eitaa logo
یاران وفادار
176 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥺حق داریم بُهت زده و غمگین باشیم ❌ امّا حق نداریم نا امید شویم ❌ ✅شهید سید حسن نصر الله، خود پدر شهید، جانشین شهید و رهبر محبوب شهدای مقاومت بود. 😔ما حق داریم بُهت‌زده و غمگین باشیم اما حق نداریم ناامید شویم. 👇👇👇 ✌️ اگر با شهادت رجال و بزرگان، این مسیر به بن بست می‌رسید با شهادت ائمه(ع) باید به پایان می رسید. این ساعات را با اعتقاد به سنت الهی تحلیل کنیم ✍علیرضا زادبر       🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یکشنبه🌸 ۸ مهر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۲۵ ربیع الاول ۱۴۴۶ قمری سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
تصویری از شهیدان حاج‌قاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله محبوب پورابراهیم از رودسر 🖤🪴 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر۳ #قسمت_سوم🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین
🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر۴ #قسمت_چهارم🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش
۵ 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌گفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌گفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید و بارها مح
۶ 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
بامداد ۳۱ شهریور- نجف اشرف 👇
یاران وفادار
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت  نوزدهم  انقلاب اسلامی علیه یزیدیان زمان و فری
به بهانه اربعین - به قلم برادر سهراب حسبن زاده قسمت  بیستم رسیدن به مرز حدود ساعت ۱۱ به قصر شیرین رسیدیم و راهی مرز شدیم.  . بیابان ها همه پر از ماشین و مردم بود . چه صحنه های زیبایی آفریده شده بود . ماشین را در پارکینگ پارک کردیم و سپس بیرون آمدیم.  تعدادی راننده تاکسی مسیر ، ما را دنبال کردند یکی  از آنها را انتخاب و سوار ماشینش که پراید بود شدیم و راه را به پیش تاختیم . از همان اوان سوار شدن سر صحبت را باز کردیم از محل سکونت و خانواده سوال کردبم . از دوران جنگ سوال شد . گفت ما از ابن شهر مهاجرت کردبم و به شهر دیگر رفتیم و در آنجا ساکن شدیم . او کرد بود . مردی فهیم و صادق و بی ریا حرف می زد . من از کرد ها تعریف و تمجید نمودم و گفتم کردها مردمانی غیور و مهربان هستند ‌ . کشور مال آنهاست و آنها این کشور را نگه داشته اند ‌ کرد ها مردمانی ریشه دار اصیل ایرانی هستند ‌ مردمانی سخت کوش و با غیرت و میهن دوست. از این سخنم راننده کرد خوشش آمد و رابطه ما خیلی نزدیک شد تا جایی که شماره موبایل خود را به ما داد و گفت برگشتید به من تلفن بزنید ‌ برویم خانه و از شما پذیرایی کنم و استراحتی نمایید . از او تشکر کردیم و کرایه را تقدیم کردیم و از ماشین پیاده شدیم. در چند قدمی اتوبوسی آماده بود تا مسافران کربلا را تا مرز همراهی کند و ما به اتفاق دوستان و مردمی که در آنجا تجمع کرده بودند سوار شدیم و سپس یکربع بعد به مرز رسیدیم ‌ چه صحنه های زیبایی دیده می شد ‌ . مردمانی از شهرهای مختلف که از گویش های آنها معلوم بود . چه بی ریا و مخلصانه این راه را برگزیده بودند . ‌ پیران ، زنان ، جوانان ، کودکان و همه و همه با هم . به نظر می رسید یکی شده اند و یک هدف دارند . با خود فکر می کردبم اگر این مردمان در کربلا در سال ۶۱ هجری بودند آیا آن حادثه غمناک و مصیبت باز هم اتفاق می افتاد ؟ .ادامه دارد
شنیده‌شدن صدای انفجار در ایلات 🔹منابع خبری از شنیده‌شدن صدای چند انفجار در ایلات در جنوب سرزمین‌های اشغالی بدون به صدا درآمدن آژیرهای خطر خبر می‌دهند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
انفجارهای شدید در پایگاه نظامی آمریکا در شرق سوریه 🔹منابع سوری از حمله گسترده پهپادی به پایگاه نظامی آمریکا در مجاورت میدان گازی «کونیکو» در استان دیرالزور خبر دادند. 🔹شبکه الجزیره نیز خبر داد که صدای انفجارهای شدید در این پایگاه به گوش رسیده است. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
خبر چه سنگینه خبر پر از درده.mp3
19.21M
🏴نوحه خبر چه سنگینه از رضا نریمانی🎙 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 خبر چه سنگینه خبر پر از درده غم رفیقامون بیچاره‌مون کرده ♩♬♫ زمینی بودند و به آسمون رفتن دوباره جاموندیم رفیقامون رفتن ♩♬♫ تا کی باید بمونیم و بسوزیم از غصه کی آخه میرسه به ما مسیر این قصه ♩♬♫ تا کی با دستامون روی گلا بریزیم خاک خدایا پاره پاره شد دلم دیگه بسه ♩♬♫ رفیق عینِ برادر شد رفاقت تا سر جونه غم داغ رفیقو پس برادر مرده میدونه ♩♬♫ رفیق نیمه راه من خداحافظ چه روز و شب‌هایی کنار هم بودیم ♩♬♫ تو بی‌قراری‌ها قرار هم بودیم چه خاطراتی بود تو روضه‌ها باتو ♩♬♫ نمیره از یادم حسین حسیناتو امید زندگیمونو تو ناامید کردی ♩♬♫ با این خبر موهای مادرو سفید کردی۔۔۔۔۔ 🥀🥀🥀🥀🥀 سبد تقی جلالی 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔺شهید سید حسن نصرالله در آخرین سخنرانی: ممکن است مدت زیادی در میان شما نمانم. ممکن است تمام سطح اول رهبری از جمله من کشته شوند. رویه‌هایی اندیشیده شده است تا در صورت وقوع این حالت فوق‌العاده آماده باشیم سید تقی جلالی 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar