eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ ⃣2⃣ 🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔 🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. 🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک قرار گذاشتیم. 🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊 + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟😉 🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم... تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم: + نمیدونم.😔 _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️ + نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢 🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت: _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود. 🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم. _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌 + ولی کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. 🍂حرفش به دلم نشست.. و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم بود اما کم کم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. 🌿یکی دو هفته گذشت. کمی شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به می رفتم🚶 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 3⃣ 💟یک کلام بودنش ترسناک بنظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می گفتم: جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خود مچکر بین، در اردوهایی که خواهران را می برد. کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری, اسرار داشت: جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید. 💟ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد. ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع, باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم چند بار در این در رفتن ها را گرفت بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان فهمید. یکی از اخلاق هایش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید❌و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم, می دیدیم به آقا خودش اونجاست, 💟نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که نه, چون دیر اومدیم وبچه ها خسته ن, بهتره برن بخوابن که فردا صبح 🌄 سرحال از برنامه ها استفاده کنن. گفت: همه برن بخوابن هرکی خسته نیست, می تونه بره داخل حسینیه حاج همت. بازحکمرانی به عادت همیشگی, گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم و رفتم. درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست 💟داخل اتوبوس🚎 با روحانی کاروان جلو می نشستند. باحالت دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سرآن ها بشینند. صندلی💺 بقیه عوض می شد, اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم, می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش 👞را درآورد که پایش را دراز کند. یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه! اصلاً هم برایم مهم نبود که بفهمد فقط می خواستم دلم خنک شود. 💟یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت: باندای بلندگو📣 رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا روبشنون من با آن شال باندها را می بستم با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد❌ 💟درسفر ساعت🕰 یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد, گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه اش، هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(علیه السلام)؟ اومدم زیارت (علیه السلام). نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام. به شما ربطی داره؟ دق دلی ام را سرش خالی کردم و بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که! 💟گفت: گروه سه چهار نفری بشید. بعد از نماز صبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا باخودم برمی گردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین. می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که از اینجا تا فاصله ای نیست که دو نفر داشته باشیم کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظر باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سر شاخ می شود و دست ازسرم برنمی دارد. چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده. 💟آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: خانما بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نباشد😕 رفتارهایش راقبول نداشتم فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم, راحت حرف بزنم, خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی کار من نبود. دنبال آدم می گشتم که به دلم❤️بنشیند. 💟در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم: من دیگه امروز به بعد, مسئول روابط عمومی نیستم❌ . فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی جانانه و مفصل, برعکس, درحالی که پشت سرش نشسته بود, آرام و با طمانینه گونه پر راگذاشت روی مشتش وگفت: یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنید و بروید. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 5⃣ 💟خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو با هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق حرفهاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم. حالا باید باهم می نشستیم برای حرف می زنیم. تا وارد شد, نگاهی به سر تا پای اتاقم انداخت و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. از بس هول کرده بودم, فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی درحال ویبره📳 می لرزید. 💟خیلی خوشحال بود. به وسائل اتاقم نگاه می کرد. خوب بود عروسک پشمالو و عکس هایم راجمع کرده بودم🙈 فقط مانده بود قاب . اتاق را گز می‌کرد. انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستادو خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم‼️ نشست روبه رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به نشستم😉 زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم. 💟خودش جواب خودش را داد: رفتم , یه دهه متوسل شدم. گفتم حالاکه بله نمی گید, امام رضا"علیه السلام" از توی دلم بیرونتون کنه🚫 پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می توان چیزی رو که خیر نیست, و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم💞 که برام خیر بشید! 💟نفسم بند اومده بود, قلبمپتند تند می زد💗 و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست (علیه السلام) بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاً جمله اش این بود: "راستِ کارم نبودن, گیروگور داشتن!" 💟گفتم: از کجا معلوم من به درد دلتون♥️ بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود, بود که دیده وشنیده بود می خوانم. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣ 💟او که انگار از اول را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت: دوست دارد برود تشکیلات , فقط هم سپاه قدس👌 روی گزینه های بعدی فکرکرده بود, یا معلمی, هنوز دانشجو بود. 💟خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور🏍 تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است😄 پررو پررو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: "امیرحسین, امیرعباس, زینب و زهرا" انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم🤯 کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره 💟یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد, تمامی نداشت. با همان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای از کفن که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید, مهرو تسبیح📿 تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم است‌. تیر خلاص را زد. 