eitaa logo
یاران ابراهیم
158 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💫ابراهيم در موارد جدّيت كار بسيار جدی بود اما در موارد شوخی و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا يكی از دلائلی كه خيلی ها جذب ابراهيم می شدند همين موضوع بود. 💫ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه كافي بود خوب غذا می خورد و می گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتری به غذا دارد. 💫با يكی از بچه های محلی گيلان غرب به يک كله پزی در كرمانشاه رفتند. آنها دو نفری سه دست كامل كله پاچه خوردند! 💫يا وقتی يكی از بچه ها، ابراهيم را برای ناهار دعوت كرد. برای سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادی برنج و..آماده كرد، که البته چيزی هم اضافه نيامد! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكی از رفقا برای مراسم افطاری رفتيم. 💫صاحب خانه از دوستان نزديک ابراهيم بود. خيلی تعارف می كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبا چيزی از سفره اتاق ما اضافه نيامد! 💫جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می كرد. 💫يكی يكی آنها را می آورد و می گفت: ابرام جون، ايشون خيلی دوست داشتند شما را ببينند.. 💫ابراهيم كه خيلی خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد می كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی كند. 💫جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خنديد. 💫وقتی ابراهيم می نشست، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد! 💫چندين بار اين كار را تكرار كرد. 💫ابراهيم كه خيلی اذيت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه! 💫آخرشب می خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! 💫جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسی! 💫من ايستادم. ابراهيم با صدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكی از جوان های مسلح جلو آمد. 💫ابراهيم ادامه داد: دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند. يک موتور دنبال ما داره می ياد كه.. 💫بعد كمی مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! 💫بعد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمی جلوتر رفتم توی پياده رو ايستادم. دوتايی داشتيم می خنديديم. 💫موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! 💫بعد متوجه اسلحه كمری جعفر شدند! ديگر هر چه می گفت كسی اهميت نمی داد. 💫تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. كلی معذرت خواهی كرد و به بچه های گروهش گفت: ايشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سيدالشهداء علیه السلام هستند. 💫بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهی كردند. 💫جعفر هم كه خيلی عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفی بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. 💫كمی جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد می خنديد! 💫تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. 💫ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. 💫اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. 💫خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. @yarane_ebrahim_yazd
💞 " [ تـــو ] " { هزار سال است منتظرے و من هنوز جای سرباز ؛😔💔 سربارت بوده ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ...}😞 @yarane_ebrahim_yazd
بسم رب شهداء والصدیقین سلام من به شهیدان گمنام سلام به خاکریزهای شلمچه،‌ فکه و… سلام به استخوان های بی پلاک سلام به لاله های سرخ سلام به سربندهای و سلام برقبرهای بی نام سلام بر (‌ره) سلام به شهدایی 🕊 @yarane_ebrahim_yazd
💫برای مراسم ختم شهيد شهبازی راهی يكی از شهرهای مرزی شديم. 💫طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. 💫ظهر هم برای مهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد. 💫در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم. 💫ابراهيم و جواد دوستانی بسيار صميمی و مثل دو برادر برای هم بودند. 💫شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. 💫در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسی هم كه به سراغش رفتند جواد بود. 💫ابراهيم در گوش جواد، كه چيزی از اين مراسم نمی دانست حرفی زد! 💫جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدی ميگی؟! 💫ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچی نگو! 💫بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلی شديد و بدون صدا می خنديد. 💫گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! 💫رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! 💫چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زير آب گرفت. جواد در حالی كه آب از سر و رويش می چكيد با تعجب به اطراف نگاه می كرد. 💫گفتم: چيكار كردی جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشک كند! