eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💫در ارتفاعات انار بوديم هوا كاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم. 💫يکدفعه يكی از بچه ها دويد و با عجله آمد پيش من و گفت: حاجی، حاجی يه سری عراقس دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف می يان! 💫با تعجب گفتم: كجا هســتند!؟ 💫بعد با هم به يكی از سنگرهای مشرف به تپه رفتيم. 💫حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. 💫فوری گفتم: بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حُقه باشه! 💫لحظاتی بعد هجده عراقی كه يكی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند. 💫من هم از اينكه در اين محور از عراقی ها اسير گرفتيم خوشحال شدم. 💫با خودم فكركردم که حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. 💫بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. يكی از بچه ها كه عربی بلد بود را صدا كردم. 💫مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! 💫خودش را معرفی كرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايی هستم كه روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم. 💫پرسيدم: چقدر نيرو روی تپه هستند. 💫گفت: الان هيچی!! 💫چشمانم گرد شد. با تعجب گفتم: هيچی!؟ 💫جواب داد: ما آمديم و خودمان را اسير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! 💫دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا!؟ 💫گفت: چون نمی خواستند تسليم شوند. 💫تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعنی چی؟! 💫فرمانده عراقی به جای اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟! 💫اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟ 💫اشک در چشمانش حلقه زد. با گلويی بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه می كرد: 💫به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند برای اسلام به ايران حمله می کنيم و با ايرانی ها می جنگيم. 💫باور كنيد همه ما شيعه هستيم. ما وقتی می ديديم فرماندهان عراقی مشــروب می خورند و اهل نماز نيســتند خيلی در جنگيدن با شما ترديد كرديم. 💫صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنيدم كه با صدای رسا و بلند اذان می گفت، تمام بدنم لرزيد. 💫وقتی نام اميرالمؤمنين علیه السلام را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت می جنگی نكند مثل ماجرای كربلا.. 💫ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمی داد. 💫دقايقی بعد ادامه داد: برای همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم. لذا دستور دادم كسی شليک نكند. 💫هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من می خواهم تسليم ايرانی ها شوم. هركس می خواهد با من بيايد. اين افرادی هم كه با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. 💫البته آن سربازی كه به سمت مؤذن شليک كرد را هم آوردم اگر دستور بدهيد او را می كُشم. 💫حالا خواهش می كنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟! 💫مثل آدم های گيج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می كردم. هيچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سكوت گفتم: آره، زنده است. 💫با هم از سنگر خارج شديم رفتيم پيش ابراهيم كه داخل يكی از سنگرها خوابيده بود. 💫تمام هجده اسير عراقی آمدند و دست ابراهيم را بوسيدند و رفتند. 💫نفر آخر به پای ابراهيم افتاده بود و گريه می كرد. می گفت: من را ببخش، من شليک كردم. 💫بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجيبی داشتم. ديگر حواسم به عمليات و نيروها نبود. 💫می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا كرد و گفت: آن طرف را نگاه كن. يک گردان كماندوئی و چند تانک قصد پيشروی از آنجا دارند. 💫بعد ادامه داد: سريع تر برويد و تپه را بگيريد. 💫من هم سريع چند نفراز بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. 💫با آزاد شدن آن ارتفاع، پاكسازی منطقه انار كامل شد. 💫گردان كماندويی هم حمله كرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتيم بيشتر نيروهای آن از بين رفت و حمله آنها ناموفق بود. 💫روزهای بعد با انجام عمليات محمد رسول الله صلی الله علیها در مريوان، فشار ارتش عراق بر گيلانغرب كم شد. 💫به هر حال عمليات مطلع الفجر به بسياری از اهداف خود دست يافت. 💫بسياری از مناطق كشور عزيزمان آزاد شد. هر چند كه سردارانی نظير غلام علی پيچک، جمال تاجيک و حسن بالاش و... در اين عمليات به ديدار يار شتافتند. 💫ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودی كامل دوباره به گروه ملحق شد. 💫همان روز اعلام شد: در عمليات مطلع الفجر كه با رمز مقدس يا مهدی(عج) ادركنی انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروی مخصوص ارتش عراق از بين رفت. نزديک به دو هزار كشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات عراق بود. همچنين دو فروند هواپيمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط كرد. 👇👇