💟صدایش را پایین تر آوردو گفت: دوتا نامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم "علیه السلام"یکی هم کنار شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا. برگه ها را گذاشت جلوی رویم📃 کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود. ازهمان جاخواندم. 💟زبانم قفل شد: تو مرجانی, تو در جانی❣ تو مروارید غلتانی. اگر قلبم صدف باشد میان آن پنهانی. انگار در این عالم نبود. سر خوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست‌🚫 اصلاً دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه! خیلی نازنازیه! خندید وگفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین😅 اینهامهم نیست❌ 💟حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😢 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم, گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. می کردم: شما بفرمایین, من بعد از شما میام. ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود😣که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگوییم چرا بلند نمی شوم. 💟دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم وگفتم: پام خواب رفته🙈 از سر لغز پرانی گفت: فکرم می کردم عیبی دارین و قراره سرمن کلاه بره. دلش روشن بود که این سرمی گیرد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 9⃣ 💟چهار بعد از ظهر ️یکی از روزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل💐 را چطور با موتور آن قدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شدم پرسید: داییتون نظامیه⁉️ گفتم: از کجا می دونید؟ خندید که از کفشش حدس زدم! 💟برایم جالب بود. حتی حواسش به کفش های👞 دم در هم بود. چندین مرتبه ذکرخیر پدر را کشید وسط. برای اینکه سیر تا پیاز زندگی اش رابرای اوگفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید: نظرتون چیه؟ گفتم: همون که حضرت آقامیگن. 💟بال در آورد. قهقهه زد: یعنی چهارده تاسکه؟؟ از زیر چادر سرم را تکان دادم "که یعنی بله". می خواست دلیلم را بداند. گفتم: مهریه خوشبختی نمیاره. حدیث هم برایش خوندم: "بهترین زنان👌 امت من زنی است که او از دیگران کمتر باشد. این دفعه من منبر رفته بودم. 💟دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود. حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه ی 💌جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت: راستی سرم بره ترک نمیشه❌ ته دلم ذوق کردم. نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه. چون دنبال این طور آدمی می گشتم, باید پایه هم باشید نه ترمز. 💟زن اگه حسینی باشه, شوهرش زهیر میشه. بعد هم نقل قولی از به میان آورد: هرکس رو که دوست داری, باید براش آرزوی 🌷 کنی. مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می اومد. قرار شد بعد ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام🌷 دانشگاه عقد کنیم. 💟رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه ی ایشان گفته بودند: بهتره بروید امام زاده جعفر(علیه السلام) یزد. خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل درسالن بگیرند: یکی یزد. یکی تهران. مخالفت کرد, گفت: یکی رو ساده بگیریم. اصلاً راضی نشد. من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. 💟چون من هم با او موافق بودم. زور خودم رازدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مث فیلم🎞 در ذهنم رد می شد. همه ی آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم: "۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و۵۰ درصدش ، نمیشه به تحقیق امید داشت. ولی می توان به توسل دل بست" 💟بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم😍 نشسته بود, باز دلهره داشتم. شدم. زنگ زدم حرم امام رضا(علیه السلام) همان که کرده بود برایش. چشمانم را بستم😌بانوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. دربین همهمه ی زائران, حرفم را دخیل بستم به ضریح: 💟ما از توبه غیر ازتو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده همه راسپردم به (علیه السلام) هندزفری را گذاشتم داخل گوشم راه می رفتم و روضه گوش می دادم ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣2⃣ 💟اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی به من انداخت وبعد سمت حرم: ای , این همونه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون😍 ممنون که خیرش کردید، بقیه شم دست خودتون تاآخر آخرش. عادتش بود سرمایه گذاری می کرد: چه مکه چه . چه مشهد. زندگی واگذار می کرد که دست خودتون. 💟جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: (دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/ جایی ننوشته است نیاید). گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت, بی هوا می رفتیم . به خصوص اگر از همین بلیط های چارتر باز می شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم. 💟زنگ زد: الان بلیط گرفتم بریم من هم از خدا خواسته: کجا بهتر از مشهد؟😍 ولی راستش تا قبل ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود (علیه السلام) بود. خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد. 💟داخل صحن, کفش هایش را در می آورد. توجهش این بود که، وقتی حضرت موسی" علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد, خداوند متعال بهش گفت:"فاَخلعَ نعلیکَ." صحن امام رضا"علیه السلام" را می پنداشت. 💟وارد صحن که می شد, بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به اتاق اشک. آن اتاق شاید به زور با دو، سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایان را راه می دادنند و می گفت: روضه خواص است. 💟عده ای محدود آن هم بچه ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز📿 ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود, خادم آنجا, در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. کیپ کیپ👥 می شد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣2⃣ 💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. 💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم (علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به می پرسید و به من می گفت. 💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش می خواند. حال خوشی داشت. 💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی . به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋 💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که نباشی☹️ 💟دکتر السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند. 💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو کنی. ... @YasegharibArdakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 🖤🦅 تو دل یه مزرعه یه کلاغ روسیاه هوایی شده بره پابوس اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراست🕊 آخه من کجا برم یه کلاغ که روسیاست😭 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐در آستانه‌ی با سعادت (ع)، خادمان حرم (ع) ضریح شش‌گوشه‌ی کربلا را گُل‌‎آرایی کردند.🌺🌸🌼 گفتم حسین و ولوله افتاد در جهان گفتم حسین و فاطمه با خنده گفت: جان... @yasegharibardakan
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با حال خوب ببینید 🔺برای عاشق فرقی نمی‌کند که کفشداری شماره ۸ را در تهران ببیند یا حرم علیه السلام