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫در يكی از روزها خبر رسيد كه ابراهيم، جواد و رضا گودينی پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. 💫از اينكه آنها سالم بودند خيلی خوشحال شديم. 💫جلوی مقر شهيد اندرزگو جمع شديم. 💫دقايقی بعد ماشين آنها آمد و ايستاد. ابراهيم و رضا پياده شـدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی كردند. 💫يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! 💫يک لحظه همه ساكت شدند. 💫ابراهيم مكثی كرد، در حالی كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. 💫يک نفر آنجا دراز كشيده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتی كل بچه ها را گرفته بود. 💫ابراهيم ادامه داد: جواد.. جواد! يک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. 💫چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور بقيه هم گريه می كردند. 💫يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ 💫جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد. 💫بچه ها با چهره هايی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهيم می گشتند. 💫 اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان. @yarane_ebrahim_yazd
🛑حالا که به دلایل مختلف اردوی راهیان نور امسال لغو شده است، مقاومت در جبهه‌ی فرهنگی همچنان ادامه دارد و ما به تأسی از سیدالشهدای مقاومت، راهیان نور را با همان چفیه ولباس خاکی اش، با همان اشک ها و زمزمه‌های پنهانی اش، و با همان سبک زندگی شهدایی‌اش ادامه خواهیم داد.. با از شهدا فاصله نگیریم. 👌 با 🌱 🌱 تجربه کنید. 🔰 زمان حرکت قافله : ☀️ فردا صبح علی الطلوع ☀️ ✌️ دوستان خود را با قافله همراه کنید. 🆔 ایتا: eitaa.com/ghafele_asheghan 🆔 اینستاگرام : instagram.com/ghafele_asheghan 🆔 سروش : sapp.ir/ghafele_asheghan 🆔 تلگرام : t.me/ghafele_asheghan313
⚘﷽⚘ سلام امام زمانم قـــــرار دل ز فـراقت دگر قــ💔ــرار ندارم به انتـــظار قسم تــــــاب انتــ🌤ــظار ندارم ... @yarane_ebrahim_yazd
خدایا ابتدای صبـح که رزق بندگانت راتقسیم میکنی میشود رزق من امروز رفاقتی باشد از جنس باعطـر @yarane_ebrahim_yazd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_216815022.mp3
5.72M
🔳 (س) 🌴تموم شده کار تو 🌴شروع شده کار من 🎤 التماس دعا 😭😭 @yarane_ebrahim_yazd
🥀 🔸بےسبب نیسٺ اگر ذڪر تو برلب داریم یاڪه ماتم زده هستیم و زِغم داریم 🔸روضہ ونوحہ وگریہ، وهمین رخٺ عزا یادگارےسٺ ڪه از داریم 💔 (س)🏴 🥀 🏴 @yarane_ebrahim_yazd
👤استاد : ‏ساعت هایمان را کوک کنیم ! یٰا صٰاحِبَ الزْمانْ اَدْرِکنٰا وَ انْظُرْ إِلَیْنَا نَظْرَةً رَحِیمَة... پویش همگانی ‎ ( دعای ‎ ) به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) و رفع گرفتاری از مردم از سه شنبه ۲۰ اسفند رأس ساعت ده شب به مدت چهل شب @Masaf @yarane_ebrahim_yazd
💫آخرين روزهای سال 1360 بود. با جمع آوری وسائل و تحويل سلاح ها آماده حركت به سمت جنوب شديم. 💫بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است عمليات بزرگی در خوزستان اجرا شود برای همين اكثر نيروهای سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. 💫گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. 💫روزهای آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر يک قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! 💫ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود. 💫گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشی و فراموش كردی تحويل دهی؟ 💫كمی فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. 💫بعد پيگيری كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده يک هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 💫آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته برگشته روستای خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. 💫ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلی اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. 💫شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستای كوهپايه رفتيم. 💫صبح زود رسيديم. هوا تقريبا سرد بود به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم! 💫گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. 💫كمی داخل روستا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او به ما كه غريبه ای در آن آبادی بوديم نگاه می كرد. 💫ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر 💫پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسی می گردی؟! 💫ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو می شناسی؟! 💫پيرزن گفت: كدوم محمد!؟ 💫ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. 💫پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. 💫ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارک كن. 💫بعد با هم راه افتاديم. 