👇👇👇 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگير عمليات كربلای پنج در شلمچه بوديم. 💫قسمتی از كار هماهنگی لشکرها و اطلاعات عمليات با ما بود. برای هماهنگی و توجيه بچه های لشگر بدر به مقر آنها رفتم. 💫قرار بود كه گردان های اين لشکر كه همگی از بچه های عرب زبان و عراقی های مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عمليات اعزام شوند. 💫پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگی های لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. 💫از دور يكی از بچه های لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو می آمد! 💫آماده حركت بودم كه آن بسيجی جلوتر آمد و سلام كرد. 💫جواب سلام را دادم. 💫بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: شما در گيلان غرب نبوديد؟! 💫با تعجب گفتم: بله. 💫 من فكر كردم از بچه های منطقه غرب است. 💫بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! 💫كمی فكر كردم و گفتم: خب!؟ 💫گفت: هجده عراقی كه اسير شدند يادتان هست؟! 💫با تعجب گفتم: بله، شما؟! 💫باخوشحالی جواب داد: من يكی از آنها هستم!! 💫تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكنی؟! 💫گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل می شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثی ها بجنگيم! 💫خيلی برای من عجيب بود. 💫گفتم: باریک الله، فرمانده شما كجاست؟! 💫گفت: او هم در همين گردان مسئوليت دارد. الان داريم حركت می كنيم به سمت خط مقدم. 💫گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روی اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات می آیم اينجا و مفصل همه شما را ميبينم. 💫همينطور كه اسامی بچه ها را می نوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چی بود؟! 💫جواب دادم: ابراهيم، 💫گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتما او را پيدا كنند. خيلی دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم. 💫ساكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. 💫سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. 💫 گفتم: انشاءالله توی بهشت همديگر را می بينيد! 💫خيلی حالش گرفته شد. اسامی را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. 💫من هم سريع خداحافظی كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلی برايم جالب بود. 💫در اسفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بسياری از نيروها به مرخصی رفتند. 💫يک روز داخل وسايلم كاغذی را كه اسير عراقی يا همان بسيجی لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم. 💫رفتم سراغ بچه های بدر. 💫از يكی از مسئولين لشکر سراغ گردانی را گرفتم كه روی كاغذ نوشته بود. 💫آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. 💫گفتم: می خواهم بچه هايش را ببينم. 💫فرمانده ادامه داد: گردانی كه حرفش را می زنی به همراه فرمانده لشکر، جلوی يكی از پاتک های سنگين عراق در شلمچه مقاومت كردند. تلفات سنگينی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشينی نكردند. 💫بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسی از آن گردان زنده برنگشت! 💫گفتم: اين هجده نفر جزء اسرای عراقی بودند. اسامی آنها اينجاست، من آمده بودم كه آنها را ببينم. 💫جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص ديگری داد. 💫چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند! 💫ديگر هيچ حرفی نداشتم. همينطور نشسته بودم و فكر می كردم. 💫 با خودم گفتم: ابراهيم با يک اذان چه كرد! يک تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند. 💫بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: انشاءالله در بهشت همديگر را می بينيد. 💫بی اختيار اشک از چشمانم جاری شد. 💫بعد خداحافظی كردم و آمدم بيرون. 💫من شک نداشتم ابراهيم می دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد و آنهايی را كه هنوز ايمان در قلبشان باقی مانده هدايت كند! https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
آغاز رشد و تعالی با نیت🌹 استاد علیرضا پناهیان 🌸شهدا معمولا نقطه آغاز رشد و تعالیشان را از نیت قرار می دهند مثل شهید ابراهیم هادی که در نیت و مراقبت از نیت بی نظیر بود... 🌸 شهید ابراهیم هادی فوق العاده و عجیب بود. همه چیز را پنهان می کرد. او به قدرت های عجیب دسترسی پیدا کرده بود. 🌸 توی خط مقدم بود در لحظه ای گفت بچه ها می خواهم اذان بگم. در محاصره شروع کرد به اذان گفتن! به سمتش تیر اندازی کردند و مجروح شد 🌸 بچه ها او را به عقب آوردند. بعد از مدتی دیدند گروهی عراقی با لباس های سفید تسلیم شدند. فرمانده آن ها گفت: آن کسی که اذان می گفت که بود؟ می خواهم او را ببینم بچه ها گفتند: مجروح شده چه طور؟ عراقی گفت: او با اذانش ما را بهم ریخت. آن کسی که تیر زده خودش آمده و پشیمان است اگر آن آقایی که اذان گفته، اجازه بدهد من خودم او را در اینجا به قتل می رسانم! 🌸 حالا شما ده مرتبه اذان بگو اثرش این گونه خواهد بود؟ فرقش در چیست؟ در نیت، در نیت... فرقش در نیت است. 🌸او اهل مراقبت بود. او واقعا از اولیاالله بود. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
‍ 🔸 «کانال کمیل» جایی است پراز خاک، در ظاهر بدون هیچ جذابیت؛ 🔹 کانال کمیل جایی است که بیشتر میتوان بوی ابراهیم را حس کرد و بهتر میتوان راه ابراهیم را فهمید.. 🔻 کانال کمیل جایی است که راحت تر میتوان لحظه لحظه ابراهیم را درک کرد؛ درک از معجزه اذانش تا ۵ روز محاصره  و پرکشیدنش.. ♦️ باید از همه چیز گذشت، یعنی خاک را انتخاب کرد تا به خدا رسید؛ شاید این است رمز «شهادت».. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 کانال کمیل،قربون خاکت،خاکهای پاکت کانال کمیل،تربت پاکت،آروم و ساکت کانال کمیل،ابراهیم هادی،ساکن خاکت https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
