eitaa logo
یاران وفادار
159 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله وانا الیه راجون 😭😭😭😭😭 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دنیا همین‌قدر خنده دار است! همین‌قدر دردناک! همین‌قدر وحشتناک! 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🌗تو جمع دانشجو ها گفتم، برای ازدواج، دو ویژگی رو معیار قرار بدید. چشمش پاک باشه و اهل خیانت نباشه، چون برکت خونه می‌ره. دوم، خیلی دوستون داشته باشه و این رو‌ مدام به زبان بیاره. همه کف زدن، وقتی تموم شد گفتم هیچکدام کلام من نبود، اولی از مولا علی و دومی از پیامبر اکرم بود. 👤 یونس سیفی 🇮🇷نیمه پنهان 🇮🇷@nimeyepenhan
🌗در مدت زمان چهل و چند سال به اندازه‌ای پیشرفت داشتیم که قابل شمارش نیست 🇮🇷 ایران در تولید رادیو دارو در زمره ۵ کشور نخست جهان قرار داره 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
حضرت امیرالمومنین( ع): خداوند دوست دارد مردم در باره هم خوب فکر کنند و خیرخواه یکدیگر باشند 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
حضرت زهرا( س): شیعیان ما از بهترین افراد اهل بهشتند
⭕️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 📩مؤمن، گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد و كافر، گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد مى شود. 📚بحارالأنوار، جلد77، صفحه77 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
⭕️ لاریجانی: حامل پیام رهبر انقلاب برای اسد بودم 🔹علی لاریجانی در بیروت در گفت‌وگو با المیادین: 🔹حامل پیام رهبر معظم انقلاب برای بشار اسد و نبیه بری بودم. 🔹(درباره صحبت نتانیاهو درخصوص خاورمیانه جدید) یک مثلی در ایران هست که می‌گوید، آرزو بر جوانان عیب نیست. بگذارید آرزو کنند. 🔹 سال‌ها پیش آمریکا یک وزیر خارجه‌ای داشت که خیلی تلاش می‌کرد نقشه جدیدی برای خاورمیانه ترسیم کند، او رفت و خاورمیانه هنوز هست. نتانیاهو با چه نیرویی می‌خواهد این را محقق کند؟ 🔹 (درباره موضع نتانیاهو مبنی بر تغییر شرایط) بله شرایط متفاوت هست و مثلا قبلا دویستا موشک به اسراییل نزده بودیم. قبلا مقاومت در یمن نبود الان هست. 🔹تفاوت [در خاورمیانه ] هم در میدان و با عملیات نظامی درست میشود. کسی می‌تواند خاورمیانه جدید درست کند که در میدان موفق باشد. لذا اصحاب میدان میتوانند این تغییر را ایجاد کنند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔹اللّهم إني اسألك حسن الخاتمة ▫️پروردگارا من از تو پايان نيكى ميخواهم. 🔹اللّهم ارزقني توبةً نصوحا قبل الموت ▫️پروردگارا توبه نصوح را قبل از مرگ نصيبم فرما 🔹اللّهم يا مقلب القلوب ثبت قلبي على دينك ▫️پروردگارا اى دگرگون كننده قلبها..! قلبم را بر دينت ثابت بگردان. 💢اللهم آمین یا رب العالمین سلام علیکم صبحتون بخیر و سلامتی 🍃🌺🍃 🍃🌺🍃 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
داستان کوتاه و پند آموز حتمآ یک بار بخوانید یک پیرمرد در دامنه کوهای دمشق هیزم جمع میکرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند یک روز حضرت سلیمان ع پیر مرد را درحالت جمع اوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت تصمیم گرفت حالت زندگی پیرمرد را تغیر دهد یک نگین قیمتی را برای پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود آید پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد وبسوی خانه روان شد و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوش شد ونگین را گرفت  در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموش اش شد که نگین را کجا گذاشته بود زن همسایه نمک کار داشت  آمد از  زن پیر مرد در خواست نمک کرد  زن پیر مردنمک دان را تسلیم همسایه کرد زن همسایه نمک را باخود برد  که در نمک دان دید که یک نگین بسیارقیمتی اس بالای نگین چشم پوشی کرد خود را خاموش گرفت فردای آن روز پیر مرد از خانمش نگین را طلب کرد که بازار برده بفروشد خانم بسیا پریشان شد وگفت نمیدانم نگین را کجا گذاشتم فراموشم شده  پیرمردبسیار مایوس شد بالای زنش قهر کرد که نگین را گم کرده خانم پیرمرد هم گریان میکرد که بالای من چه شد که نگین را گم کردم چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درانجا با حضرت سلیمان ع روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان ع قصه کرد . حضرت سلیمان ع یک نگین دیگری برایش داد برایش گفت با با احتیاط کن که اینرا گم نکنی پیر مرد ازحضرت سلیمان ع تشکری کرد بسوی خانه روان شد در مسیر را نگین را ازجیب خود کشید بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد درین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نولش گرفت وپرید پیر مرد هرچه که دوید وهیا هو کرد فایده نداشت پیر مرد چند روز از خانه بیرون نشد همسرش برایش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی پیرمرد دل نادل دوباره طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان ع را شنید دید که حضرت سلیمان ع ایستاده است وبه حیرت بسوی او میبیند پیر مرد باز قصه نگین را کرد که پرنده انرا ربود. حضرت سلیمان ع برایش گفت میدانم که تو برایم دروغ نمیگویی بگیر این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است