عارفانه
چه غم که خَلق به حُسنِ تو عیب میگیرند؟
همیشه زخمِ زبان، خونبهای زیباییست
#فاضل_نظری
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈
........به نام خدا........
فصل دوم پروانه ای,در دام عنکبوت با عنوان( #از_کرونا_تا_بهشت)
#قسمت اول 🎬
(امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السو ویجعلکم خلفاأ الارض)سوره نمل آیه ۱۰۵
امام صادق ع فرمود:آیه ی مزبور درباره ی قائم نازل شده،به خداسوگند ان حضرت مضطر است که خدا اجابتش فرماید وبدی را از وی دور کند واو را روی زمین,خلیفه قرار دهد....
وچه زیباست روزی که ما ندای اناالمهدی قایم را بشنویم وسراز پا نشناخته روبه سوی مکه رویم وسرتا پایمان رافدایی وجود نازنینش نماییم.......
همه جا تاریکی محض بود وبازهم صدای کودکی که من را به کمک میطلبید مامااااان...
با هول وهراس از جا پریدم...وای دوباره روی کاناپه ی انتظار خوابم برده بود,کاناپه ی انتظار...نامی که من وعلی ,برای این مبل انتخاب کردیم,دوباره کابوسهای قدیمی به سراغم امده بود.
به سرعت خودم را به اتاقهای خواب بچه ها رساندم ,دخترا مثل فرشته خوابیده بودند و دراتاق خواب پسرها را بازکردم ,اونا هم راحت خوابیده بودند,وقتی از بودن وسلامت جگرگوشه هایم مطمین شدم,در اتاق را ارام بستم ودوباره به سمت کاناپه انتظار امدم,اخه این اسمی بود که من وعلی روی این مبل گذاشته بودیم,هروقت امدن علی به درازا میکشید ومن با عصبانیت به علی زنگ میزدم وعلت تأخیرش راجویا میشدم,علی با لحن شوخ همیشگی اش میگفت:اوه اوه خانوم جان توپت رگباری هست هااا برو یه شربت گلاب درست کن وروی کاناپه انتظار ,نوش جان کن به یک ساعت نکشیده,خودم را میرسانم...آه علی,علی,علی......
نشستم روی کاناپه انتظار،کاش بودی..... ..
فکرم رفت به سالها پیش,همانموقع که با کمک نیروهای حاج قاسم ومبارزین فلسطینی از لانه ی عنکبوت فرار کردیم,حالم خوش نبود,یک هفته داخل ان کلبه ی باصفا میهمان یک خانم مهربان لبنانی به اسم صدیقه بودیم,چندین روز تب ولرز عارض وجودم شد,احتمال میدادم مال اون ماده ای که انور خبیث داخل کتفم فرو کرد ,باشدوهم عوارض گلوله ای که از بازویم دراوردند.
خوشبختانه بعداز چند روز استراحت حالم بهترشد ومتوجه شدم به فرزندم لطمه ای نزده فقط چندسال بعدازتولد بچه ها متوجه عقیم شدن دایمم شدم.
حالم که بهتر شد علی میگفت برای اینکه جانمان درامان باشد باید به ایران برویم ومن که دردهای زیادی تحمل کرده بودم,صبراز کف دادم با علی مخالفت کردم وپایم را درون یک کفش کردم ,یاعراق ویا هیچ جا وعلی این مرد زندگی من,بعداز مخالفتهای زیاد ,تسلیم خواسته ی من شد ,اما به,شرطها وشروطها....
ادامه دارد....
#قلم_پاک_ط_حسینی
#از_کرونا_تا_بهشت
قسمت ۲ 🎬
درست به یاد دارم که علی با حالتی که عصبانیتش راسعی میکرد پنهان کند گفت:ببین سلما جان, میدونم این چندسال اخیر خیلی سختی کشیدی والبته خیلی هم خدمت کردی ,الان هم برادران ایرانی وعراقی خواستار,سلامت ماهستند,اگر مابه ایران برویم ,سلامتمان تاحد زیادی تضمین است,اما بااین اوضاع عراق ,درسته که موصل ازاد شده وتکفیریها به عقب رانده شده اند اما جاسوسهای موساد واسراییل خیلی راحت درعراق نفوذ میکنند,درصورتی میتوانیم به عراق برویم اولا درشهر کربلا یانجف اقامت کنیم وثانیا باهیچ کس مراوده نداشته باشیم ,حتی اگر گاهی خواستی خانواده مان راببینیم باید مخفیانه باشد اما درایران راحت میتوانی امد وشدکنیم و...