برای شدن ، گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞 🤍دل که شهید شود 💛زندگی که شهید شود ❤️در نهایت انسان،شهید میشود ✅اول شهیدانه زندگی کن؛ تا شهید از زندگی بروی...🕊 ؛ 🌾 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 صبـ🌤ـح‌دم بہ ؏ـشق دیدار خورشید خورشید بہ ؏ـشق دیدار صبحی دوباره و من... بہ ؏ـشق دیدار شما چشم‌هایمان را باز می‌کنیم 🌼 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🍃برخیزید که خورشیــ☀️ــد شمایید 🍁درعالم ، امید♥️ شمایید 🍃در جشن طلوع در باغ وجود 🍁آن گل🌷که بروی صبح خندید 💕 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫اواخر سال 1360 بود. ابراهيم در مرخصي به سر می برد. 💫آخر شب بود كه آمد خانه، كمی صحبت كرديم. بعد ديدم توی جيبش يک دسته بزرگ اسكناس قرار دارد! 💫گفتم: راستی داداش، اين همه پول از كجا مياری!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك می كنی، برای هيئت خرج می كنی الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست! 💫بعد به شوخی گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردی!؟ 💫ابراهيم خنديد و گفت: نه بابا، رفقا اينها را به من می دهند، خودشان هم می گويند در چه راهی خرج كنم. 💫فردای آن روز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شديم. به مغازه مورد نظر رسيديم. 💫مغازه تقريبا بزرگی بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يک يک با ابراهيم دست و روبوسی كردند، معلوم بود كاملاً ابراهيم را می شناسند. 💫بعد از كمی صحبت های معمول، ابراهيم گفت: حاجی، من انشاءالله فردا عازم گيلان غرب هستم. 💫پيرمرد هم گفت: ابرام جون، برای بچه ها چيزی احتياج داريد؟ 💫ابراهيم كاغذی را از جيبش بيرون آورد. به پيرمرد داد و گفت: به جز اين چند مورد، احتياج به يک دوربين فيلمبرداری داريم. چون اين رشادت ها و حماسه ها بايد حفظ بشه. آيندگان بايد بدانند اين دين و اين مملكت چه طور حفظ شده. 💫بعد هم ادامه داد: برای خود بچه های رزمنده هم احتياج به تعداد زيادی چفيه داريم. 💫صحبت كه به اينجا رسيد پسر آن آقا كه حرف های ابراهيم را گوش می كرد جلو آمد و گفت: حالا دوربين يه چيزی اما آقا ابرام، چفيه ديگه چيه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بيكار می خواهيد دستمال گردن بندازيد!؟ 💫ابراهيم مكثی كرد و گفت: اخوی، چفيه دستمال گردن نيست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گيرند چفيه برايشان حوله است، هر وقت نماز می خوانند سجاده است. هر وقت زخمی شوند، با چفيه زخم خودشان را می بندند و.. 💫پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش و گفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه می كنيم. 💫فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پيرمرد با يک وانت پر از بار آمد. 💫سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم را صدا كردم. 💫پيرمرد يک دستگاه دوربين و مقداری وسايل ديگر به ابراهيم تحويل داد و گفت: ابرام جان، اين هم يک وانت پر از چفيه. 💫بعدها ابراهيم تعريف می كرد كه از آن چفيه ها برای عمليات فتح المبين استفاده كرديم. 💫كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
ابراهیم همیشه قبل از دو رکعت میخواند ازش پرسیدم چه نمازی میخوانی ؟ گفت : دو رکعت نماز میخوانم و از خدا میخوام یه وقت تو حال کسی رو نگیرم ( علیه السلام ) : با به گونه ای کن که دوست داری با تو آن گونه رفتار کنند ( / صفحه 297 ) https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
حاج میگفت: هرگاه امتداد به نرسد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج حسین یکتا: بیسیمت روشن باشه گاهی شهدا این گله گوشه ها میخوان یه روضه برامون بخونن ولی بیسیمه خاموشه ترکش خورده 😔 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
⚘﷽⚘ ❣ ❣ 🍂السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🌱ای همه هستی نام زیبای شما 🌾آسمان هرگز نبیند ❣مثل وهمتای 🌱کاش میشد ❣کاسه چشمان ما👁روزی شود 🌾جایگاه اندکی ❣خاک شما 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 هرڪسی با هر خو گرفت روز محشر آبرو از او گـرفت....❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🔰 تا وقتی بودی، یتیمان کوفه درد یتیمی را حس نمی‌کردند. آخر با وجود سایه‌ی پُر مِهر تو، یتیمی معنایی نداشت. 🔸 یا علی! ای ابوالایتام! 🔹 به خانه‌ی دلِ ما یتیمانِ آخرالزمان هم سَری بزن و دستی به سَرمان بِکِش که سخت تشنه‌ی محبت پدرانه‌ی توییم. و برایمان دعا کن که قرن هاست از پدر دوریم و هنوز فرزندانی صالح، و لایقِ دیدار او نشده ایم. ⚘میلاد با سعادت مولای متقیان حضرت علی (ع) و تبریک و تهنیت باد. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