که این را گم نکنی و حتمی بفروش که در حالت زندگی ات تغیر اید پیر مرد همرایش وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد پهلوی دریا بود هنگامی به لب دریا رسید خواست که دم بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که به آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتید هرچه که کوشش کرد چیزی بدستش نیآمد . به بسیار مایوسی به خانه برگشت از ترس سلیمان ع به کوه نمی رفت همسرش برایش اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم برایت چیزی نمیگوید پیرمرد به بسیار ترس طرف کوه رفت هیزم را جمع اوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان ع را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویده گریخت . حضرت سلیمان ع میخواست مانع اش شود که فرستاده خدا جبرعیل امین  ع بالایش صدا کرد که ای سلیمان خداوند ج میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغیر میدهی ومرا فراموش کرده یی ، سلیمان ع بزودی سجده کرد واز اشتباه خود مغفرت خواست خداوند ج بواسطه جبریل برای سلیمان ع گفت که تو حال بنده مرا تغیر داده نتوانستی تو ببین که من چطور تغیر میدهم پیرمرد که به تیزی بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد ماهی گیر برایش گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی برایت بدهم پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد شوهرش از خوشی برایش گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم هیزم بیاورم هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول بیادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود بزودی خانه همسایه رفت وقتیکه زن همسایه زن پیرمرد را دید به عذر خواهی شروع کرد گفت خیر است نگین ات را بگیر از من غلطی شده به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبر شود من را از خانه بیرون خواهد کرد. پیرمرد در جنگل به درخت بالا شد که شاخه خشک را قطع کند چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد . نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخته کرد شکم سیر ماهی ها را خوردند فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان ع تمام جریان را به چشم دید ومتقین شد که بنده حالت بنده را تغیر داده نمیتواند تاکه خدواندج تغیر ندهد به خداوند یقین و باور داشته باشید هیچگاه به انسان طمع نکنید. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۳ بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نم
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۴ آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت…. غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد. بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه) اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد. هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد. البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی. رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!! 🍃🌹🍃 اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!! دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند. عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود. 🍃🌹🍃 من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد. مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !! از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود. هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره. 🌹🍃🌹 ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد. تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش. مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید  ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 🇮🇷
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۴ آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت…. غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقا
🍄رمان جذاب  🍄 قسمت ۵ مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود. میتونست  با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ! 🌹🍃🌹 بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یڪ دختر تو اون روزگار و یڪ موجود تو امروزڪرد. اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم. 🍃🌹🍃 اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم. بہ محض بیست  ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد. اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت ڪرد و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت. 🍃🌹🍃 بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم. 🌹🍃🌹 غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند. دلم به یکباره گرفت.باز احساس ڪردم. 🌹🍃🌹 از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم. هنوز رطوبت اشڪ رو گونہ هام بود. با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
یاران وفادار
🍄رمان جذاب  #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۵ مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود.