به این ترتیب من زندگی مخفیانه در نجف درجوار بارگاه مولایم علی ع را برگزیدم.
بعداز ساکن شدن درنجف از علی خواستم خبری از,زهرا ,همان دخترک زیبا وچشم عسلی یمنی که قرار بود انور وهم دستانش با اعضای,این کودک ودیگر کودکان,تجارتخانه راه بیاندازند,به دست اورد.
علی چند روز راهی سفر شد وبعد بایک دسته گل زیبا به خانه امد....بله درست حدس زدید,چون زهرا کل خانواده واشنایانش را از دست داده بود,علی سرپرستی او رابه عهده میگیرد وزهرا شد دخترمن....بقیه ی بچه های ازاد شده هم به خانواده هایشان در کشور خودشان تحویل داده شدند وهرکدام از انهایی که کسی رانداشتند,یکی از رزمنده ها سرپرستیشان را به عهده میگیرد....
کم کم خانواده کوچک من ,بزرگ شد...من وعلی وزهرا و..
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه چفیهتون رو بدید؟ دو روز دیگه کنکور دارم استرس دارم
رهبرانقلاب: استرس نداشته باش، قبول میشی😍
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون سفارش پیتزا در دبی😂😂😂😂😂😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ داستانی تکان دهنده از آثار لقمه
اقای کافی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
✔️۱۸۰۰ سال حبس برای بمبگذار استانبول !
زنی که نوامبر ۲۰۲۲ یک وسیلهٔ انفجاری در خیابان استقلال استانبول جاسازی کرده بود و باعث مرگ ۶ نفر و مجروحشدن ۹۹ نفر شده بود، به ۷ بار حبس ابد بههمراه ۱۷۹۰ سال حبس اضافه محکوم شد.
اعداد را درست میبینم؟😳😳😳
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرانه
چهارتا اشتباه که عادتِ خیلیهامون شده ولی خیلـی شدیــد ما رو ازهمسرمون دوووووووور میکنه تلخه( کلیپ بالا👆)
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف یگان ویژه به خانم چادری مقابل شوهرش:
همه این بچه ها فدایی چادر شما هستند...😢
خداقوت به برادران ناجا💐
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میکروب و ویروس جدید میره هند، یه مرض جدید میگیره خودش میمیره🤣
آب میوه طبیعی کاملا بهداشتی بدون دخالت دستگاه های صنعتی فقط هند😂🤢
🛑مراحل پایانی گلدوزی پرده جدید کعبه در مکه+عکس
🔶دوخت پرده جدید کعبه در حالی مراحل پایانی را در کارگاه مکه طی میکند که فقط بیش از ۱۱۴ نفر در حال گلدوزی روی آن هستند.
سرپرست کارگاه دوخت پرده خانه خدا احمد حسین میگوید که «بیش از ۲۰۰ هنرمند پرده جدید کعبه را میدوزند.» در حالی که سال گذشته ۱۵۰ هنرمند سعودی این پرده فعلی کعبه را دوخته بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که میخوان از کانال مجمع لفت بدن، قبلش این کلیپو ببینن😂
✅ ماجرای عاروس شدنِ صدیقوک
باید یزدی باشی تا معنیش را بفهمی ، آخه زبون یزدی از زبون چینی هم مشکل تره 😀😀
⭕️ﺧﺎﻃﺮۀ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﯾﻘﻪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ.
💠 ...ﺩﻭﺭ ﻭَﺭﻭﮐﺎﯼ ۹ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ .
ﭘﯿَّﺮﻡ ﻋﻤﺮﺷﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ . ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﮐﭽﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑُﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﭘﯿﺶ ﻃﺒﯿﺐ ؛ ﻭ ﯾَﺨﻮﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺍ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻟﯿﺪﻧﯽ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻣﺎﻟﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐَﻠَّﻢ.
🔸ﮐﻠّﻢ ﺯﺭﺩِ ﭘَﻠﻨﮕِﯿﻮﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎﺯﯼ ﻣِﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾَﻬﻮ ﻧﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎلِنجهﻣﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩ ﺩﺱ ﻭ ﺻﻮﺭﺗُﻤﺎ ﺷُﺲ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺟُﻮﻭﻥ ﺑَﺮُﻡ ﮐِﺮﺩ ﻭ ﯾَﺘﺎ ﭼﺎﺭﻗﺪ ﺍِﻧﺪﺍﺧﺖ ﺭﻭ ﺳﺮُﻡ.
🔸ﮔﻔﺘﻢ : ﺟﺎیی بٕنَ ﺑِﺮِﻡ؟
ﮔّﻒ ﻧﺎ
ﻋﻤﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ(خونه مون) ، ﺑِﺮﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﯾَﺠﺎ ﺑﯿﺸﯿﻦ .
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺻُﻔّﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾَﺘﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺍُﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺗﺮﻣﻪ ﻭ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻭ اینُوکا ﺑﻮﺩ .
🔸 ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؛ بعدﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻤﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﯾَﺘﺎ ﻣﺎﭼُﻢ ﮐِﺮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻗﺪﯾﻢ ﯾَﻠﻮﮎ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺻَﺪﻗﻢ ﺭَف .
🔸ﻣﻨﻢ ﺭﺍﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻧِﺸِﺴﻢ ﺗﻮ ﮐَﺸَﺶ . ﻧﻨﻢ ﯾﺘﺎ ﺷﺎﺧﺸﻮﻧَﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻒ : ﺻﺪﯾﻘﻮک!! ﺯﺷﺘﻪ ؛ ﺩﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ؛ ﺑﯿﺸﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ.
🔸ﻋﻤﻢ ﮔﻒ : ﻏﻤﯽ ﻧﯽ ؛ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﯾﻘﻮﮐﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍﻡ ﺩﻭﺱ ﻣِﺪﺍﺷﺘﻢ!
ﻣﻨﻢ ﺧﻮ ﻟﻮﺱِ ﻋﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺎﺭقدُﻣﺎ ﻭﺭﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻤﻪ ﮐﻠﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺒﯿﻦ ! ﮐﭽﻞ ﺷﺪﻡ.
🔸 ﮐُﭙﺎﯼ ﻧﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﭼﻐﻨﺪﺭﻭﮎ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺵ ﻋﺮﻕ ﻣِﺮﺧﺖ.
ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﮔُﻒ : ﺻﺪﯾﻘﻮﮎ ﺑﯿﺸﻦ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣِﮕَﻤِﺖ .
ﺑﻌﺪ ﺑُﻠَﻦ ﺷﺪ ﭼﺎﺭقدﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﮐﻠﻢ ﻭ ﺑﺎﻟﻨﺠَﻤﺎ ﮔِﺮﻑ ﻭ ﺷَﺦ ﻧﯿﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ .
🔸 ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ؛ ﻧﻨﻪ مُگُف : ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻪ ﻭ اﯾﻦ ﺗﺎﺭﻭﻓﺎ ؛ ﺩﻭﺳﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻋﻤﻪ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻣﺮﻑ .
🔸ﺩﺳﭙﺎﭼﯿﮕﯽ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻮ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻭﺧﺘﻦ ﻭ ﯾَﺮﻭﺯﻡ ﯾﺘﺎ ﺳﻔﺮﻩ ﺟﻮوﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ ﺷﻤﺪﻭﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﻥ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻭ ﻧﺒﺎﺕ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﺳﺮﺵ ﭼﯿﺪﻥ . ﺍﻭﺭﻭﺯ ﮐﻤﺘﺮ ﺟَﻨﮕُﻢ ﻣِﮑِﺮﺩن. ﺑُﺮﺩﻧُﻢ ﺣَﻤﻮﻥ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ نو ﺗَﻨُﻢ ﮐِﺮﺩﻥُ ﺳﺮﺧﺎﺏ ﻣﺎﺗﯿﮑُﻢ ﻫﻢ ﮐِﺮﺩﻥُ ﮐﻠﯽ خَشُک ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
🔸 ﭘﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺷﺪ ﻗﯿﺸﻮ ﻗﻮﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ . ﺍِﻗّﻪ ﺗﺎﺭﻓُﻢ ﻣِﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺧَﺸُﻢ ﺑﻮﺩ . ﺑَﭽﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻓﺘِﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﯾَﺨﻮﺩﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐِﺮﺩِﻡ .
🔸ﺧﻮﻧﻪ موﻥ ﺩﻭ ﺣﺪ ﺩﺍﺵ . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮑﻮﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑَﭽﺎ ﺭﻓﺘِﻢ اﻭﺣﺪ ﯾَﺘﺎ ﭼﺎﺩﯾﺸﻮ ﭘﻬﻦ ﮐِﺮﺩِﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﯾَﺘﺎ ﻫﻢ ﺗﺎﺱِ ﻣﺴﯽ ﺩَﻣَﺮﻭ ﮐِﺮﺩِﻡ ﻭ یَتا ﻓﺎﻧﻮﺳﻢ ﺭﻭﺵ . ﺑﻌﺪﻡ ﻧﺸﺴِّﻢ ﺗَﻨﻪ ﺑﺎﺯﯾﻮﮎ(ﯾَﻪ غُل ﺩﻭ ﻏﻞِ ﺗﻬﺮﻭﻧﯿﺎ).
🔸ﺣﺎﻻ ﻧﮕﻮ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻪ ؛ ﻋﺎﺭﻭﺳﺎ ﮔﻢ ﮐِﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﯾﺮﺍ ﺑﮕﺮﺩ ، ﺍﻭﺭﺍ ﺑﮕﺮﺩ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩِﻡ ﮐﻪ ﯾَﮑَﺴﯽ ﮔﻒ ﺍﯾﻨَﻨِﺸﻮﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫَﻦ.
🔸ﺍﻭﻣﺪﻥ منا ﻭﺭﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﯿﺸﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﯾﺘﺎ ﺁخوندِ ﮔُﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﯾَﺘﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﻔﯿﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﻭ ﺁﺧﻮﻧﺪﻩ یه ﭽﯿﺰﺍیی ﺍﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﺧﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﻨﺎ ﻣﮕﻒ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﻢ ﭼِﮑﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣِﮑِﺮﺩﻡ ؛ ﺍﯾﺮﺍ ﺩِﻟُﻢ ﺧَﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍ ﻫﻢ ﮔﯿﺞ و ﻣﻨﮓ ﮐﻪ ﻋﻤﻪ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻮﮐﻢ ﻧﺸﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻒ ﺑﮕﻮ ﺑﻠﻪ . ﻣﻨﻢ ﺁﺳﻮﮐﯽ ﮔﻔﺘﻢ بللللله ! ﻋﻤﻪ ﮔﻒ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻮ . ﻣﻨﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .
🔸 ﺍِﻗﻪ ﯾﻬﻮ ﺧﺶ ﺷﺪ. ﺷﻮﻟﻮﻟﻮﻟﻮ ﻭ ﺩَﺱ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭِﺧﺘﻦ ﺳَﺮُﻡ ﻭ ﺍﻗﻪ ﺩﻟﻢ ﺧَﺶ ﺑﻮﺩ. ﺁﯾﻮﺍ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﺧﺶ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎﭼُﻢ ﮐِﺮﺩﻥ ﻗﻨﺪ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺎﺑﯿﺪﻥ ﻫﯽ ﻋﻤﻪ ﻧﻘﻞ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﻫﻨُﻢ ﻣِﮑِﺮﺩ . ﯾَﺨﻮﺩﻩ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﻭ ﻫَﺸﻮﺗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ (ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺭﺍﻭﯼ ﺷﻮﻟﻮﻟﻮ ﮐﺮﺩﻥ ) ﻭ ﺁﺧﺮ ﺷﺒﻢ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺧﻮﻧﺎﺷﻮﻥ.
