eitaa logo
یاسین عصر
1.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی عاصف از اتاق اومد بیرون بهش گفتم: +صبحونه گرفتی؟ _بچه ها رو فرستادم بگیرن بیان. +زنه چی شد؟ _فیلمای دوربین و چک کردم. متاسفانه زنه از درب پشتی کافه رفته بیرون.. خیابون و چک کردم مغازه ها دوربین داشتن اما دوربین امنیتی اداره در اون منطقه ظاهرا خراب شده. +پیگیری گردی؟ _بله. +مگه میشه؟ چرا باید یه هویی بره؟ اون که با عزتی اومده بود! میگم عاصف نکنه متوجه حضور تو و طهماسبی شدن؟ _ما که گاف ندادیم، اما برای خودمم سواله. +عجیبه... اگر اون رفته، پس چرا عزتی موند و نرفت !!! _شاید ترسیده؟ +از چی؟ تو که میگی متوحه شما نشده! _نمیدونم. نگاهی به عاصف انداختم گفتم: +عاصف خان، یه افسر اطلاعاتی_امنیتی هیچ وقت نمیگه نمیدونم. این و یادت باشه. ضمنا، از این کلمه "نمیدونم" به شدت متنفرم. بار اخرت باشه جلوی من این کلمه رو میگی. توی تیم من هرکسی هست باید فکر کنه. نمیدونم معنی نداره! _ببخشید. منظوری نداشتم. +بگذریم... احساس میکنم زنه عزتی رو سرکار گذاشته. تو مطمئنی بیش از حد بهش نزدیک نشدید؟ مطمئنی بهتون ضدتعقیب نزد؟ _بله. خیالتون جمع. ما گاف ندادیم. اونا خیلی درون ماشین درگیر بودن. اصلا فرصت این و نداشتن بخوان بفهمن ما داریم تعقیبشون میکنیم. +خوبه.. پس فعلا برید صبحونه رو بیارید بخوریم. بعدشم اذان هست. نمازمون و بخونیم تا ببینیم خدا چی میخواد. _چشم ! ولی این وقت صبح کی صبحونه میخوره حاجی.. + برو بیار بخوریم گرسنمه. بحث نکن..من با اینکه دیشب غذا زیاد خوردم، اما اون گریپ فروت کار خودش و کرد، برای همین زود گشنم میشه. ده دقیقه بعد طهماسبی که همراه عاصف بود برای تعقیب سوژه ها، غذارو آورد، با عاصف سفره انداختن تا صبحونمون و بخوریم.. ساعت 4 صبح بود. خیلی ذهنم درگیر شد که نکنه داریم بازی میخوریم و اینکه برای چی زنه در رفته!!! با خودم فکر میکردم نکنه اون خانوم از حضور عاصف و طهماسبی مطلع شده باشه، یا اینکه میخواست افشین عزتی رو دور بزنه؟ خلاصه برام خیلی سوال بود که این خانومه کیه؟ به این فکر میکردم که اگر فهمیده، چطوری فهمیده؟ به این عزتی گفته میرم سرویس بهداشتی ولی یه هویی غیب میشه!!! راستش خیییییلللی ذهنم درگیر شده بود. همینطوری مشغول فکر کردن و تجزیه_تحلیل بودم که دیدم یکی داره داد میزنه. منو عاصف و طهماسبی هم و نگاه کردیم، بعد به صدا دقت کردم. عاصف گفت: « عزتیه »! اون صدایی که می اومد و داد و بیداد میکرد صدای عزتی بود. هی داد و بیداد میکرد که من و چرا آوردید اینجا... شما کی هستید لعنتیا.. چپ و راست هم به درب فلزی لگد میزد. عاصف خواست بلند بشه بره سمت اتاق بازجویی، مچ دستش و گرفتم. بهش خیره شدم، چشم در چشم شدیم به هم نگاه کردیم. مکث کوتاهی کردم. گفتم: +بشین سرجات. تو صبحونت و بخور، خودم میرم. عاصف