لبخند صبح گاهی😁😂
میگن دهه شصتیا نسبت به دهه های بعد خیلی ریز و کوتاهن
آخه اون موقع یه روش علمی بود به اسم "کیسه سنگ پا"
به این صورت که از بالا کیسه می کشیدن، از پایین سنگ پا میزدن. راحت یه شش هفت سانتی ازمون ساییدن رفت 😂😂
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅گلایه امام زمان(عج) از شیعیان
🔰#استاد_انصاریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدار آرمیتا رضایینژاد فرزند شهید داریوش رضایینژاد با رهبر انقلاب در حاشیه نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای کشور.
◇ ماشالله بزرگ شده...!
امروز بنده حقیر هم برای حضور در جمع عزیزان هسته ای کشور و دیدار عمومی با حضرت آقا دعوتنامه داشتم که به دلیل سفر حج، محروم شدم😔😔
رمان
زن،زندگی، آزادی
قسمت پنجاه و هشتم:
نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل می تابید ، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمی دانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا می کردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداختم که انگار داشت توی خواب حرف میزد، و تازه فهمیدم کجا هستم.
از جا بلند شدم ، طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم...
دلم یه چیزی می خواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من نذر داشتم...نماز بخونم...آخه اینجا چطوری؟!
آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟!
اما من باید بخونم...
نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم وپتو را روی بدن نحیف وکوچکش کشیدم و به سمت در رفتم.
آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دسشویی رفتم، می خواستم وضو بگیرم، نمی دانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمی دانستم قبله به کدام طرف است، اما می خواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف می خواندم.
سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم ، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد...
قدم های رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم ، در را بستم.
به طرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم.
یک طرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: خدایا ، خودت قبول کن، من نمی دونم قبله کدوم طرف هست اما به این طرف به نیت قبله می خونم و نیت نماز کردم... داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را می خواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد..
یکی که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرفم آمد و همانطور که خرناس می کشید ،با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت ، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلند تر گفت: چکار می کنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی..
اشک توی چشمام حلقه زد می خواستم چیزی بگم اما کریستا...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه صلوات خاصه امام رضا(علیهالسلام) توسط رهبرانقلاب | مرداد ۱۳۹۵
🗓 انتشار به مناسبت ۲۳ ذی القعده روز مخصوص زیارت حضرت امام رضا (علیهالسلام)
عارفانه
عجیب نیست اگر نامهها به تو نرسد
که شد به جز من و دل، پایِ نامهبَر خسته ..
#سجاد_شهیدی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
14.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥«خدا میدونه وقتی رو دستش مینویسم میشه منو بغل کنی چقد خوشحال میشه»
☑️ یه بار دیگه این کلیپ رو ببینیم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪حالوهوای منزل و ۵فرزند #شهید_قنبری
▪️تا فتنهگرانی مثل پدرمهسا و مادرکیان، قاطعانه محاکمه نشوند بازهم شهید و یتیم خواهیم داشت!
یقینا جانبرکفی نیروهای امنیتی بدون همراهی لازم دستگاه قضایی، ثمر مطلوبی نخواهد داشت!
بیخیالی و مماشات را تمام کنید؛ سالگرد شوم #مهسا_کومله نزدیک است!
61.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥پشت پرده فراخوان خونین
🔻شاید خیلی ها وقتی دوشنبه شب مستند #فراخوان_خونین پیرامون شهادت کیان پیرفلک پخش شد، برای مظلومیت جمهوری اسلامی گریستند.
🔻این مستند پژوهیده تلاش کرد با ارایه مستندات تصویری واقعیت مجروحیت و شهادت تعدادی از هموطنان در ایذه از جمله کیان پیرفلک را در ۲۵ آبان به تصویر بکشد.
🔻ضد انقلاب فراخوان می دهد، پول می دهد چند مجرم و قاتل سابقه دار را اجیر می کند، اسلحه می دهد، به حمله مسلحانه تشویق می کند، ابتدا به کشته شدن مردم افتخار می کند، بعد که موضوع کیان پیش میاید، ناگهان لباس دلسوزی و عزاداری به تن می کند و خونخواه میشود!!
🔻از طرف دیگر نیروهای حافظ امنیت باید تروریست های مسلح را شناسایی کنند، بدون اسلحه جنگی وارد مقابله با اغتشاش گران در کنار تروریست های مسلح شوند، مانع ورود عابران به مناطق در معرض تیراندازی تروریست ها شوند، با همه خطرات جانی مجروحان را به بیمارستان ببرند و حتی در بیمارستان مورد حمله وحشیانه برخی اجیر شدگان اغتشاشگر قرار بگیرند و در نهایت به کشتن کیان متهم شوند! بعد هم رسانههای غربی و غربزده نظام را به کودک کش متهم کنند.
🔻نیروی حافظ امنیت #کیان را از میانه شلیک گلوله تروریست ها بیرون کشیده و در آغوش خود به بیمارستان می رساند بعد تروریستها همان حافظان امنیت را در بیمارستان شناسایی و مورد ضرب و شتم بی رحمانه قرار میهند.
🔻مظلومیت نظام اسلامی را در این مستند #ببینید و در مراکز عمومی و مساجد و پایگاههای علمی و فرهنگی به نمایش بگذارید.
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت پنجاه و نهم:
می خواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد ، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود.
دست هاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ می انداخت و میگفت: دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن..
خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلی ها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دست هام را روی سرم قرار دادم و گفتم: باشه...نماز نمی خونم ، از این اتاق بروبیرون...
کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگه ای کشید و عقب عقب بیرون رفت.
دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگلنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم.
پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده..
با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم.
روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم وگفتم: می خواستم نماز بخونم ، اما کریستا نگذاشت.
زهرا بدون هیچحرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش من بی پناه، پناه این دخترک بی گناه شده..
زهرا خواب رفت ، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق ، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود ، از زیر تشک تخت بیرون آوردم وداخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم.
بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم.
باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست.
زهرا را بردم دستشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم: عزیزم ، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم.
زهرا دستم را چسپید و گفت: منم میام..
اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم ، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی در بیارم و اگر زهرا میومد بیرون ،میبایست حواسم پی اون باشه.
زهرا هم قبول کرد.
قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم ، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم اورده بودمش.
عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم ، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت.
دریا را به زهرا دادم و گفتم: بگیر عزیزم، این اسمش دریاست ، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن..
زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت.
این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند.
بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ارسالی از طرف شما :
سلام آقای ابراهیمیان
من دختر دانشجویی هستم که چندسال پیش در شهر شما درس میخواندم .
با شما و هیئت شما آشنا بودیم و گاهی در برنامه ها شرکت میکردیم.
عضو کانال مجمع بودم و بعد از پایان تحصیلات و برگشتن به شهر خودم،بعدهم عضو کانالتون موندم.
حقیقتش به دلیل اینکه خیلی دختر مذهبی نیستم مخصوصا بعد برگشتم از دانشگاه به شهرم و مشکلات خوانوادگی ،مدتی بود با یک دختر دیگر،تصمیم به فرار و رفتن به کشور دیگه ای داشتیم.شهرما نزدیکه مرزه.
تا اینکه شما رمان جدید کانالتون رو شروع کردین و همه افکار منو به هم ریختید
در طول این ۵۸قسمت ، زندگی برام نزاشتید و بالاخره منو پشیمان کردید از فرار و رفتن به کشور دیگر...
این رمان مسیر زندگی منو عوض کرد.
اگر میشه در کانالتون بزارین و سلام منو به همه مردم خوب اردکان برسانید.
شاید باعث نجات دیگران هم شده اید.
