❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وچهارم 4⃣6⃣
🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران #فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است
🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت:
_ اینارو برای #جشن میخواین؟
🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت:
+ آره. برای جشن #نوه ی گلمه.
فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت:
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود #هشتاد نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️
🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت:
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو #پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت:
+ نمیدونم. بذار شب با #پدر_رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این #بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉
🍂مادرم گفت:
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.
شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به #انگلیس برگشتیم.
🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و #یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی #وضو می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند.
وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد.
🍂زمان می گذشت و هر روز از #فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.
🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش #عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان #یاسین پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
1_82420995.mp3
9.46M
#مهندسی_فکر 30
⭕️به اراده ی خدا؛
قرار بر این است که تو موجودی شوی درست #شبیـــه_خدا...!😍
برای رسیدن به این هدف چقدر از وقتتو صرف کردی؟
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وپنجم 5⃣6⃣
🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به #ایران برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما #فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم #روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
🌿دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت. هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم👥 و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده😍 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت🍲 و بین همسایه ها پخش کرد.
🍂بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت:
_از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه.
🌿از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم♥️ هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان💞با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از #شکر آن خدایی که عشقش♥️ را از دستان دختری بنام #فاطمه در زندگی ام جاری ساخت
🍂دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
#عشق وفادار و جاودانه ام
#فاطمه_ی_من♥️😍
همان کسی بود که
👈 #مثل_هیچکس نبود
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم...
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ به یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد گفت: آخه
چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد.😔😔
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته دستشویی....😳😳 الان میآد!!! :)))
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه...🙈🙈
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂
لبخند کانال مجمع😜😜😜😜😜😄
@YasegharibArdakan
4_5971873487868921252.mp3
10.05M
#مهندسی_فکر 31
اونایی که اهل تفکر💬 نیستند
نمی تونن #مدیریت زمان و مکان رو
در تنظیم روابطشون با خدا
و تنظیم روابطشون با دیگران، بدست بگیریند.
چرا؟ چه ربطــــی داره آخه؟⁉️
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣
🔰از زبان یوسف👇👇👇👇👇👇👇👇😭😭😭😭😭
🍂اشک هایم روی دفتر خاطرات پدرم ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون #حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود.
🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا #وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و #زینب را بوسید و گفت:
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم.
🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در #آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت:
_مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر #فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁
🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت:
_ #یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
_ بعد از من، #تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌
🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم:
_من بدون شما کم میارم #بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.
انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت:
_این مال تو. فقط بدون #وضو دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده.
🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت #مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد:
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم #گریه_کرده.
مادرم گفت:
_مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... »
🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که #خبر_شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
طب اسلامی کانال مجمع
🔴 براساس دستور صریح خداوند، زن تا چند سالگی میتواند بچه دار شود؟
💥چه احساسی پیدا میکنید اگر بفهمید سالهاست بهتون دروغ میگفتن و در گمراهی وتیررس نقشه دشمن قرار گرفته بودید و روحتونم خبر نداشته...؟!
💠متن زیر رو بخونید و قضاوت نهایی با خودتون..
✔️سالی که کرمان زلزله ارگ بم اتفاق افتاد، اکثر کشورها برای مردم زلزله زده بم کمکهای مختلفی میفرستادن...
🔥ولی آمریکا تنها کمکی که فرستاد انواع و اقسام داروها و قرص های ضد بارداری بود!
🔸حتی توی اون بحبوحه مرگ و زندگی مردم بم،
آمریکای پلید تمام هدف و نگرانیش زیاد شدن بچه شیعه ایرانی بود!
💥حالا به این قسمت توجه کنید:
♨️یکی از شرطای دین یهود اینه که به زنایی مومن یهودی میگن که حداقل 8 تا بچه به دنیا بیاره!!
✍ اگر زنی مرتکب اشتباه بشه و این کارو نکنه،میتونه برای جبران خطاش،18 تا بچه بیاره تا گناهش بخشیده بشه و مومن یهودی لقب بگیره!
❎شاید باورتون نشه ولی جماعت یهودی اول 2 ،3 هزارتا بودن ولی فقط در عرض چند سال ،شدن 6،7 میلیون!
و همینجور آمارشون داره میره بالا...