نشست.. بهش گفتم: +کلید دستبند و بده! عاصف کلید و از جیب پیرهنش آورد بیرون داد به من، بلند شدم رفتم سمت راهرویی که منتهی میشد به اتاق بازجویی، وَ دکتر عزتی درون اون نگهداری میشد. پشت درب اتاق بازجویی ایستادم !! عزتی همینطور داشت سر و صدا میکرد. چنددقیقه ای اون سر و صدا کرد، منم فکر کردم. یه چیزی به ذهنم رسید که باید عملیش میکردم... من خیلی اهل ریسک هستم. در این قسمت هم ریسک کردم، تصمیم گرفتم برم داخل اتاق و با متهم روبرو بشم. وقتی سنسورو زدم در باز شد وارد اتاق شدم، رفتم نزدیک افشین عزتی ایستادم و از عمق دلم یه بسم الله گفتم، شروع کردم به عملیاتی کردن اون چیزی که به ذهنم رسید. گفتم: +آخ جناب، ببخشید تورو خدا ! چشم بند شمارو بچه ها باز نکردن. بفرمایید بشینید. خودم الان بازش میکنم... واااای بر من.. دستبندتونم که باز نکردن. با خشم و نفرت تمام بهم گفت: _شما کی هستید. چرا این غلطا رو کردید.. اصلا می دونید من کی هستم. برای چی من و آوردید اینجا. اصلا اینجا کجاست؟ سکوت کردم و سعی کردم آرومش کنم. هدایتش کردم به سمت صندلی پشت میز بازجویی! هنوز ننشسته بود که بهش گفتم: + خواهش میکنم بشینید.. به اعصابتونم مسلط باشید.. راستش من همین الآن اومدم.. ببخشیدتورو خدا. ظاهرا یه سوء تفاهمی شده و همکارمون قصد بدی نداشت. مثل اینکه یادش رفت چشم بند و دستبندتون و بازش کنه. _بهتون گفتم کی هستید شما. اه ! لعنتیا. +تورو خدا بفرمایید بشینید. خواهش میکنم از شما.. به زور راضیش کردم تا روی صندلیِ پشت میز بازجویی بشینه. دستبندش و باز کردم، بعد یه کم با دست چپش مچ دست راستش و فشار داد و کمی هم ماساژ داد. دیدم داره گردنش و با دست فشار میده.. ظاهرا خیلی اذیت شده بود و درد داشت. نمیدونم چرا ! دکتر عزتی دست برد چشم بندش و بگیره بهش اجازه ندادم. گفتم: +اجازه بدید ! این کار وظیفه منه. کمی صبور باشید! ✍️ ادامه دارد...👇👇👇
چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری برای این آدم سود داره که اگر آرین و هفت نسلش شبانه روزی بشینن تراولی که نصیبشون میشه رو بشمرن وقت کم بیارن. بلند شدم رفتم سمت مبل و وِلو شدم روش. عاصف هم اومد نشست روبروم. ده دقیقه فقط به زوایای مختلف این پرونده که چندین بار مطالعه ش کرده بودم فکر کردم. دستم پر بود. عاصف هم بهم اطلاعات خوبی داده بود. بعد از ده دقیقه سکوت که عاصف هم ساکت بود و اینطور موقع ها حرف نمیزد، بهش گفتم: +با سجاد عباس زاده که الآن در واحد مفاسد اقتصادی هست ارتباط بگیر. بهش بگو فردا صبح ساعت 9 باشه دفتر من. خودت مستقیما باهاش کانکت شو. نمیخوام از کانال بهزاد وارد بشی. با این حرفم درمورد بهزاد، عاصف تعجب کرد ولی چیزی جز یک کلمه نگفت: _چشم. گفتم: +سجاد میتونه بهمون کمک کنه. میخوام یه پیشنهادی بهش بدم تا بر اساس اون پیشنهاد من، یک طرحی رو ارائه بده به ما تا قشنگ اون آدمی رو که در ابوظبی هست و بهش نرسیدید، خودش کم کم رخ نشون بده. _به به. عجب بازی بشه. +برو ببینم چیکار میکنی. عاصف بلند شد و منم اومدم اثر انگشت زدم در باز شد. همین که عاصف خواست بره یه چیزی به ذهنم رسید. در و بستم بهش گفتم: +چند لحظه بمون کارت دارم. _جانم حاجی. چیزی شده؟ +این پسره بهزاد چشه؟ _یعنی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟ +سوال من و با سوال جواب نده... من دارم ازت میپرسم. احساس میکنم چیزی شده که رفتارهای غیر طبیعی داره از خودش نشون میده. _نمیدونم والله. شما میگی غیر طبیعیه، حتما هست دیگه. میشه بدونم منظورتون چیه؟ +منظورم اینه که رفتارش یه جوری شده. امروز موقع احوالپرسی ازش درمورد دختر حاج کاظم مریم خانم ازش پرسیدم، اما یه هویی رنگش زرد شد. احساس کردم داره طفره میره. این چندوقت من نبودم اتفاقی افتاده؟ _نه به خدا. اگر هم اتفاقی افتاده باشه، من نمیدونم. +تو می‌دونی، من آدم تیزی هستم و میفهمم. خودت میدونی الکی حساس نمیشم. بازم دارم ازت میپرسم که این چندوقت چیزی شده؟ _نه والله. من خبری ندارم. +حاج کاظم چیزی نگفته؟ رفتار حاجی عوض نشده؟ _نه. عاصف چندثانیه ای مکث کرد، گفت: _راستش و بخوای منم این حس و دارم. به نظرم چندوقتیه که بهزاد یه جوری شده. توی خودشه. +یه مدت زیر نظر بگیرش. به علیرضا بگو حواسش به این پسره باشه! _حاجی، بهزاد مسئول دفترته. برات بد نشه. +برای من چرا؟ _منظورم اینه تو زرد از آب در نیاد؟ +منم برای همین که زودتر بفهمیم چی به چیه، نظرم این هست که مسئول دفتر من و زیر نظر بگیرید! چون با حاج کاظم هم درمورد بهزاد خواستم حرف بزنم احساس کردم داره طفره میره. _چشم. +برو سراغ سجاد ببینم چه میکنی. عاصف رفت. منم نشستم بولتن های محرمانه ای که برام اومده بود و مطالعه کردم و بعدش رفتم خونه. روز بعد/ ساعت 9 صبح بهزاد تماس گرفت و خبر از اومدن سجاد، یکی از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی ستاد رو بهم داد. اثر انگشت زدم درب اتاقم باز شد و سجاد وارد شد. بعد از مختصر خوش و بشی که کردیم، نشستیم دور یک میز. لحظاتی بعد عاصف هم به جمع ما اضافه شد. خلاصه ای از ماحصل اون جلسه کارشناسی و فنی رو براتون مینویسم: به سجاد گفتم میخوام طرحی رو ارائه بدی که اقتصاد ایران رو از درون با شکست مواجه میکنه، اما جوری این مورد رو طراحی کن که یک طرح مخفی آنتی شکست هم داشته باشی تا اگر یک وقتی طرح شکست اقتصادی ایران از درون به گوش دشمن رسید، که قطعا توسط عوامل نفوذی میرسه، آنتی اون هم موجود باشه تا بتونیم به وقتش استفاده کنیم و بتونیم نظام و واکسینه کنیم. سجاد راهکارهای زیادی رو ارئه داد که از لحاظ امنیتی کشور رو با خطر روبرو میکرد. طرح ها گرچه اقتصادی بود، اما از لحاظ امنیتی بیشتر درگیر میشدیم. قرار شد سجاد سه