ها رو تشویق کنید جلوی دوستاشون راجع به اسباب بازیهاشون و بازی هایی که بلدن #سخنرانی کنن.
بهشون یاد بدید که روی بقیه تأثیر بزارن و دوستاشون رو با خودشون همراه و هم نظر کنن.
✅ 4. اگه جایی مثلا توی رستورانی میرید و خدمات نامناسبی میگیرید، به بچه ها یاد بدید که خدمات نامناسب رو تشخیص بدن و بتونن #انتقاد کنن.
✅ 5. بعضی از ویژگی های #کارآفرینی که باید در بچه ها تقویت بشن اینها هستند: نتیجه گرایی، استمرار، رهبری، درون نگری، همبسته بودن.
کپی⛔️
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
@yar_emam_zaman
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
#تربیت_فرزند...🌹
🔰سوال از استاد
⁉️بچه ای که اعتماد به نفس ندارد، نمیتواند در مدرسه و محیط خانه از خودش دفاع کند؟
🔻پاسخ استاد تراشیون
🌀این بچه در محیط خارج از مدرسه نیاز به یک دوست و هم بازی با سه شرط زیر دارد.
۱_هم سن
۲_ هم جنس
۳_ از لحاظ فرهنگی خانوادگی همکفو باشند.
به این خاطر که قبلا کمتر در گروه های اجتماعی هم سال خود حضور پیدا کرده اند، سن اجتماعی این دست از بچه ها پایین است و هرچه جلوتر بروند مشکلاتشان بیشتر میشود .
⚠️گویا هرچه جلو تر میرویم نسل جدید منزویتر میشوند.
برخی بچه ها وابستگی به خانواده دارند.
گاهی خانواده جلوی واکنش های طبیعی بچه ها را میگیرند لذا این بچه ها منزوی تر می شوند.
گاهی اوقات باید برای بچه ها قصههایی تعریف کنیم که در آنها شیوه برخورد و تعامل منطقی در محیط های عمومی را یاد بگیرند .
اینکه چگونه بچه ها نگذارند به او زور بگویند و اگر به او زور گفتند چگونه رفتار کنند و ...
در داستان، بچهها همزاد پنداری می کنند و از آنها الگو می گیرند و سپس آن الگو هارا پیاده می کنند ، لذا از الگو های داستانی هم می شود به خوبی در این زمینه استفاده کرد.
#دوست
#داستان
#قصه
#اعتماد_به_نفس
کپی⛔️
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
@yar_emam_zaman
─┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 این قصه را برای من تعریف کن
🔻 این رو امتحان کنید، وقتی بچتون یک #قصه ای رو یاد گرفت، بعضی وقتا بگید این قصه رو برای من تعریف کن، حتی اگه #برادر و #خواهر کوچکتری که بتونه قصه رو بشنوه، نداره.
⚡️ وقتی تعریف میکنه کاملا واکنش نشون بدید،
مستمع مجسمه وار نباشید.
✴️ نمیدونید چه اتفاقی رو در دل بچه ایجاد می کنید، وقتی پای قصه ش میشینید و اون قصه میگه و شما واکنش نشون میدید.
به شدت ارتباطش با شما ویژه میشه، ارتباط اون با شما ویژه میشه.
🎙 استاد عباسی ولدی
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@donyavii
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
۵.mp3
12.26M
🔰#قصه های_ویژه_کودکان
👌۵ تا ۱۲ سال
👤#شهید_مصطفی_چمران
🔸قسمت: نهم
🔹موضوع: بازگشت به ایران
📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها
#ایران
#تعهد