💫پيرزن ما را دعوت كرد بعد صبحانه را آماده كرد و حسابی از ما پذيرايی نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد. 💫بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگی می كند. اما الان رفته شهر تا شب هم برنمی گردد. 💫ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! 💫پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! 💫ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی. 💫پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر! 💫ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمیشيم. 💫پيرزن گفت: بياييد اينجا! 💫با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق. 💫 پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توی اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يک چيزی را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 💫ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست! 💫پيرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می كردم. 💫بعد رفت و پيچ گوشتی آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. 💫دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمری داخل يک پارچه سفيد روی وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. 💫موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟ 💫پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه ميشه دروغ بگيد! 💫از آنجا راه افتاديم. آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. 💫گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد. 💫گفت: آقای مداح رو ميگی؟ 💫گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. 💫گفت: خُب بريم ديدنش. 💫رفتيم جلوی پادگان. ماشين را پارک كردم. 💫ابراهيم پياده شد. به سمت دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟ 💫دژبان نگاهی به ابراهيم كرد. سر تا پای ابراهيم را برانداز نمود. مردی با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! 💫من جلو آمدم و گفتم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هستيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. 💫دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد. 💫دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. 💫سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد. 💫بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند. 💫آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در كنار اعضای جلسه نشستيم. 💫بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوستان، همه شما من را می شناسيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلی مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. 👇👇
💫گروه توپخانه من سخت ترين مأموريت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملياتهايش موفق بوده. 💫من سخت ترين و مهمترين دوره های نظامی را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. 💫اما كسانی بودند و هستند كه تمام آموخته های من را زير سؤال بردند. 💫بعد مثالی زد كه: قانون جنگ های دنيا می گويد؛ اگر به جايی حمله می كنيد كه دشمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشی. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. 💫بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقای هادی و دوستانش كارهائی می كردند كه عجيب بود. 💫مثلاً در عملياتی با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير می آوردند. من هم پشتيبانی آنها را انجام می دادم. 💫خوب به ياد دارم كه يكبار می خواستند به منطقه بازی دراز حمله كنند. من وقتي شرايط نيروهای حمله كننده را ديدم به دوستم گفتم: اينها حتما شكست می خورند. 💫اما در آن عمليات خودم مشاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! 💫يكي از افسران جوان حاضر در جلســه گفت: خُب آقای هادی، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ 💫ابراهيم كه سر به زير نشسته بود گفت: نه اخوی، ما كاری نكرديم. آقای مداح زيادی تعريف كردند، ما كاره ای نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود. 💫آقای مداح گفت: چيزی كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگ ها حرف اول را می زند روحيه نيروهاست. 💫اينها با يک تكبير، چنان ترسی در دل دشمن می انداختند كه از صد تا توپ و تانک بيشتر اثر داشت. 💫بعد ادامه داد: اينها دوستی داشتند كه از لحاظ جثه كوچک ولی از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فكر می كنيد بزرگتر بود. 💫اسم او اصغر وصالی بود كه در روزهای اول جنگ با نيروهايش جلوی نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. 💫من از اين بچه های بسيجی و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه می فرمايد: اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه می كنيد. 💫ساعتی بعد از جلسه خارج شديم. 💫از اعضای جلسه معذرت خواهی كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. 💫بين راه به اتفاقات آن روز فكر می كردم. 💫ابراهيم اسلحه كمری پرماجرا را تحويل سپاه داد و به همراه بچه های اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند. 💫دوران تقريبا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. 💫دورانی كه حماسه های بزرگی را با خود به همراه داشت. 💫در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يک گروه كوچک چريكی بودند. @yarane_ebrahim_yazd