🔸 ﻧﮕﻮ ﻣﻦ عارﻭﺱ ﻋﻤﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺷﻮَﺭُﻡ ۱۸ ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﻒ ﺩﺍﺵ دﺭﺱ ﺁﺧﻮﻧﺪﯼ ﻣﻮﺧﻮﻧﺪ
ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺷﺖ. ﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﺯ ﻧﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺧﺎﺏ ﻣﺎﺗﯿﮑﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎسَۀ ﺷُﻮِ ﻋﺎﺭﻭﺳﯿُﻤﺎ ﺑَﺮُﻡ ﮐِﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘِﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻪ .
🔸ﯾﻬﻮ ﻋﻤﻪ ﭼﺎﺭقدﻭﻣﺎ ﻭﺭﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺳُﻤﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﯾَﺘﺎ ﺍﺗﺎﻗﺎﺷﻮﻥ . ﯾَﺘﺎ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺭیشُ ﭘﺶ ﺩﺍﺭَﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻧﺸِﺴﻪ ﺑﻮﺩ . ﺳﻼﻡ ﮐِﺮﺩﻡ ﻭ ﻋﻤﻢ ﻧﺸﻮﻧﺪﻡ ﯾَﺘﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺭﻑ.
🔸ﯾَﺨﻮﺩﻩ ﻣﻦ ﻧﮕﺎ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﺨﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻧﮕﺎ ﻣﻦ ﮐِﺮﺩ. اَﺻِّﻪ ﺧَﺸُﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﯿﺶ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﯿﺸﯿﻨﻢ. ﻣﻨﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﻋﺒﺎﺳﻮﮎ ﻋﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﯾﺘﺎ ﺗﻞ، ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺯی ﮐﺮﺩِﻡ.
🔸ﻧﯿﻤﺴﺎﺗﻮﮎ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﺮﺑﺖ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﻣﺎﺩ ﺗِﻨﺎ ﻧﺸِﺴّﻪ . ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﯾﻘﻪ ﮐﺠﺎ ﻫﻪ؟! ﮔﻔﺖ یَلّا ﻧِﺸِﺲُّ بلن ﺷﺪ ﺭف.
🔸ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣِﮑﺸﯿﺪ . ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﻨﻪ ﻭ ﻋﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻧﻨﻪ ﺗﻮﭘﯿﺪ ﭘﯿﺸُﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼِﮑﺎ مُکُنی؟! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺷَﺦ ﺷَﺦ ﻣﺮﺍ ﺗﮑﻮﻧﺪﻥ ﻋﻤﻪ ﻫﻢ ﻣﮕﻒ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﻏﻤﯽ ﻧﯽ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩَﺭَﻥ ﻣَﻨﺎ ﻣِﺒَﺮَﻥ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻏﺮﯾﺒﻪ
🔸ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻮﺧﺎﻡ ﺑﺎ ﻋﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ . ﻧﻨﻢ ﮔﻒ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮ ﺩﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﻧﺒﺎﺩ ﺑﺎ ﭘُﺴَﺮﺍ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ . ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﺧﻮﻧﺪﺍ ﻧَﻤِﺸﻨﺎﺳﻢ .
🔸 ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁقا ﭘُﺴَﺮِ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻤﻪ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻨﻪ !!!
—————————————-
♦️داستان به لهجه یزدی است😂😂
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️مکث کـن دوست من
مکثها دست اندازهایی هستن
که به ما فرصت فکر میدهند
و از وقوع بسياری از مسائل جلوگيری ميكنند.