میلاد بزرگ مرد تاریخ تشیع، اول مظلوم عالم، هم کفو دخت نبی س، ابوالحسن و الحسین علیهم‌السلام را به همه شیعیان عالم و روز پدر را بر حضرت بقیه الله الاعظم عج و نائب عام ایشان حضرت آیت الله خامنه ای مدظله و همه پدران سرزمینمان، بالاخص پدر بزرگوار و فرزانه خودم تبریک و تهنیت عرض مینمایم 🌹در روز پدر به ڪعبه سر باید زد 🌷بر بام نجف دوباره پر باید زد 🌹در حسرت بوسه برضریح مولا 🌷صدبوسه به دستان پدر باید زد https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
مدح حضرت علی (ع).mp3
12.84M
با عشق تو بار خواهم آمد یک روز به کار خواهم آمد... https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
جای پدران آسمانی در روز پدر بر روی زمین خالیست... پدران آسمانی مدافع حرم روزتان مبارک https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
حکمت انگشترتان این بود که از تن پاره‌پاره‌تان، دستی که مانده را راحت‌تر بشناسیم. دستی که سالها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود. ‌‌ ‌‌عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون می‌دانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید. ‌‌غم و غصه‌هایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده می‌شوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی می‌دانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها... ‌‌‌‌ شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت. ‌‌‌‌ بی سر و سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشه‌ای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود... ‌‌‌‌ اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر.... 🌷 https://eitaa.com/yarane_ebrahim_yazd
یاعلی! ای ابوالایتام! به خانه‌ی دلِ ما یتیمانِ آخرالزمان هم سَری بزن و دستی به سَرمان بِکِش که سخت تشنه‌ی محبت پدرانه‌ی توییم. و برایمان دعا کن که قرن هاست ازپدر دوریم و هنوز فرزندانی صالح،و لایقِ دیدار او نشده ایم. ولادت امام علی علیه السلام و روز پدر رابه محضر امام زمان عج، شما وخانواده محترم تبریک میگوییم. یاران ابراهیم پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" https://eitaa.com/yarane_ebrahim_yazd
قسمت چهل و نهم شوخ طبی🌹 🗣علی صادقی 🗣اکبر نوجوان @yarane_ebrahim_yazd
💫ابراهيم در موارد جدّيت كار بسيار جدی بود اما در موارد شوخی و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا يكی از دلائلی كه خيلی ها جذب ابراهيم می شدند همين موضوع بود. 💫ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه كافي بود خوب غذا می خورد و می گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتری به غذا دارد. 💫با يكی از بچه های محلی گيلان غرب به يک كله پزی در كرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست كامل كله پاچه خوردند! 💫يا وقتی يكی از بچه ها، ابراهيم را برای ناهار دعوت كرد. برای سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادی برنج و..آماده كرد، که البته چيزی هم اضافه نيامد! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكی از رفقا برای مراسم افطاری رفتيم. 💫صاحب خانه از دوستان نزديک ابراهيم بود. خيلی تعارف می كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبا چيزی از سفره اتاق ما اضافه نيامد! 💫جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می كرد. 💫يكی يكی آنها را می آورد و می گفت: ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند.. 💫ابراهيم كه خيلی خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد می كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند. 💫جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خنديد. 💫وقتی ابراهيم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! 💫چندين بار اين كار را تكرار كرد. 💫ابراهيم كه خيلی اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه! 💫آخرشب می خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! 💫جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! 💫من ايستادم. ابراهيم با صدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكی از جوان های مسلح جلو آمد. 💫ابراهيم ادامه داد: دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يک موتور دنبال ما داره می ياد كه.. 💫بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! 💫بعد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمی جلوتر رفتم توی پياده رو ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. 💫موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! 💫بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نمی داد. 💫تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. كلی معذرت خواهی كرد و به بچه های گروهش گفت: ايشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء علیه السلام هستند. 💫بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. 💫جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. 💫كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد می خنديد! 💫تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. 💫ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. 💫اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. 💫خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. @yarane_ebrahim_yazd