❤ چه آسمانی پدری هستی که خود قرنهاست اسیر غربت وغیبتی اما فرزندانت را ازشمیم بهاری یادت بی نصیب نمی گذاری. تنها به لطف مهر و عنایت توست که زنده ایم @yarane_ebrahim_yazd
صبـح هم خواب می‌ماند وقتی ڪہ مـن برای دوست داشتن‌تان سحرخیز می‌شـوم ... 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺 @yarane_ebrahim_yazd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ لحظه باز کردن درب حرم مطهر حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) توسط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🍃🌸 شهیدان سلیمانی، همدانی، شاطری، صدرزاده، و صدها شهید جبهه مقاومت از شهدای خان‌طومان تا شهدای حزب‌الله وفاطمیون و زینبیون و... در خون خُفتند تاكه نگذارند حتی يک آجر از حریم زینبی(س) كم گردد؛ دعا کنیم تا لایق باشیم که به قافله شهدا برسیم. @yarane_ebrahim_yazd
قسمت پنجاه و دوم عملیات فتح المبین🌹 🗣دوستان شهید @yarane_ebrahim_yazd
💫در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم زيارت حضرت دانيال نبی علیه السلام. 💫آنجا خبردار شديم، كليه نيروهای داوطلب در قالب گردان ها و تيپ های رزمی تقسيم بندی شده و جهت عمليات بزرگی آماده می شوند. 💫در حين زيارت، حاج علی فضلی را ديديم. ايشان هم با خوشحالی از ما استقبال كرد. 💫حاج علی ضمن شرح تقسيم نيروها، ما را به همراه خودش به تيپ المهدی(عج) برد. 💫در اين تيپ چندين گردان نيروی بسيجی و چند گردان سرباز حضور داشت. 💫حاج حسين هم بچه های اندرزگو را بين گردان ها تقسيم كرد. بيشتر بچه های اندرزگو مسئوليت شناسايی و اطلاعات گردان ها را به عهده گرفتند. 💫رضا گودينی با يكی از گردان ها بود. جواد افراسيابی با يكی ديگر از گردان ها و ابراهيم در گردانی ديگر. 💫كار آمادگی نيروها خيلی سريع انجام شد. بچه های اطلاعات سپاه ماه ها بود كه در اين منطقه كار می كردند. 💫تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن شناسايی شد. حتی محل استقرار گردان ها و تيپ های زرهی عراق مشخص شده بود. 💫روز اول فروردين سال 1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا سلام الله علیها آغاز شد. 💫عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولين و معاونين گردان ها را به منطقه عملياتی بردند. از فاصله ای دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. 💫يكی از سخت ترين قسمت های عمليات به گردان های تيپ المهدی(عج) واگذار شد. 💫با نزديک شدن غروب روز اول فروردين، جنب و جوش نيروها بيشتر شد. 💫بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. 💫من لحظه ای از ابراهيم جدا نمی شدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلايلی من و او عقب مانديم! 💫ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكی شب به جايی رسيديم كه بچه های گردان در ميان دشت نشسته بودند. 💫ابراهيم پرسيد: اينجا چه می كنيد! شما بايد به خط دشمن بزنيد! 💫گفتند: دستور فرمانده است. 💫با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتيد؟ الان هوا روشن ميشه اين ها جان پناه و خاكريز ندارند، كاملاً هم در تيررس دشمن هستند. 💫فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچی نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريبچی در راه است. 💫ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم! 💫چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شد. پايش را روی زمين می كشيد و جلو می رفت! بقيه هم همينطور! 💫هاج و واج ابراهيم را نگاه می كردم. َنفَس در سينه ام حبس شده بود. من در كنار بچه های گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين. 💫رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهيم بودم! 💫لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود. 💫آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهای دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم. 💫نزديک صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند. 💫صبح می خواستند ابراهيم را با هواپيما به يكی از شهرها انتقال دهند اما با اصرار از هواپيما خارج شد. 💫با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداری دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت. 💫در حمله شب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شدند. برای همين علی موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد. 💫همان روز جلسه ای با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايی برگزار شد. 