بنابـراین در برابر هر موضوعی
یا مشکلی صبور باشیم
و به جای بیقراری وبغض کـردن
و ناراحتی به خودمون یادآوری کنیم که :
شايد الان آمـادگی ندارم ،
آگاهی لازم را كسب نكرده ام،
نیاز به زمان بیشتری بـرای تفکر دارم
یا اصلا طرف مقابلم نياز به زمان دارد
تا راجع به موضوع فکر کند.
گاهی سكوتی هوشمندانه بهترين بازخورد است
این صبر کردن ها باعث می شود
از آشفتگی انرژی حياتی بدنمان
و بروز انواع بيماریها جلوگيری شود. . . .
مــراقــب خــودمــان بـاشیـم
🌺🍃
🔘داستان کوتاه
وسط های لیست تقریبا بلند و بالایم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسرم که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت ميکنم.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین.
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :
راستی سبزی هاش هم پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ همون روز باشه.
تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواي سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. ""مکث"" را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه کردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم واعتراض ميكردم ، امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..
"مكث" رو امتحان كنيم.👌👌
شما بودید چه میکردید.......؟
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفانه
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و منهم نروم
✍ابوسعید ابوالخیر
🌺🍃
🌺 تا به حال سُر خوردن شبنم،
از روی برگ را دیده ای ؟
می رود و می رود و می رود...
در آخر می افتد ، زندگی همین است ،
شبنمی روی برگ ، آهسته آهسته سر می خورد ،
یک لحظه آنجا بود لحظه دیگر رفته است ،
یک لحظه اینجاییم و لحظه دیگر رفته ایم ،
و برای این لحظه کوتاه چقدر هیاهو
راه می اندازیم
چقدر خشونت ، چقدر جاه طلبی، چقدر نفرت ،
چقدر نزاع و کشمکش ...
فقط برای این لحظهٔ کوچک .
سخت نگیر
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ #حجت_الاسلام_دانشمند
🔻پیامبر خدا ص فرمودند بهترین مردان کسی است که دیر به خشم آید و زود خشنود شود.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توی خانواده و فامیل ما همش بحثهای سیاسی و اعتقادیه، وظیفهی من این وسط چیه؟
🎙استاد شجاعی
#از کرونا تا بهشت
قسمت دوم پروانه ای در دام عنکبوت
#قسمت۳🎬:
ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگرافی انجام دادم ومشخص شد که حرف انور خبیث درست از کار درامده ومن چند قلو بارداربودم.....
تا ماه هفتم به سختی تحمل کردم ودرسپیده دم یک روز زیبای خدا درپایان ماه هفتم سه پسر ویک دخترم قدم به این دنیای تاریک وزبون گذاشتندوهر چهار نوزاد درسلامت کامل بودند.
علی نام سه پسرم را حسن وحسین وعباس گذاشت ومن نام دخترم را زینب نهادم ,حالا دوتا دختر زهرا وزینب وسه تا پسر داشتم,پنج فرشته ی زیبا ودوست داشتنی...
زهرا از شادی درپوست خود نمیگنجید ومثل خواهری بزرگتر برای بچه ها ودختری مهربان برای من,مانند پروانه به دورمان میگشت....روزها با خوبی وخوشی گذشت وبچه ها قدکشیدند.
چهارسال مثل برق وباد گذشت,دراین چهارسال,زندگی من وبچه هایم مخفیانه ودرشادی گذشت,هراز گاهی که هوای,خانواده ام وطارق وعماد وخاله را میکردم,خیلی مخفیانه به دیدارشان میرفتیم.
طارق با فاطمه,دختر خاله صفیه,خواهرعلی,ازدواج کرده بود وعماد هم پیش طارق وفاطمه بود,یک سال بعداز ان حادثه شوم وکشته شدن پدرومادرم,عماد باکمک اطرافیان ومدد خداوند قدرت تکلمش را به دست میاورد.