دعا کنید برام خدا مشکلاتم حل کنه😔
خداحافظتون باشه
جواب مدیر کانال:
سلام دخترم
امروز به من روحیه ای عجیب بخشیدی و برای همه بچه های مجمع ، امید و نشاط
خوشحالم که مطالب این کانال باعث تغییر تصمیم و مسیر زندگی شما شد.
که صد و هزار البته ما وسیله ایم و این خواست خدا بوده.
ببین کجای زندگیت یک رشته باریک ، هنوز وصل بوده و باعث نجاتت شده.
امیدوارم به زودی ثمرات مثبت این تصمیمت رو ببینی و رشته اتصالت به خدا و اهل بیت س رو محکم تر کنی.
زیر سایه حضرت زهرا س ،موفق باشی دخترم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌فضیلت روز دحوالارض از زبان آیت الله مجتهدی تهرانی
🔸از امیرالمومنین علیه السلام روایت شده است که فرمودند:
نخستین رحمتی که از آسمان به زمین نازل شد، در بیست و پنج ذی القعده بود.
کسی که در این روز روزه بگیرد و شبش را به عبادت بایستد، عبادت صد سال را که روزش را روزه و شبش را عبادت کرده است خواهد داشت.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
ای قبله ی مشرق ....❤️🥲
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
⚽️⚽️سانس فوتسال مجمع⚽️⚽️
✅ ویژه خادمین هئیت (برادران و فرزندان)
🔷هر هفته چهارشنبه شب ها سالن فوتسال اداره کار واقع در خیابان سیدالشهدا ساعت 9 الی 10:30 شب
🔺از امشب دوباره برقرار هست....
🟣روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر به سر گذاشتن یک پیرمرد روستایی توسط خادم امام رضا علیه السلام
و ادامه ماجرا.... 😭
چگونه عبادات کنیم 26.mp3
13.51M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۶ 🤲
عبادت مؤثر،
کم کم جنس رغبتها و اشتیاقهای انسان را مرغوبتر میکند.
آرام آرام به سمتی میروی که؛
{ پسندم آنچه را جانان پسندد }
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃
رمان
زن،زندگی، آزادی
قسمت شصت:
وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم.
یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمی دونستم گوشت چی هست و نمی خواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک وگوسفند هم براشون یه حکم را داشت.
پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم.
پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینت ها را جستجو کردم نبود.
درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم.
کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت: دنبال چی هستی؟
از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم: دنبال برنج هستم، می خوام برای اون بچه یه غذا درست کنم.
کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت: اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمی خواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم.
خواستی برای خودت درست کن..
با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟!
چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای..
یکدفعه فکری از ذهنم گذشت و با مِن و من گفتم: اون دخترا...چی شدن؟!
کریستا نگاه بی روحی به من کرد وگفت: هر دوتاشون مردن...مردن...میفهمی؟!
بغضی سنگین گلوم را چنگ میزد، بدون اینکه حرفی بزنم راه رفتن به اتاق را در پیش گرفتم.
کریستا پشت سرم صدا زد:چی شد؟! غذا درست نمی کنی؟!
جوابی بهش ندادم و وارد اتاق شدم.
در اتاق را بستم و پشتم را به در چسپوندم، هر چی بیشتر فکر میکردم، زانوهام شل تر میشد، پشت در زانو زدم.
سرم را روی زانوهام گذاشتم و اشکهام جاری شد.
یه حس بهم نهیب میزد ، اتفاقی در پیش هست، یه اتفاق شوم که قراره دامن زهرا این دخترک معصوم و زیبا را بگیره و نمی دونستم چکار کنم ،اصلا هیچکاری نبود که بتونم انجام بدم که جون زهرا را نجات بدم.
همانطور که گریه می کردم یکدفعه به ذهنم رسید...
آره خودش بود...وقتی اینا اینقدر وحشی هستن ،چرا من مقابله به مثل نکنم...مگه حفظ جان واجب نیست؟!
باید یه کاری میکردم.
با دست های کوچک زهرا که روی شانه ام نشست به خود آمدم ...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