🔷اون وقت به کشورهای مسلمان و شیعه،مخصوصا ایران...از راه نفوذ نرم اینجوری القا کردن که:
📛فرزند کمتر زندگی بهتر، آخه توی این مخارج بالا کی احمقه بچه بیاره!
📛یا حتی با فروش محصولات تراریخته عقیم کننده ژنتیکی به کشورهای مسلمان به قیمت ارزان،نسل کشی خاموش شیعه رو دارن انجام میدن و ما نمیفهمیم!
❎یا از اون ور به زن های ایرانی و دکترها اینجوری القا میکنن که زن تا 30 الی 35 سالگی فقط باید بچه دار بشه وگرنه بچه های مشکل دار و معیوب به دنیا میاره!
⛔️یعنی دقیقا برعکس دستور صریح خدا و اسلام!
🌟اسلام به زنان معمولی تا 50 سالگی و به زنان سیده تا 60 سالگی اجازه و فرصت بارداری رو داده،
✨خدایی که خودش زن رو آفریده این اجازه رو داده ولی بشر دوپای مغرض میگه نه!☄خانوما 35 سالگی به بالا باردار نشیدا!
چرا؟؟
چون دشمن از زیاد شدن بچه شیعه میترسه...
❌خانوما و آقایونم اسمشو میذارن با کلاس بازی و به یکی دوتا بچه اکتفا میکنن ...
💥غافل از اینکه شدن بازیچه دست دشمن و به حرف دشمن اعتماد میکنن ولی نعوذباالله برای حرف و دستور خدا ارزشی قائل نیستن!
🔆حالا دیگه قضاوت با خودتون ولی اینو حسن ختام مطلب بگم که:
♥️خدایی که روزی شما و همسرتون رو میده و توی احادیث فراوانی روزی هر انسانی رو تضمین کرده شما 10 تا هم بچه بیارید روزی تک تکشون رو میده.❤️👆🏼❤️✅👆🏼
🔵این حرف ما نیست!حرف و حجت و احادیث اهل بیت ما هست، پس ردخور نداره.
♻️و در آخر اینو بدونید مقام معظم رهبری دست دشمن رو خونده بود که فرمود:
🌻بچه شیعه زیاد کنید و بذارید کشور بیفته دست نسل جوان و مومن.
🔰چون همینکه نسل جوون ما زیاد باشن هم ان شاالله سربازای آقا امام زمان خواهند بود هم باعث ترس و هراس و عقب نشینی دشمن میشه!
@YasegharibArdakan
1_83112484.mp3
9.23M
#مهندسی_فکر 32
راههای فعال کردن تفکر 👇
- ایجاد خلوت
- استفاده از ابزاری که تفکر را فعال میکنند؛
مانند خواندن، شنیدن، دیدن ....
ـ تلقینِ تفکرات مثبت، و پرهیز از تفکرات منفی
@YasegharibArdakan
سلام...
خیلی منتظر قسمت آخر رمان مثل هیچکس....هستین نه؟!!!
خداوکیلی بخونید و اشکتون جاری نشه، خیلی بی معرفتید😭😭😭😭
مخصوصا دلنوشته های آخر قصه از زبان فاطمه...
دیشب ما رو که ریخت به هم😭😭😭😭😭😭😭
التماس دعا- محمد ابراهیمیان اردکانی
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وهفتم 7⃣6⃣
🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. #مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای #مادربزرگ بود. گفتم:
_ دایی کجاست؟ از #بابا خبری آوردن⁉️
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔
🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست #یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد.
🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. #دایی_محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره #پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔
🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران #مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و #محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭
🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی #زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم.
🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم:
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ #سلام
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود. محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد.
🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب #فاطمه_ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم #زمینی نبودی. همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت #قفس بود.
🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان #وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو #زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ #رضا_جانم، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال #بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭
🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با #وصال و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست. خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند😭
🍂لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭
خداحافظ عزیزم...خداحافظ انیس شبهای تنهاییم... دعا کن طاقت بیارم و امانت هات رو خوب بزرگ کنم...خداحافظ رضااااااااااااااااا
پایان
@YasegharibArdakan
طب اسلامی کانال مجمع
ویژه خواهران
👈 خوردن #قرص_ضدبارداری رو ترک بفرمایید.😱
👈👈 این قرص ها باعث تغییرات جدی در وضعیت هورمونی بدن می شوند.