همه ی خانواده به موصل برگشته بودند,به گفته ی طارق,خانه ی پدری را نگهداشته بود اما به خاطر صحنه های زجراوری که عماد درانجا دیده بود,خانه ی جدیدی برای زندگی خریده ودرانجا مستقرشده بودند,شکر خدا زندگیشان با خیر وخوبی درجریان بود.
بچه های من هم فوق العاده باهوش بودند,درخانه با انها قران راکارکرده بودم,حسن وحسین وزینب وزهرا حافظ پانزده جز از قران بودند,اما عباس چیز دیگری بود,عباس درهمه چی ازخواهران وبرادرانش جلوتر بود,بیست جز قران را حفظ بود,حتی درخانه با ایات قران بامن وعلی حرف میزد.
فهم ودرک این بچه چهارساله مانند مردان چهل ساله بود وهمیشه خاله توصیه میکرد مراقب چشم زخم باشم که به فرزندانم علی الخصوص عباسم نرسد.
خودم وعلی هم, زبان انگلیسی را مانند عربی وفارسی وعبری ,یادگرفتیم وخیلی روان صحبت میکردیم...
زندگیمان پراز شور ونشاط وهیاهو بود تا اینکه ان اتفاق شوم افتاد.....
#ادامه دارد...
🖊به قلم.....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
پیامبر اعظم فرمودند:
شرابخوار اگر سخنى گفت باور نكنيد، اگر خواستگارى كرد به او زن ندهيد، اگر بيمار شد به عيادتش نرويد، اگر مُرد بر جنازهاش حاضر نشويد، و به او امانت مسپاريد.
📚 تنبيه الخواطر ۲/۱۱۵
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۴ 🎬:
طارق به شماره علی که غیرقابل ردیابی بود,پیام داده بود که به نجف برای دیدار ما میایند ,فاطمه تازه بچه دارشده بود ومااززمان تولد مهدی, پسرطارق اوراندیده بودیم وچون امکان مسافرت ما نبود,در حرم مولا علی ع ,مثل همیشه مخفیانه,قرار ملاقات گذاشتیم,دراین چند سال دلم خوش بود به همین ملاقاتهای کوتاه مدت ومخفیانه,بچه ها را اماده کردم ,عباس وحسین دست علی راگرفتند وحسن وزینب هم با من وزهرا که الان دختری زیبا وده ساله شده بود,امدند.
خدای من,عماد چه بزرگ شده بود ,خیلی سربه زیر,انگار از زهرا چشم میزدورومیگرفت ,زهرا هم همینطور بود,پسر دوماهه طارق,دوست داشتنی بود وچشمانش مرا یاد لیلا میانداخت...
دوساعتی در حرم مولا علی ع کنار هم بودیم ووقت برگشتن میخواستم در ماشین را بازکنم وسوار شوم که بافریاد علی برجای خودم خشکم زد....
علی:سلماااا باز نکن,روی درجعبه عقب راببین....
وای خدای من ,بسته ی کوچکی به اندازه ی یک گوشی موبایل به درجعبه چسپیانیده بودند وزندگی در اسراییل وهمجواری با خونخواران صهیونیست باعث شد درنگاه اول بفهمم که یک بمب به ماشین وصل است وبا یک تک استارت, ماشین وهمه ی سرنشینانش تکه تکه میشوند...
خداراشکرباهوشیاری علی ,همه چی به خیرگذشت اما نگرانی جدیدمان خیلی جدی بود,این اتفاق یعنی ,موساد جا وهوییت ما راکشف کرده واین زنگ خطری بود که برای خانواده ی من به صدا درامده بود.
به خانه که رسیدیم علی گفت:وسایل خودمان وبچه ها راجمع کن باید ازاینجا برویم.
اول فکر کردم ,منظورش تغییر,خانه مان است اما...
#ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۵ 🎬:
علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم,اخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه ی خانواده ام,باعث میشد دل کندن سخت تر شود.
اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید.
علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس,وبالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود,حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد....
یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امیدداشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم...
علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش,برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد:ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم....
تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت:مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم...
کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم.😢
#ادامه دارد...
🖊به قلم......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