💫طرح مرحله بعدی عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد. كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. 💫بچه های اطلاعات سپاه مدت ها بود كه روی اين طرح كار می كردند. پيروزی در مراحل بعدی، منوط به موفقيت اين مرحله بود. 💫شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت می كرد، پشت سرشان علی موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند. 💫هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! 💫پس از طی شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يک منطقه در ميان دشت توقف كرديم. 💫علی موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طرف رفتند. اما اثری از توپخانه دشمن نبود. 💫ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبی بين بچه ها موج می زد. به طوری كه تقريبا همه بچه ها نيم ساعتی به خواب رفتند. 💫ابراهيم بعدها در مصاحبه با مجله پيام انقلاب شماره فروردين 1361 می گويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف می رفتيم چيزی جز دشت نمی ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقی در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها و ائمه معصومين قسم می داديم. 💫او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا می زديم و از او كمك می خواستيم. اصلاً نمی دانستيم چه كاركنيم. 👇👇
تنها چیزی که به ذهن ما می رسيد توسل به ايشان بود. 💫هيچ كس نفهميد آن شب چه اتفاقی افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزی بين آنها و خداوند گفته شد؟ 💫اما دقايقی بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! 💫پس از طی حدود يک كيلومتر به يک خاكريز بزرگ می رسد. زمانی هم كه به پشت خاكريز نگاه می کند. تعداد زيادی از انواع توپ و سلاح های سنگين را مشاهده می کند. نيروهای عراقی در آرامش كامل استراحت می كردند. فقط تعداد كمی ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده می شد. 💫ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت. ماجرا را با علی موحد در ميان گذاشت. 💫آنها بچه ها را به پشت خاكريز آوردند. در طی مسير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليک نكنيد. در حين درگيری هم تا می توانيد اسير بگيريد. 💫از سوی ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهی محسن وزوايی به مقر توپخانه عراق حمله كردند. 💫آن شب بچه ها توانستند با كمترين درگيری و با فرياد الله اكبر و ندای يا زهرا سلام الله علیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادی از عراقی ها را اسير بگيرند. 💫تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدی روبرو كرد. 💫بچه ها بلافاصله لوله های توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروی توپخانه از آنها استفاده نشد. 💫توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازی اطراف آن شديم. 💫دقايقی بعد ابراهيم را ديدم که يک افسر عراقی را همراه خودش آورد! افسر عراقی را به بچه های گردان تحويل داد. 💫پرسيدم: آقا ابرام اين كی بود؟! 💫جواب داد: اطراف مقر گشت می زدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نمی دانست تمام اين منطقه آزاد شده. 💫من به او گفتم اسير بشه اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت من هم با او كشتی گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. 💫نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروی كمكی به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازی نشده بود. 💫يك دفعه دو تانک عراقی به سمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. 💫ابراهيم با سرعت به سمت يكی از آنها دويد. بعد پريد بالای تانک و دَر برجک تانک را باز كرد و به عربی چيزی گفت. 💫تانک ايستاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. 💫هوا هنوز روشن نشده بود آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. 💫بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردی كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! 💫با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! 💫ادامه دادم: دشمن از قسمت جلو با نيروی زيادی منتظر ما بود. ولی خدا خواست كه ما از راه ديگری آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانستيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. 💫از طرفی دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آنها حمله كرديم! 💫دوباره اسرای عراقي را جمع كرديم. به همراه گروهی از بچه ها به عقب فرستاديم. بعد به همراه بقيه نيروها برای آخرين مرحله كار به سمت جلو حركت كرديم. @yarane_ebrahim_yazd
↻°صـبح یَعـنے… تپـشِ قَلـبِ زمـان،❤️ درهـوسِ دیـدنِ کھ بیایےوزمـین، گلشـنِ اسـرار شـود↻°🌱 سـلام آرزوےِزمیـن و زمـان {💓} @yarane_ebrahim_yazd
خداوندا🙏 نیستم برایت بمانم... نیستم برایت عارفانه باشم... نیستم برایت قلم بزنم... مرا ببخش باهمه نقص هایم ولی دلم شــ🌷ــهادت میخواهد.😭 @yarane_ebrahim_yazd