🔸شایع ترین عارضه ی قرص های ضدبارداری، قاعدگی های منقطع و لکه بینی است.
🔹تهوع🤢
🔸سردرد🤦♂
🔹درد سینه ها
🔸جوش های پوستی
🔹کاهش میل جنسی
🔸افسردگی
🔹تغییرات خلق وخو
🔸افزایش وزن
🔹افزایش خطر فشار خون
🔸لخته شدن خون
🔹 افزایش خطر حملات قلبی و مغزی
🔸 تومورهای کبدی
🔹سنگ های صفراوی
🔸جدیدترین مطالعات نیز نشان میدهد خانم هایی که از قرصهای ضد بارداری استفاده میکنند، یک و نیم برابر بیشتر از سایر خانم ها به عفونت های روده ای مبتلا میشوند.
@YasegharibArdakan
بخشی از پیامهای ارسالی کاربران:
🏮سلام قصه رمان خیلی قشنگ بود،من واقعابه فکرفرومیرفتم،سازنده بود .
مطالب کانال مفید وسازنده هستن،نمیتونم بیام مجمع به خاطربچه های کوچیکم ،ولی ازطریق کانال فیض میبرم وهمیشه دعاگوتونم.خداخیرتون بده
🏮عرض سلام وخسته نباشید خدمت شماحاج ...........، ممنون وتشکرازرمان بسیارزیبا، هرچندپایان غمناک داشت، انشاالله رهرو خون شهداباشیم.😔😔🤲🤲بقیه مطالب کانال هم جالب و آموزنده هست، باکمال تشکر🙏🙏
🏮سلام خسته نباشید صوت جلسه هفته قبلی تو کانال نیست بیزحمت بزارید ممنون میشم
🏮باعرض سلام و خسته نباشید خدمت شما/ مطالب کانالتون خوب و جوون پسند/ولی اگه یکم بتونید بصیرت افزایی رو بیشتر کنیدبهتر بخصوص که مخاطب و اعضا اینجور کانال ها بیشتر جوون ها هستند و دنبال حقیقت/کانال پناهیان مطالبش مفید میتونید گاهی یکیش رو بزارید تو کانالتون/مردم اگه بفهمند ظهور نزدیک امیدوار میشن و خودشون رو برای آینده آماده میکنند/امام حسین میگه مهدی ما مظلوم تا میتونید ازش بگین/و در کل خسته نباشید وانشالله همیشه فعال
🏮سلام
زبان قاصراست از تشکر
واقعا ممنونم از حسن انتخابی که تو رمان دارید
من هرروز به امید اینکه قسمت جدید رمان توکانال گذاشته بشه به کانالتون سر می زنم البته مطالب دیگه هم جالبه و مفید
درکل دمتون گرم
4_5976489400891082485.mp3
10.27M
#مهندسی_فکر 33
🗞فاکتور مهم که در تمام تصمیماتِ اهل تفکر، مشترک و همیشگی است؛ 👇
★ کیفیت زندگیِ جاودانه ی آنان است.
💢تصمیماتی که با محوریت چنین تفکری اتخاذ میشوند، محال است به بن بست، پوچی یا هلاکت برسند.
@YasegharibArdakan
سال ها گذشت...
فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه!
فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس!
فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
تنفر يه نوع عشقه، دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته!
غرور بزرگ ترين دشمنه،
خدا بهترين دوسته و خانواده بزرگ ترين شانسه!
سلامتى بالاترين ثروته...
آسايش بهترين نعمته...!
فهميدم "رفتن" هميشه از روى نفرت نيست...
هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست!
هركى اخلاقش تنده، جنسش سخت نيست!
هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
ظاهر دليلى بر باطن نيست...
فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
فهميدم جنگ كردن با خيليا اشتباهه محضه...
فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست...
فهميدم گاهى اوقات تو اوج شلوغى تنهاترينى!
گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین آدم!
گاهی اوقات با همه وجودت کسیو دوس داریو اون نمیبینتت...
گاهی اوقات باید رفت،
باید دل کند،
باید گذشت،
باید رد شد و عوض شد..
جمعه شب مجمع یادتون نره...منتظرتونم
@YasegharibArdakan