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶ در راه گوشیم زنگ خورد. با بے حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد: _سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم. دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید. 🍃🌹🍃 با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ. اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد ندیدم. همشون اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره باهاش رفتار میڪنند. صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید: _عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم: _بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟ یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت: -اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم. 🍃🌹🍃 تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها بیام و چطورے بے تابشون ڪنم. با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم: _عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد. فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر… وسط حرفم پرید و گفت: -بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه  خریدارانه نمیکنے! یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت: _من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم! _بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم: _و با اعتماد بہ نفس ترینشون… 🍃🌹🍃 داشت میخندید. از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود ڪه به سردے گفتم: _عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
علیرضا پهلوی پسر دوم رضاشاه و داستانی درباره‌ی فساد او؛ یه جوونی به‌نام ناصر اتابکی این داستان رو تعریف می‌کنه و میگه؛ «من و ناهید -نامزدم- معمولا شب‌های شنبه به گاردن پارتی کافه شهرداری می‌رفتیم. در یکی از شب‌های شنبه، وقتی ما از کافه شهرداری خارج شدیم و خواستیم سوار ماشین سواری خود بشویم؛ جوانی بلندبالا و چشم و ابرو مشکی؛ پشت سر ما رسید. او شاهپور علیرضا پسر رضاشاه بود. من از ترس به شاهپور تعظیم کردم، شاهپور نیز سری تکان داد و سوار ماشین خود شد. من و ناهید هم سوار ماشین خودمان شدیم. ماشین شاهپور حرکت نکرد. من ناچار ماشین خودمان را آتش کردم و به خلاف جهتی که ماشین شاهپور ایستاده بود حرکت کردم. شاهپور نیز ماشین خود را آتش کرد و به دنبال ما راه افتاد. سرانجام به منزل ناهید رسیدیم. شاهپور وقتی فهمید منزل ناهید کجاست مراجعت کرد. فردای آن شب ساعت هشت صبح من با ماشین دم منزل ناهید آمدم که او را به دبیرستان برسانم. دیدم ماشین بی‌نمره‌ای نزدیک منزل ناهید توقف کرده و آن جوان پست یعنی شاهپور علیرضا در آن مشغول کتاب خواندن است. من وارد منزل ناهید شدم، با او از منزل بیرون آمدیم، سوار ماشین شدم و به طرف دبیرستان ناهید حرکت کردیم. شاهپور باز ما را تعقیب کرد. ناهید میلرزید و رنگش پریده بود. چند روز گذشت. یک روز ماشین من خراب شده بود و من آن را برای درست کردن به تعمیرگاه بردم. ظهر آن روز ناهید می‌دانست که من ماشینم خراب است و پی او به دبیرستان نخواهم رفت. لذا با نوکر خود علی‌اکبر به منزل رفت. درست سر ظهر بود که ماشین شاهپور علیرضا پیدا شد و به ناهید اشاره کرد که بیا بالا. ناهید روی خود را از او برگرداند ولی