eitaa logo
💞یاوران قرآن 📖
221 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
23 فایل
🌷کانال فرهنگی، مذهبی یاوران قرآن🌷 🌹🍃باسلام سعی می کنیم در مسیر قرآن و اهل‌بیت ع باشیم وخرسندیم که در این راه بهترین هاااا با ما همراهند. لطفا کانال ما را به دوستان و اطرافیان خود هم معرفی کنید. ارتباط با مدیران کانال @Besmerabehosein @Mmirkarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 با این‌که می‌دانستم آدم جدی و سخت‌گیری است، کلی متن گزارشِ فعالیت آماده کرده بودم تا پیش از دادن نامه درخواست، بگویم. وقتی وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهی را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسی کار دارم، گفتند : در محوطه است. همه با لباس نظامی کنار یک پیکان سبز رنگ ایستاده بودند و به نوبت حرف می‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجی از ماشین پیاده شد. تمام قد ایستاد و با من روبوسی کرد ، دستی به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روی باز و ابهت همیشگی‌اش گفت : بفرمایید بسیجی! همه‌ی حرف‌هایم یادم رفت ، نامه را دادم . حاجی ، نامه را خواند و با لبخند زیرش دستور داد و گفت : همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید . بعداً فهمیدم آن روز به‌شدت مریض بود و نمی‌توانست سرپا بایستد ، ولی برای سرکشی از لشکر ۸ به پادگان عاشورا آمده بود . صندلی ماشین را خوابانده بودند و کارها را نیمه‌خوابیده پی‌گیری می‌کرد . https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
🌹 تازه از جبهه اومده بود. همه لباسهارا شست ظهر ناهار درست کرد ظرفها را هم شست مادرم ازش خواهش کرد که این کارها را نکنه و بذاره به عهده من او هم گفت : وظیفه منه این چند روزی که هستم به خانمم کمک کنم . راوی : https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
وقتے خداوند می خواهد یه نفر باشه تولد : عید غدیر ازدواج : عید غدیر شهادت : عید غدیر تخصص : استاد نهج البلاغه https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
آخرین جملۂ برای شرمندگی ما : اگر توانستید رابہ دست بیاورید آن را روی دشمن بیندازید تا جنازہ من کمکی بہ ڪردہ باشد https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
🌹 بعد از اتمام جلسہ گفت : امروز همہ جلسہ اداری نبود حرف شخصی هم زدیم هزینہ جلسہ رو بذار بہ حساب من و فاڪتورش رو بیار برام ... 🌹 🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
🌹 ما افتخار می‌ڪنیم ڪه مستقیماً با آمریڪا دست به یقہ شویم و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد ... https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
🥀🌴🌹🕊🥀🌴🌹 داعشی ها محاصره اش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن توی منطقه اس برای خراب کردن روحیه بیسیم رو گرفتن جلو دهن رضا و رو گذاشتن زیر کم کم برا این که کشش کنن آروم آروم شروع کردن به سرش و بهش می گفتن پشت بیسیم به فحش بده اینقدر را یواش یواش که ۴۵ دقیقه طول کشید... ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت : اصلا من آمدم بدم برای مظلوم ... اصلا من آمدم فدا بشم برای ... اصلا من آمدم رو بدم... یا یا ... میگن عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای ... 👈 امنیت ما نیست عزیزان چقدر و ها دادیم تا توانستیم به این برسیم... 👉 https://eitaa.com/joinchat/3431727303C46636fc326
🌹 هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد ، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم. اگر برای احیاء اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است ... @yavaran_Ghuran
🕊🌹🌸🌷🌸🌹🕊 بعضی وقتها حرف‌هایی می زد که همان می‌شد زندگی‌مان یک‌بار رو به من کرد و گفت : من تو رو برای دوست دارم نه برای تو هم ، بهتره من رو به خاطر دوست داشته باشی نه به خاطر . همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص ، خودم را جای بگذارم و بعد تصمیم بگیرم و طبیعی بود که با این نگاه ، زندگی‌مان دارای تحکیم ، و بیشتری می‌شد . 📚 سیره ، صفحه ۵۸ 🌹 @yavaran_Ghuran
🌷🌷🌷 "انسان یک بار بیشتر نمےمیرد، چه زیباست این یک بار که میخواد جون بده در سن جوانی و با برای عمه سادات باشد" بہ مرگ داخل بستــر نمی‌شود دل بست خداڪند که" " به داد مـا برسد.... @yavaran_Ghuran
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 من اسماعیل را نمی‌شناختم، ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند، با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد . یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم : چرا امروز نیامدی؟» او در پاسخ گفت : چشم الان میام کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند : تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است . من که احساس شرمندگی می‌کردم در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت : اشکال ندارد و با خنده از کنار ماجرا گذشت... 🌹 @yavaran_Ghuran 🥀🕊
🌹🏴 قبل از اینکه را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟ گفتم بله .. با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست . سیّد گفت : تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند ! از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند . بعد از به خاکسپاری دیدم دو دیگر هم همراه بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از طرف راست سیّد است و طرف چپ هم سیّد است . بعد از تشیع جنازه که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان اصفهان به خاک سپرده شده است. راوی 🏴 @yavaran_Ghuran🌹🕊