نفر از زبده ترین های واحد مفاسد اقتصادی ستاد رو که مورد تایید خودش بودن به ما معرفی کنه و در یک نشست چندساعته ی تخصصی و فنی_اطلاعاتی_اقتصادی، موضوع رو در دستور کار قرار بدیم و شروع به کار کنیم. ماحصل اون دیدار 8 ساعته پس از اولین دیدار من و عاصف با سجاد این شد که طرح رو با نظرات کارشناسی بررسی کنیم، سپس من و عاصف توجیه و عالِم به این طرح بشیم، سپس آرین این طرح رو به جایی که احساس میکردیم دست دشمن در اون متمرکز هست ببره، تا ما ببینیم به کجا و چه شبکه ای می‌رسیم. ما میخواستیم با ارائه این طرح به آرین، گزینه های ناشناس در پرونده آرین محمدزاده که احتمال میدادیم شیوخ عرب در حاشیه حوزه خلیج فارس باشند و پشتشون دست‌های پنهان اطلاعاتی و امنیتی آمریکا یا انگلیس یا موساد هست و خر کیف کنیم و بکشونیم بیرون تا رخ نشون بدن ببینیم با چه گزینه هایی طرفیم. ادامه دارد.... عاکف سلیمانی
هدایت شده از Foad Nasery
عرصه ی پیکار کامل عیان شده بود،قسمت های قبل خدمتتون عرض کردم که عوامل جاسوسی بدنبال راه های نفوذ به اطلاعات بایگانی شده مراکز پزشکی بودند و از قضا یکی از اقوام حاجی تو تله ی دشمن بود ، ببینین تو حوزه امنیت و اطلاعات همه عوامل ممکنه بصورت رشته ای،شبکه ای،شاخه ای ...باشه و این مستند بخش کوچکی از این جریان هست که صد البته نمیشه همه امورات رو توضیح داد بیشتر در حد ارائه ی اطلاعات عمومی و سطحی هست و میتونم بگم تیتروار و گزارشی می‌نویسم ، حساسیت کار بالاس بریم سر اصل مطلب ارتباطمون با عباس از تیم بچه های زبده و باصفای کرمان بشدت تنگاتنگ بود هر ثانیه یه فتنه هر لحظه یه عملیات ، قهوه دیگه رو من جواب نمی‌داد از خستگی منگ بودم دراز کشیدم و صدای ترق تروق بدنم ذهنمو بیدار کرد همون چند ساعت ۹ عملیات موفق و ۲ عملیات ناموفق داشتیم باید شیش دونگ حواسمو روی مردم میگذاشتم چون این مردم بودند که دچار بمباران اطلاعاتی شده بودند و حق و ناحق قاطی شده بود عمری باشه بتونم فقط یک روز از این اغتشاشات و این فتنه رو به قلم دربیارم فقط و فقط به این خاطر که سطح آگاهی جامعه رو نسبت به مسائل امنیتی بالا ببرم تا ضریب آگاهی دشمن کاهش پیدا کنه ۲۰/مهر/۱۴۰۱ نیکوزیا حمید : آموزش ها ادامه داره و قراره یک جلسه مهم داشته باشن به هیچ کس اعتماد نکرده بود و قرارشون بود هر ۸ نفر رو از دم تیغ بگذرونن ، آموزش های امنیتی در حد قاقالی لی اما آموزش های میدانی در حد یه افسر حرفه ای و کارکشته ، هر کدوم از این ۸ نفر طبق محاسبات ما قرار بود یک منطقه رو به آتیش بکشن و دست کم بالای ۲۰۰ کشته و ۴۰۰/۵۰۰ نفر زخمی ماحصلِ کارشون باشه مردمِ بی دفاعی که حالا واسه هر چی از هیجان گرفته تا بی پولی و رهگذر ساده ،. حتی عمدا... به خیابون ها اومدن خزون بشن و شمع زندگیشون به نفع استعمار خاموش بشه خانواده های ۷ نفر کامل تحت رصد