آن جوان پست باز به دنبال ناهید پی در پی اشاره می‌کرد که بیا بالا. ناهید به او هیچ اعتنایی نکرد. وقتی به منزل رسید، شاهپور عصبانی شد، چند فحش بسیار بد به ناهید داد، او را تهدید به مرگ کرد و رفت. بعد از چند دقیقه که به منزل رسید من نیز رسیدم؛ ناهید تمام قضایا را برای من نقل کرد و من هم عین قضایا را برای پدر ناهید گفتم... (ادامه داره) بخش دوم: (اینجا) ادامه‌ی داستان | بفرمایین اینجا👇 http://eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
علیرضا پهلوی پسر دوم رضاشاه و داستانی درباره‌ی فساد او؛ بخش اول: (اینجا) مدت یک‌ماه شاهپور علیرضا ناهید را تعقیب می‌کرد. یکبار شاهپور به ناهید گفت: «اگر با من نیایی، خودت و پدر و مادرت و آن نامزدت و تمام فامیلتان بیچاره خواهید شد» ناهید هم عصبانی شده بود و گفته بود‌: «برو بی‌شرف هرکاری می‌خواهی بکنی بکن» بعد از سه روز از طرف شهربانی چند نفر آمدند؛ پدر پیر ناهید را به شهربانی بردند و از همان‌جا بدون اینکه به منزل بازگردد به یزد تبعید کردند. بعد از سه ساعت اثاثیه‌ی منزل او را با تمام اهل خانه به طرف یزد حرکت دادند. -من و ناهید از این اتفاق خبر نداشتیم- آن روز عصر هرچه ناهید منتظر نوکر خود یعنی علی‌اکبر ماند، نیامد. ناچار تنها به‌طرف خانه روان شد. وقتی به منزل رسید دید در قفل است، متعجب شد و فور ا به منزل ما آمد. بعد از یکی دوساعت باهم به منزل ناهید رفتیم و باز دیدیم در قفل است. دوساعت بعد مجددا رفتیم و باز در قفل بود. ناهید آن‌شب در منزل ما ماند. صبح فردا به اتفاق هم به منزلشان رفتیم و دیدیم باز در قفل است. به منزل عمه‌ی ناهید رفتیم، ولی خانواده‌ی ناهید آن‌جا هم نبودند. از بقال نزدیک منزل سوال کردم. گفت از طرف شهربانی چند پاسبان آمدند و اهالی خانه را با اثاثیه توی کامیون ریختند و بردند. من فورا به شهربانی رفتم ولی هیچ‌یک از روسای شعبه‌ها از قضیه اطلاعی نداشتند. ناچار به اطاق رییس شهربانی یعنی آقای مختاری مراجعه کردم. بعد از دوساعت معطلی توانستم با زحمت زیاد اجازه‌ی ورود بگیرم. با کمال احترام وارد اطاق رییس شهربانی شدم و سلام عرض کردم. بعد از ده دقیقه آقای مختاری سرش را از روی میز بلند کرد و گفت: «چه می‌گویی؟» من قضایا را شرح دادم. آقای مختاری بعد از چند دقیقه سکوت گفت:‌ «آن خانواده دیگر روی سعادت را نخواهند دید. شما نیز از آن خاناوده در هیچ جایی حق صحبت ندارید. آن‌ها به یزد تبعید شده‌اند» من گفتم: «آقای رئیس ممکن است بفرمایید گناه این خانواده چه بوده؟» آقای مختاری ابروهای خود را در هم کرد و گفت: «برو از شاهپور علیرضا بپرس». تا اسم شاهپور علیرضا را شنیدم تمام قضایا را ملتفت شدم. پس از آن به منزل آمدم و قضایا را شرح دادم. همه ماتم گرفتند. چه می‌توانستند بکنند. هیچ‌کس جرئت هیچ‌گونه اقدامی را نداشت. ناهید آن‌شب آن‌قدر گریه و زاری کرد که بیهوش شد و فردای آن‌روز از غصه ناخوش گردید. (ادامه دارد...) 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