بچه های استان ها بودن خانواده هایی با آبرو و زحمتکش پلکمو بستم و ساعت رو واسه نیم ساعت بعد تنظیم کردم گوشی رو کنار دستم گذاشتم ، صدای علی و دستش روی شونه ام منو هوشیار کرد: بخدا شرمنده ام آقا فؤاد حاجی کار فوتی فوری داره روم سیاه حتی نای گفتن خواهش می کنمو نداشتم اتاق ایزوله حاجی: قراره سهیل اطلاعات مهمی رو ... همین لحظه با در زدن سهیل حرف حاجی قطع شد سهیل یک راست رفت سر اصل مطلب: حاجی! از چند نفرشون فیلمِ... جسارتا رابطه (بووووووووووووق) گرفته و چند دقیقه قبل تو واتس اپ واسشون فرستاده همگی جز حمید خودمون، محسن و آرمین گرفتار تله پرستوهای موساد شدن و بدون هیچ متنی ، عملاً تهدید شدن این فیلم های مبتذل کاملا حرفه ای و واضحند حاجی: لا اله الا الله.... این تهدیدات اول و آخر کار نیست باید ببینیم چه توری واسه اون سه نفر پهن کردن همین لحظه کوچکی با یه یاالله وارد شد و فوری گفت: حاجی جان واسه محسن یه فیلم از خواهرش فرستادن ... حاجی رو به من کرد فؤاد مگه خانواده هاشون‌ تو رصد تیمت نیستن؟ : آره حاجی زوم شده و دقیق ، طبق فرمایش شما بچه ها بیس و چاری «۲۴» تو موقعیتن که هیچ آسیبی متوجه خانواده هاشون نشه کوچکی سرشو پایین انداخت گفت: حاجی جان ، آقا فؤاد درست میفرمایند ... حاجی: اگه درست میفرمایند این کم کاری از کجا آب میخوره آخه چجوری بیس و چاری تو محلن اما نمیدونن خواهر محسن تو یه رابطه اس... چه توضیحی داری فؤاد؟ خواستم دهن باز کنم که کوچکی با همون حیای همیشگیش گفت: حاجی! مقصر حاج فؤاد و تیمش نیستن ... این فیلم مبتذل خواهر محسن با ... با ... چجوری بگم با هم اتاقی خانمشه بچه ها دوربین گوشی محسن رو فعال کردن کلی خود زنی کرد و عصبانی اتاقشو ترک کرد فعلا خبری از محسن نیست... دیگه فکر اونجاشو نکرده بودم حاجی سکوت کرد درحالیکه پیشونیش خیس عرق بود گفت: سهیل جان چه خبر از جلسه ... قبل از اینکه سهیل جواب بده گفتم: با این احتساب فقط آرمین و حمید خودمون میمونن ، باس به حمید اطلاع بدیم یه گزک دستشون بده تا اونا واسش برنامه پیاده نکردن... سهیل و کوچکی زیر چشمی نگام کردن و حاجی زد رو میز و بلند شد به استغفار گفتن : تو چی میگی پسر تو این راه اخلاق رو ببازی هیییییییچ .... :تصدقت حاجی جان! منظورم کارهای خاک بر سری نبود شما جوش نیار ، فرض محال من بهش بگم کارای نعوذ بالله بوق دار انجام بده ، حمیدم انجام میده!!! شارگشو بزنه سمت این کارا نمیره منظورم یه عملیات گاف بود همین با این حرفام خیال حاجی رو راحت کردم همونجا به تیم دستور دادم مراقبت بیشتری از خانواده آرمین داشته باشن اون تنها فرد پاک این پرونده بود خب آقا سهیل از جلسه بگو ادامه دارد.... فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست. مخلصِ بروبچه های انقلابی 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13