علیرضا پهلوی پسر دوم رضاشاه و داستانی درباره‌ی فساد او؛ بخش اول: (اینجا) ناهید آن‌شب آن‌قدر گریه و زاری کرد که بیهوش شد و فردای آن‌روز از غصه ناخوش گردید. من چند عریضه برای شاه نوشتم، نمی‌دانم به دست او رساندند یا نه ولی همین‌قدر می‌دانم هیچ‌گونه ترتیب اثری به نامه‌های ما ندادند. بالاخره تصمیم گرفتم جلوی خود شاهپور را بگیرم و با التماس و گریه و زاری اجازه‌ی بازگشت خانواده‌ی ناهید را بگیرم. ساعت 6 بعد از ظهر بیست و پنجم تیرماه سال 1319، سر خیابان دربند عریضه به دست منتظر شاهپور علیرضا بودم. درست ساعت 5 و 6 بعد از ظهر بود که شاهپور به‌طرف دربند می‌رفت. من جلوی ماشین او رفتم که عریضه را به دستش برسانم. او ماشین را نگه داشت، نگاهی به سر و پایم انداخت و گفت: «تو ناصر اتابکی نیستی؟» گفتم: «بله قربان بنده ناصر هستم». شاهپور شروع به خواندن عریضه کرد، بعد، چند کلمه پای عریضه نوشت، سر پاکت را چسباند و به من گفت جواب را از کلانتری بگیر. شاهپور عریضه را به پاسبانی داد و من با او به کلانتری رفتیم. پاسبان نامه را به رییس کلانتری داد و گفت: «این نامه را شاهپور علیرضا برای شما فرستادند». رئیس کلانتری وقتی اسم شاهپور را شنید از روی صندلی جست و سه مرتبه گفت: «شاهپور، شاهپور، شاهپور» رئیس کلانتری پاکت را باز کرد، آن را خواند و فورا فریاد زد: «دست بند»، وقتی دست‌بند را آوردند در حالیکه خیره‌خیره به من نگاه می‌کرد به پاسبان گفت: «بزن به دست این پدرسوخته». پس از آن، مرا تحویل زندان موقت دادند و بالاخره بعد از چهار روز با ماشین زندانیان تحویل زندان قصرم دادند. ناهید وقتی فهمید خلاصی من از زندان به این زودی‌ها امکان ندارد، روز به روز حالش بدتر شد تا یکروز در زندان برای من خبر آوردند که ناهید به بیماری سل مبتلا شده است. وقتی قضایای شهریور 1320 پیش آمد -و رضاشاه سقوط کرد- مرا که همه می‌دانستند بی‌تقصیرم رها کردند. من پیاده به طرف خانه دویدم. وقتی به منزل رسیدم اول سراغ ناهید را گرفتم، مادرم گفت در مریض‌خانه است و فردا به ملاقات او خواهیم رفت. گفتم نه من همین الان باید ناهید را ببینم. مادرم گفت حال ناهید خیلی بد است، دیروز از سینه‌اش خون زیادی رفته است. حالا صلاح نیست یک‌مرتبه او را ببینی. من معطل نشدم و خودم را به مریض‌خانه (در خیابان شاه‌آباد) رساندم. بدون اینکه بفهمم چکار می‌کنم از این اطاق به آن اطاق می‌رفتم تا اینکه وارد اطاق ناهید شدم. من او را نشناختم و می‌خواستم از آن اطاق خارج شوم ولی ناهید مرا شناخت و با صدای بسیار ضعیفی گفت: «کجا می‌روی». رنگ از قیافه‌ی ناهید پریده بود. مثل میت شده بود. -ساعتی با هم حرف زدیم و همان‌طور که دستش در دستان من بود از دنیا رفت...-» 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
ارسالی از طرف اعضای کانال
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🕯🥀🍂 🥀 ❇️ 💠 نوآهنگ| فاعتبروا 🌴 آتیش این فتنه همیشه داغه 🥀 روضهٔ فاطمیه از نفاقه 🎙 حنیف طاهری   🤲 اللّهُمَ‌ عَجِّل لولیّکَ الفَرَج 🤲 🕯 بحق فاطمه سلام الله علیها🕯 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
1_14955226682.mp3
5.78M
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ‏مجلس با قاطعیت آرا، به تلاش دولت برای دور زدن قانون "نه" گفت در جریان نشست علنی امروز مجلس شورای اسلامی مجید انصاری معاون حقوقی رئیس جمهور تقاضای یک فوریت در مورد لایحه اصلاح قانون انتصاب اشخاص در مشاغل حساس را مطرح کرد که مخالفان و موافقان این تقاضا طی سخنانی نظرات خود را بیان کردند. در نهایت نمایندگان با یک فوریت لایحه اصلاح قانون انتصاب اشخاص در مشاغل حساس با ۲۰۷ رای منفی، مخالفت کردند. این طرح قرار بود، مقدمات حضور محمدجواد ظریف در دولت پزشکیان را فراهم کند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar