✍#قصه های قرانی
📖اصحاب اخدود
قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...
(سوره بروج : 8)
ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه (حمير) به سلطنت رسيد و زمام امور مردم را بدست گرفت .
او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى ، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسى بن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.
ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح ، آغاز كرد و براى از بين بردن آن ، به كوشش و فعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زد و نابود مى ساخت .
او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين ، دين رسمى بشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونه اقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت ، لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مى نمود.
روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران ، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.
اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.
سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى ، به سوى نجران حركت كرد. از حادثه مسيحى شدن نجران ، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت .
كم كم سپاهش ، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقه منزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام (دوس ) از آئين يهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده ام تا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميان براندازم . غرض از احضار شما آن است كه ، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دور هم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خود انتخاب نمائيد:
من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش يهوديت برگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.
اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه ، مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم .
بزرگان نجران ، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرد در جواب آن مرد سركش چنين گفتند:
ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست . ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن را قبول كرده ايم . در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت را بهترين افتخار مى شماريم .
ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. در آن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش در كنار گودالها به تماشا ايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند و هر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.
جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير به قتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.
✍ادامه دارد........ان شاءالله
✅یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖حضرت داود علیه السلام
الم تر الى الملاء من بنى اسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لبنى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل الله ...
(سوره بقره : 246)
بنى اسرائيل ، با رهبرى يوشع ابن نون ، قدم در سرزمين فلسطين گذاشتند و در آنجا سكونت اختيار كردند. يوشع تا آخر عمرش را ميان بنى اسرائيل گذارنيد و به امور دينى و اجتماعى آنها قيام كرد. پس از وفات يوشع ، قضات بنى اسرائيل امور آنها را اصلاح مى كردند، و از زمان وفات موسى تا حدود سيصد و پنجاه سال ، بنى اسرايئل پادشاهى نداشتند و اصلاح امور، به دست قاضيها بود و پيامبران آن دوران هم راهنماى قشات و واسطه ميان آنها و خداوند بودند.
در اين دوران بنى اسرائيل در معرض حملات ملت هاى همسايه خود از قبيل عمالقه ، مديانى ها، فلسطينيها و ديگران بودند، گاهى آنان و گاهى هم بنى اسرائيل در اين جنگها غالب مى شدند .
در اواسط قرن چهارم پس از وفات موسى بود كه بنى اسرائيل اقدام به جنگ با فلسطينيها نمودند و در اين جنگ تابوت عهد را كه صندوقى بود جاى اوراق تورات و ودايع نبوت همراه داشتند كه باعث پيروزى آنها شود، ولى فلسطينها غلبه كردند و بنى اسرائيل را شكست دادند.
بنى اسرائيل پس از آن روز كه تابوت عهد را از دست دادند به ذلت و بدبختى افتادند و سالها در منتهاى زبونى بسر بردند ولى ناگهاى به خود آمدند و از زندگى ذلت بار خود احساس ناراحتى كردند بدين جهت نزد پيامبر زمان خود (صمويل ) آمدند و اظهار داشتند كه پادشاهى براى ما معين كن تا ما در ركاب او با دشمنان خود وارد جنگ شويم و سيادت از دست رفته خود را به دست آوريم . صمويل كه از اخلاق و روحيات بنى اسرائيل آگاه بود و مى دانست آنها مردمى سست و بى اراده و ناپايدارند به آنها گفت : من مى ترسم كه وقتى خداوند فرمان جنگ را بر شما بنويسد، شما سستى كنيد و پشت به جنگ دهيد و نافرمانى خداوند كنيد و بالنتيجه گرفتار عذاب خدا شويد. گفتند: براى چه سستى كنيم با اينكه دشمنان ، ما را از وطن و خانه و فرزندانمان جدا كرده اند و تمام دواعى جنگ در ما موجود است و بنابراين محال است كه ما در جنگ اهمال كنيم .
صمويل گفت : خداوند متعال طالوت را پادشاه گردانيد كه تحت سرپرستى او با دشمنان خود بجنگيد.
طالوت جوانى زيبا و آراسته و از نواده هاى بنيامين فرزند يعقوب بود در تمام بنى اسرائيل ، جوانى به شايستگى او يافت نميشد ولى از نظر مادى ، تهيدست بود و ثروتى نداشت .
بنى اسرائيل تهيدستى و فقر او را عيبى بزرگ شمردند و گفتند: چگونه او بر ما پادشاه شود، با اينكه ما از او شايسته تريم و بعلاوه او ثروتى ندارد و جوانى فقير و تهيدست است .
صمويل گفت : خداوند او را برگزيده و بر شما پادشاه قرار داده و از نظر علم و دانش و نيروى بدنى ، به او فزونى عطا فرموده است و نشانه پادشاهى او اينست كه تابوت عهد را به شما برگرداند.
از روزيكه فلسطينى ها تابوت عهد را از بنى اسرائيل گرفتند، تا روزيكه بدست طالوت با مقدماتى ، بميان بنى اسرائيل برگشت ، بيست سال و هفت ماه طول كشيد.
طالوت با آوردن تابوت عهد، پادشاهى خود را ثابت كرد و بنى اسرائيل با رهبرى او بسوى فلسطين حركت كردند. هنگام حركت ، طالوت به آنها گفت :
خداوند شما را آزمايش مى كند به نهرى كه بزودى به آن مى رسيم . كسانيكه از آن آب بياشامند، از من نيستند و كسانيكه از آشاميدن آب آن خوددارى كنند، از پيروان من خواهند بود.
در آن بيابان ، تشنگى و عطشى شديد بر بنى اسرائيل غلبه كرد و چون به آن نهر رسيدند، بيشتر آنها نتوانستند خوددارى كنند و از آن نوشيدند ولى تعداد كمى از آنان ، بر نفس خويش مسلط شدند و لب به آن آب نزدند و اطاعت خدا را بر هواى نفس ترجيح دادند.
طالوت و آن چند نفر از نهر گذشتند ولى چون شماره نفراتشان كم بود، با خود مى گفتند: ما را تاب مقاومت و جنگ جالوت و سپاهيانش نيست . جالوت مردى است شجاع و نيرومند و داراى سپاهى مجهز. ما كجا و آن گروه نيرومند كجا؟
مؤ منان قوم ، آنها را دلدارى داده مى گفتند: چه بسيار اتفاق افتاده كه يك سپاه كوچك بر لشگرى بزرگ باذن خدا، غلبه كرده و پيروز شده اند. بنابراين ، كمى افراد دليل بر شكست خوردن نيست .
✍ادامه دارد.........ان شاءالله
✅یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖 حضرت داوود علیه السلام(۲)
پيروزى بدست داود
و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا
(سوره بقره : 251)
در ميان سپاه طالوت ، كودكى نو رسيده بود كه داود نام داشت . او براى جنگ ، با بنى اسرائيل نيامده بود، بلكه چون سه برادر بزرگ او در اين سپاه بودند، پدرش او را همراه برادران فرستاده بود كه پس از پايان جنگ ، خبر سلامتى برادران را براى پدر ببرد.
در يكى از روزهاى جنگ ، داود خردسال مشاهده كرد كه از سپاه مخالف جالوت بميدان آمده و مبارزه مى طلبد، ولى از بنى اسرائيل هيچ كس جرئت جنگ و هماوردى او را پيدا نمى كند و بدين جهت جالوت ميان ميدان فرياد مى كشد و عظمت خود را بر بنى اسرائيل به نمايش مى گذارد.
داود از يك نفر پرسيد: اگر كسى جالوت را بكشد، پاداش او چه خواهد بود؟ او در جواب گفت : پادشاه جائزه بزرگ به او عطا مى كند و دختر خود را نامزد او مى گرداند و خاندانش سيادت و بزرگى پيدا مى كنند.
داود كه خود را در مقابل چنين پاداشهاى بزرگى ديد، هوس جنگ بسرش افتاد. با اينكه پيش از آن ، هرگز چنين فكرى بخاطرش نرسيده و تمرين جنگ نكرده ود. در آنحال با شتاب خود را به شاه رسانيد و اذن جنگ خواست . شاه او را از اين عمل خطرناك بيم داد. داود گفت :
من خود را قادر بر جنگ با اين مرد مى بينم ، زيرا چندى پيش شيرى به گله گوسفندان پدرم حمله كرد، من او را كشتم ، خرسى هم با او همراه بود، خرس را هم از پاى در آوردم .
طالوت لباس رزم بر او پوشانيد واو را به ميدان فرستاد. داود از پوشيدن لباسهاى سنگين جنگ ، احساس ناراحتى كرد. آنها را از تن در آورد و با لباس عادى ، قدم به ميدان گذاشت و تنها چيزى كه همراه داشت ، پنج قطعه سنگ كه از بيابان انتخاب كرده و يك عصاى كوچك شبانى بود.
چون مقابل جالوت رسيد، سنگى در فلاخن گذاشت و بنام خداوند، بطرف جالوت رها كرد. سنگ با شدت تمام ، بر پيشانى جالوت خورد و بلافاصله جالوت نقش زمين شد. داود شمشير او را برداشت و سر از بدنش جدا كرد و نزد طالوت آورد.
سپاه جالوت ، پس از كشته شدن پادشاه خود، تاب مقاومت نياوردند و فرار كردند و طالوت هم از داود تقدير كرد و وعده همسرى دختر خود را به او داد.
رفته رفته ، داود در پيشگاه طالوت مقامى ارجمند پيدا كرد. او دختر خود (ميكال ) را به داود داد و فرماندهى ارتش را به او محول نمود. از طرفى هم رفاقت و دوستى محكمى بين داود و (يونالنان ) پسر طالوت بر قرار گرديد و در اجتماع هم روز بروز بر عظمت داود افزوده ميشد.
در اثناء اين حوادث ، صمويل پيغمبر آن زمان وفات يافت و همانطوريكه او به داود خبر داده بود، سلطنت طالوت پس از قتل وى ، به داود منتقل گرديد.
داود در زمان سلطنت خود، جنگها كرد و كشورهائى را ضميمه خاك بنى
اسرائيل نمود و در تمام جنگها موفقيت و پيروزى با او بود.
✍ ادامه دارد .....ان شاءالله
✅ یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖 حضرت داوود علیه السلام (۴)
👈دو داستان از داود
داستان 1⃣
گوسفندان مردى ، به باغ انگور مردى ديگر شبانه داخل شدند و تمام خوشه هاى انگور باغستان آن مرد را خوردند. صاحب باغ داورى نزد داود آورد و قضاوت را از او خواستار شد، در آن هنگام از طرف خداوند به داود الهام شد كه فرزندان خودت را جمع كن و حكم اين قضيه را از آنها جويا شود. هر كدام توانستند جواب صحيح بگويند، جانشينى تو نصيب او خواهد شد.
داود فرزندان خود را جمع كرد و مطلب را از آنها جويا شد. همه از جواب عاجز ماندند. جز سليمان يازده ساله كه در جواب گفت : گوسفندان را به صاحب باغ بسپاريد كه از شير و پشم و نتاج آنها بهره مند شود، تا باغستان به صورت اول درآيد و انگور دهد، وقتى باغ به حالت اول برگشت ، آنرا به صاحبش تحويل دهند و صاحب گوسفندان ، گله خود را باز پس گيرد. اين قضاوت سليمان از طرف خداوند تاءييد شد و به اين وسيله جانشينى سليمان مسلم گرديد.
داستان 2⃣
اين است كه داود روزها را تقسيم كرده و هر روزى را براى كارى اختصاص داده بود. يك روز براى عبادت ، يك روز براى قضاوت بين مردم ، يك روز براى موعظه و نصيحت و يك روز هم براى استراحت خود.
در روز استراحت ، دربانها نمى گذاشتند كسى به خانه داود قدم بگذارد، در يكى از روزهاى استراحت ، دو فرشته به صورت بشر از سقف اطاق داود بر او فرود آمدند، داود از ديدن وضع آنها دچار ترس و بيم شد ولى آنها گفتند: نترس ما دو نفريم كه براى قضاوت و داورى نزد تو آمده ايم اينك بين ما حكم كن :
اين برادر من است كه نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم به من مى گويد آن ميش خودت را به من واگذار كن ! داود گفت : او به تو ستم كرده كه يك ميش تو را خواسته از تو بگيرد و بسيارى از مردم به يكديگر ظلم مى كنند. مگر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند و آنها خيلى اندكند.
در اين موقع ناگهان متوجه شد كه در قضاوت شتاب كرده و پيش از آنكه از مدعى دليل بخواهد و از مدعى عليه هم سؤ الاتى بكند حكم نموده است . بدين جهت در پيشگاه خداوند به سجده افتاده و از عجله و شتاب خود استغفار كرد.
در خاتمه اين بحث بى مناسبت نيست گفته شود كه در ذيل آيه شريفه : و هل اتاك نبا الخصم ... آنچه از روايات اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود همان است كه ما ذكر كرديم ولى جمعى از سنيان به استناد تورات تحريف شده داستان اورابا و همسرش را نقل مى كنند و به داود پيامبر معصوم ، نسبتهاى ناروائى مى دهند كه مسلما حاضر نيستند چنان نسبتى به خود آنها داده شود. راستى اف بر مردمى كه در اثر جهل ، دامان پاك انبيا خدا را به چنين لكه هاى ننگى آلوده مى كنند و چنين نسبتهاى ناروائى به رهبران آسمانى مى دهند!
✅ یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍ داستان حضرت ادریس(علیه السلام )
و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا و رفعناه مكانا علينا. (سوره مريم : 57)
ادريس از نواده هاى آدم و اولين كسى است كه بعد از آدم و شيث به مقام پيامبرى نائل گرديد.
وى مردم را به پرستش خداى يگانه و اجتناب از گناه دعوت ميكرد و به پيروان خود مژده آمدن پيامبران بعد و بخصوص بشارت آمدن خاتم الانبياء (6) را بشارت ميداد و ميگفت :
آنحضرت به تمام فضائل نفسانى آراسته است و دين او دينى است كه روى زمين را اصلاح خواهد نمود.
از ادريس كلمات حكمت آميزى نقل شده كه به زبانهاى مختلف جهان ترجمه شده است و از سخنان او است :
1- بهترين شكرانه نعمتهاى خداوند، احسان و نيكى به بندگان او است .
2- قسم دروغ نخوريد و دروغ گويان را قسم ندهيد.
3- از كسبهاى پست اجتناب كنيد.
4- در پيشگاه خداوند با نيتهاى خالص قدم بزنيد.
ابتداى پيامبرى ادريس چنان بوده است كه :
پادشاهى ستمگر بر قوم ادريس حكومت ميكرد و فرمانش بر مال و جان مردم نافذ بود.
روزى پادشاه براى تفريح و خوشگذرانى از مركز حكومت خود خارج گرديد. عبورش به چمنزار سبز و خرمى افتاد و مورد پسندش واقع شد.
از وزراى خود پرسيد: اين چمنزار از كيست ؟
گفتند: از مردى است خدا پرست با فلان نام و نشان .
شاه دستور داد مرد بينوا را احضار كردند. باو تكليف كرد كه اين زمين دا به من واگذار كن .
مرد با ايمان كه متكى به خداوند بود گفت :
عائله اى دارم كه از تو محتاج ترند. شاه گفت : پس بمن بفروش . مرد حاضر نشد. شاه غضبناك به خانه بازگشت ولى بسيار ناراحت بنظر ميرسيد و در انديشه بود كه زمينرا بچه وسيله اى از مالكش بگيرد.
شاه زنى ناپاك داشت . چون شوهر را غضبناك ديد سببش راپرسيد.
شاه داستان زمين و مالك زمين را نقل كرد و گفت :
امتناع اين مرد از تسليم زمين ، مرا سخت آزرده ساخته است .
زن گفت چاره كار آسان است . عدهاى از ياران ناپاكدل و خدانشناس خود را طلبيد و برويد نزد شاه و گواهى دهيد كه فلان مرد (مالك زمين ) از دين شاه روگردان شده و به صف گمداهان پيوسته است .
به گواهى آنان ، مالك زمين كشته شد و ملك به تصرف شاه درآمد. درياى غضب پروردگار در برابر اين جنايت بزرگ به جوش آمد و به ادريس وحى رسيد كه :
نزد اين ستمكار برو و باو بگو: به كشتن بنده من اكتفاء نكردى . ملك او را گرفتى و عائله او را بيچاره ساختى . بهوش باش كه از تو انتقام ميگيريم و سلطنت را از تو سلب ميكنم . مركز فرمانروائى ترا ويران و و گوشت زن ناپاك ترا طعمه سگان ميسازم .
آيا حلم و بردبارى من ترا مغرور و سركش ساخته است ؟
ادريس پيام پروردگار را رسانيد ولى شاه در جوابش گفت :
پيش از آنكه بدست من كشته شوى ، از نزدم بيرون برو!
ملكه به شوهر خود گفت : از پيام خداى ادريس هيچگونه بيم در خودت راه راه نده . من ميفرستم او را بكشند. چنذد نفر در تعقيب ادريس فرستاد. ماءمورين در جستجوى ادريس بودند و ادريس به دستور خداوند از شهر خارج شد و خود را مخفى ساخت و از خداوند درخواست كرد:
خداوندا! باران رحمت خود را بر اين شهر نازل مفرما تا من درخواست كنم .
دعاى ارديس مستجاب شد و وى به غار كوهى پناهنده شد و خداوند فرشته اى بر او گماشت كه همه شب غذاى مورد احتياج او را باو برساند.
ادريس در پناه غار با آرامش خاطر بسر ميبرد و موضوع نفرين او ورد زبانها بود. در آن هنگام پروردگار عالم به انتقام آنمرد بيگناه ، شاه ستمگر را از تخت سلطنت سرنگون كرد و او را به چنگال مرگ گرفتار ساخت . شوهرش را ويران و زنش را طعمه سگان نمود و سلطنت بدست يكنفر گردنكش و گناهكار ديگر افتاد .
'از گمشدن ادريس بيست سال گذشت . يكقطره باران هم نباريد زندگانى مردم بسى سخت شد. زراعتها از بين رفت و باغستانها از بى آبى خشكيد. اهالى دست نيازمندى به شهرها و نقاط ديگر دراز كردند و در اثر فشار و بيجارگى به خود آمدند و گفتند: اين بدبختى ما براى نفرين ادريس است كه از خدا درخواست كرده باران بر ما نفرستد. اينك ادريس ناپديد است ولى خداى ادريس از او مهربانتر و رحمتش واسع تر است . بدرگاه خدا رفتند و از گناهان خود استغفار كردند و خاك ندامت بر سر ريختند.
خداوند توبه آنها را قبول كرد و ادريس را بشهر برگردانيد و مردم بحضور او شرفياب شدند و توبه خود را تجديد كردند. ادريس از خدا طلب باران كرد ابرها صفحه آسمان را پوشانيد و بارانى سودمند باريد و مردم سيراب گشتند.
سالها گذشت و ادريس برهبرى و راهنمائى قوم خود اشتغال داشت تا خداوند متعال او را بالا برد و بمقامى ارجمند رسانيد.
✅ یاوران قرآن 👇
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍هاروت و ماروت (۱)
نام دو فرشتهاست که در آیهٔ ۱۰۲ سوره بقره آمده است. این دو فرشته آمده بودند تا به مردم جادو بیاموزند و به آنها کمک کنند تا جادوی جادوگران را باطل کنند.
اما پیش از آموزش جادو به هرکس به او هشدار میدادند که ما وسیلهٔ آزمایش شماییم مبادا از جادو در مسیر نادرست بهره برید با این حال شمار بسیاری از مردم آن زمان کافر شدند و از جادو بجای بهره بردن در مسیر درست،در به هم زدن رابطهٔ میان زن و شوهرها استفاده کردند.[۱]
بیان در قرآن
تنها اشاره به هاروت و ماروت در سوره بقرهاست. در این داستان پس از اشاره به دلایل خشم خدا به بنی اسرائیل و اعمال بدی که از بنی اسرائیل سر زده بود (آیات ۴۰-۱۰۰) اشاره میشود که گروهی از بنی اسرائیل از هاروت و ماروت جادو یاد گرفتند و در نتیجه کافر شدند.
و (یهود) از آنچه شیاطین در عصر سلیمان بر مردم میخواندند پیروی کردند. سلیمان هرگز (دست به سحر نیالود؛ و) کافر نشد؛ ولی شیاطین کفر ورزیدند؛ و به مردم سحر آموختند. و (نیز یهود) از آنچه بر دو فرشته بابل «هاروت» و «ماروت»، نازل شد پیروی کردند.
(آن دو، راه سحر کردن را، برای آشنایی با طرز ابطال آن، به مردم یاد میدادند. و) به هیچ کس چیزی یاد نمیدادند، مگر اینکه از پیش به او میگفتند: «ما وسیله آزمایشیم کافر نشو! (و از این تعلیمات، سوء استفاده نکن!)» ولی آنها از آن دو فرشته، مطالبی را میآموختند که بتوانند به وسیله آن، میان مرد و همسرش جدایی بیفکنند؛ ولی هیچ گاه نمیتوانند بدون اجازه خداوند، به انسانی زیان برسانند.
آنها قسمتهایی را فرا میگرفتند که به آنان زیان میرسانید و نفعی نمیداد. و مسلماً میدانستند هر کسی خریدار این گونه متاع باشد، در آخرت بهرهای نخواهد داشت. و چه زشت و ناپسند بود آنچه خود را به آن فروختند، اگر میدانستند.
✍ ادامه دارد.... ان شاءالله
✅ یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖اصحاب #سبت
📝و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتا نهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
👈موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنى اسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادت بنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنى اسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن را مخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زد و فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنى اسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنى اسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنى اسرائيل كه در قريه (ايله ) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بين بردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اين قرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و در روزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و به ساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و از اين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاى ديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشه اين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روز يكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آن نهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مى بستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولى نتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت و متدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بى اثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحت كنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى را كه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهى مشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مى شمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوند متعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابى فرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصون ماندند.
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍اصحاب #رس
كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖#ذوالقرنین (۳)
ذوالقرنين وقتى ديد، چشمهاى مردم به او دوخته شده و عظمت او و كارش مردم را مبهوت ساخته و ممكن است مردم ظاهر بين ، آنهمه اقتدار و عظمت را از او بدانند و كسى را كه همه چيز از آن اوست فراموش كنند، با نهايت ادب و خضوع گفت :
اى مردم ، آنچه ديديد و مى بينيد، مربوط به ذوالقرنين نيست . او هم مانند شما انسانى است ضعيف و ناتوان . موجودى است كوچك و فناپذير.
اين فكر و انديشه توانا، اين قدرت و هوش حيرت آور، اين توانائى مادى و معنوى همه و همه از آن خدا است . رحمت او شامل حال ما شد و اين پديده شگفت انگيز بوجود آمد. اين سد عظيم و پولادين ابدى نخواهد بود. اين جهان و هر چه در آن است ، فناپذير و بر اساس وعده خداوند، روزى خواهد رسيد كه عمر اين سد نيز پايان خواهد يافت و كسيكه باقى ميماند و فنا و زوال در حريم مقدسش راه ندارد، خدا است .
از زندگانى ذوالقرنين ، لشكركشيهايش ، سفرهاى شرق و غربش ، سد ساختنش ، تاريخ تولد و وفاتش ، مركز حكومت و فرمانروايش و بسيارى از خصوصيات حياتش ، چيزى جز آنچه در بالا خوانديد، در قرآن كريم نيامده است . زيرا قرآن تاريخ نيست و از تاريخ گذشتگان آن مقدار كه در راه هدايت انسانها سودمند است نقل مى كند.
ذوالقرنين كيست ؟ اسكندر مقدونى است ؟ فريدون ، پنجمين پادشاه پيشدايان است ؟ كورش ، پادشاه هخامنشى است ؟ يا شخصى ديگر؟
سدى ساخت كجااست ؟ ديوار چين است ؟ سدى بين كوههاى قفقاز و ارمنستان است ؟ يا سدى ديگر؟
او در چه زمانى حكومت داشته است ؟ معاصر با ابراهيم خليل بوده ؟ معاصر با خضر بوده ؟ قبل از ميلاد مسيح مى زيسته ؟ يا زمانى ديگر؟
ياءجوج و ماءجوج چه كسانى بودند؟ قوم مغول يا طايفه اى ديگر؟
محققين و علاقه مندان به مطالعه و كسب اطلاعات بيشتر در اين زمينه ميتوانند به تفسير شريف (الميزان )
جلد سيزدهم ، صفحات 358 ببعد و (تفسير نمونه ) جلد 12، صفحات 523 ببعد و كتاب (ذوالقرنين يا كورش كبير) تاءليف دانشمند شهير (ابو الكلام آزاد) وزير اسبق فرهنگ هند، مراجعه فرمايند.
يعقوب
و وهبنا له اسحاق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب و اتيناه اجره فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين .
(سوره عنكبوت : 27)
اسحاق با دختر عموى خود (رفقا) ازدواج كرد. خداوند دو پسر تواءما به او عطا كرد، يكى بنام (عيسو) و ديگرى بنام (يعقوب ) ناميده شد.
يعقوب ، محبوبيت خاصى نزد پدر و مادر داشت و اسحاق در باره او دعا كرد كه خدا باو بركت و طول عمر و زندگى گوارا عنايت كند.
همين محبوبيت سبب شد كه عيسو خشمگين شود و او را ببدى ياد كند و تهديد نمايد.
يعقوب بااشاره پدر و مادرش ، از فلسطين ، به سرزمين (فدان آران ) كه مسكن دائيش (لابان ) بود رفت و در آنجا خدمت دائى خود را بعهده گرفت و در نظر داشت كه در مقابل اين خدمات ، دختر او (راحيل ) را به همسرى خود در آورد ولى دائيش دختر ديگر خود (ليئه ) را بهمسرى يعقوب نامزد كرد.
يعقوب درباره راحيل با دائى خود مذاكره كرد. او گفت اگر مايل به ازدواج با راحيل هستى بايد ده سال خدمت مرا عهده دار شوى . يعقوب پذيرفت و با راحيل ازدواج نمود.
در پايان مدت قرارداد ده ساله ، لابان دو كنيز هم از مال خود به آنان بخشيد و يعقوب بار سفر بست و با اهلبيت و اموال بيشمار به فلسطين بازگشت و هدايائى براى برادرش فرستاد. عيسو هم هداياى او را پذيرفت و با روى گشاده از يعقوب استقبال كرد و كدورت از بين آنها برداشته شد و يعقوب در كنعان ساكن گرديد. خداوند دوازده پسر به يعقوب عطا كرد كه به اسباط معروف شدند.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab
📖#قصه های قرانی
✍داستان هاروت و ماروت(۲)
داستانهای مرتبط
داستان این دو فرشته با انحرافهای فراوانی همراه شده است و با اینکه گویندگان آنها ادعا کردهاند که داستان از سوی افراد مشهوری چون ابن عباس، ابن مسعود، ابن عمر و... روایت شده است با این حال بر پایهٔ دیدگاه علامه طباطبایی مؤلف تفسیر المیزان، داستانی نادرست است و برگرفته از داستان یونانیان باستان دربارهٔ خدایان و ستارگان است. برای نمونه میتوان به داستان زیر اشاره کرد:[۲]
داستان زهره و هاروت و ماروت
در تفسیر الدر المنثور است که سعید بن جریر، و خطیب، در تاریخش از نافع روایت کرده: فرشتگان به خداوند گفتند اگر ما به جای انسان بودیم هرگز نافرمانی تو را نمیکردیم سپس خداوند به آنها اجازه داد تا دو فرشته را از میان خود برگزینند، هاروت و ماروت برگزیده شدند تا به زمین فرود آیند. پس زنی بنام زهره نزد آن دو آمد و در دل آنها جای باز کرد.
زن گفت: من حاضر نمیشوم مگر آنکه آن اسمی را که با آن به آسمان میروید و پائین میآیید به من بیاموزید، آنها نام خدا را به وی آموختند، همینکه زهره خواست با خواندن آن نام پرواز کند، خداوند او را بصورت ستارهای مسخ کرد، آنگاه بالهای آن دو فرشته را بُرید، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه کردند، خدایتعالی آن دو را مخیر کرد میان اینکه به حال اول برگردند، و در عوض هنگامی که قیامت شد عذاب شوند، یا اینکه در همین دنیا خدا عذابشان کند، و روز قیامت به همان حال اول خود برگردند. پس آنها عذاب دنیا را انتخاب کردند. سپس خدایتعالی بایشان وحی فرستاد که به سرزمین بابل بروید، در آنجا خداوند ایشان را میان زمین و آسمان وارونه ساخت، که تا روز قیامت در عذاب خواهند بود.
ماجرای هاروت و ماروت در قرآن چیست؟
«وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطینُ عَلى مُلْكِ سُلَیْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَیْمانُ وَ لكِنَّ الشَّیاطینَ كَفَرُوا یُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَ ما أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَیْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما یُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى یَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ ما هُمْ بِضارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ یَتَعَلَّمُونَ ما یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا یَعْلَمُونَ؛[بقره/۱۰۲] و از جادویی كه جادوگران در زمان پادشاهى سلیمان(ع) مى خواندند پیروى كردند، و سلیمان كافر نبود، ولى جادوگران كه مردم را جادوگرى مى آموختند كافر بودند. و نیز آن جادو كه بر آن دو فرشته، هاروت و ماروت، در بابل نازل شد، در حالى كه آن دو به هر كس كه جادوگرى مى آموختند مى گفتند: كار ما فتنه است، مباد كافر شوى. و مردم از آن دو جادوهایى مى آموختند كه مى توانستند میان زن و شوهر جدایى بیفكنند و آنان جز به فرمان خدا به كسى زیانى نمى رسانیدند و آنچه مردم مى آموختند به آنها زیان مى رسانید، نه سود. و خود مى دانستند كه خریداران آن جادو را در آخرت بهره اى نیست. خود را به بد چیزى فروختند، اگر مى دانستند.»
✍ ادامه دارد .....ان شاءالله
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍#اصحاب_رس
👈كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖#قصه های قرانی
✍#اصحاب_سبت
و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتا نهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنى اسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادت بنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنى اسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن را مخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زد و فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنى اسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنى اسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنى اسرائيل كه در قريه (ايله ) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بين بردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اين قرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و در روزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و به ساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و از اين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاى ديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشه اين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روز يكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آن نهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مى بستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولى نتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت و متدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بى اثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحت كنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى را كه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهى مشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مى شمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوند متعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابى فرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصون ماندند.
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖#قصه های قرانی
✍حضرت #سليمان(۱)
👈و لقد اتينا داود و سليمان علما و قال الحمدالله الذى فضلنا على كثير من عباده المومنين .
(سوره نمل : 16)
پيامبرى و سلطنت داود، به اراده خداوند، به سليمان انتقال يافت ، در حاليكه او از تمام فرزندان داود خردسال تر بود.
پادشاهى سليمان از پدرش هم عظيم تر بود، زيرا خداوند متعال ، باد را مسخر خود گردانيد تا بساط او را به هر جا بخواهد حمل كند. شياطين را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند. پرندگان را مطيع او فرمود كه با پر و بال خود بر او سايه افكنند. منطق پرندگان را هم به وى آموخت و فهم و ذكاوت خارق العاده اى نيز به او عطا كرد و اين مزايا موجب شد كه سلطنت سليمان به صورت بى نظيرى درآيد و تمام قدرتها متمركز در او گردد. از خصوصيات بساط سليمان اطلاعات دقيق و قطعى در دست نيست و نمى توان گفت آن بساط به چه صورت بوده و چه اندازه گنجايش و ظرفيت داشته . آيا مانند تختى بوده كه سليمان با چند نفر از نزديكان خاص او بر آن مى نشستند. يا بساطى بوده كه فرسنگها عرض و طول آن و هزاران نفر از سپاهيان و وزراء و ساير مردم بر آن مى نشسته اند. ولى آنچه مسلم است چنين بساطى وجود داشته و با نيروى باد به حركت در مى آمده و سليمان را هر مقصدى كه داشته مى رسانده است . شياطين هم در پيشگاه سليمان مانند غلامان زر خريد به خدمتگزارى مى پرداختند. براى او ساختمانهاى مجلل ، حوضها و استخرهاى بزرگ مى ساختند، از قعر درياها و اقيانوسها جواهرات گرانبها بيرون مى آورند، كه در موارد لازم به كار برده مى شد.
وادى مورچگان
و حشر لسيلمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون .
(سوره نمل : 18)
در يكى از مسافرتهاى تارييخى سليمان كه سپاهيان او از جن و انس و پرندذگان با او همواره بودند و با عظمت تمام بسوى مقصد، راه مى پيمودند. عبورشان به وادى مورچگان افتاد. يكى از مورچه ها كه سمت بزرگى آنها را داشت ، اعلام خطر كرد و فرياد زد: اى گروه مورچگان ! به خانه ها و پناهگاههاى خود بگريزيد، تا سليمان و سپاه او شما را زير پاى خود لگد كوب نكنند.
باد، صداى آن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، سليمان دستور داد او را حاضر كردند. پرسيد مگر نمى دانى من پيامبر خدا هستم ، و ظلم و ستم ، در حريم انبياء راه ندارد؟ گفت چرا. پرسيد: پس چرا اين سخن گفتى و مورچه ها را از ما ترساندى ؟!
گفت : من ديدم اگر مورچه ها اين تشكيلات عظيم و سلطنت تو را ببينند، نعمتهائى كه خدا به آنها داده كوچك مى شمارند و ناسپاسى ميكنند. خواستم آنها را از چنين خطرى حفظ كنم .
سليمان جواب او را عاقلانه ديد و ساكت شد، آنگاه مورچه پرسيد: اى سليمان ! هيچ مى دانى چرا بساط تو روى باد حركت مى كند؟ و چرا از ميان تمام قدرتها، قدرت باد ماءمور حمل و نقل بساط تو شده است ؟! گفت : نمى دانم . مورچه گفت : براى آن است كه به تو اعلام كند اين بساط و اين سلطنت دوام و بقائى ندارد و بر باد است .
بساط و و تخت سليمان بباد گردش داشت
كه آگهيت دهد كاين بساط بر باد است
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍ داستان حضرت #سلیمان علیه السلام(۳)
زيرا پادشاهان ، وقتى بر كشورى دست يابند، رشته هاى آنها را در هم مى ريزند و اوضاع آن را دگرگون مى سازند و عزيزان آن كشور را ذليل و خوار مى گردانند. من در اين مورد هديه اى براى سليمان مى فرستم ، تا روش او را ببينم و بفهمم پيامبران خدا چگونه رفتار مى كنند؟!
ملكه طبق نظريه خودش ، هداياى گرانبهائى تهيه ديد و به همراه جمعى از خردمندان قوم ، به حضور سليمان فرستاد. سليمان كه از جريان آگاه شده بود دستور داد يكى از كاخ هاى مجلل سلطنتى را به بهترين طرز آراستند و قصر عظيم او را براى ورود نماينگان بلقيس مهيا نمودند.
فرستادگان بلقيس وقتى به حضور سليمان شرفياب شدند، از مشاهده تشكيلات عظيم و كاخهاى مجلل او مبهوت ماندند و در دل ، از ارائه هداياى خود، خجل و شرمنده گشتند.
سليمان با روى گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جويا شد و پرسيد درباره نامه من چه تصميم گرفته ايد؟!
نمايندگان ، هداياى ملكه را به حضور سليمان تقديم داشتندولى او با نظر بى اعتنائى به آنها نگريست و گفت : اين هدايا را به صاحبش برگردانيد زيرا خداوند آنقدر نعمت به من عطا فرموده كه به هيچكس نداده است و در اين صورت چگونه ممكن است من به واسطه اين هداياى ناقابل شما از تبليغ رسالت خود، دست بردارم و فريفته تحفه هاى شما شوم ؟!
نه . اين هدايا براى من ارزشى ندارد بلكه شما به اين هدايا دلخوشيد. اينك برگرديد و من سپاهى به سوى قوم سبا مى فرستم كه آنان را نيروى مقاومت آن نباشد و سپس ايشان را از آن مرز و بوم با ذلت و خوارى پراكنده و در بدرخواهم كرد.
نمايندگان بلقيس بازگشتند و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقيس پس از لحظه اى انديشيد و گفت : من چاره اى جز تسليم در مقابل سليمان نمى بينم و صلاح در اين است كه هر چه زودتر دعوت او را اجابت كنيم و به وى ايمان آوريم . آنگاه روى همين نظريه تصميم گرفتند و ملكه به اتفاق بزرگان قوم به سوى سليمان رهسپار شدند.
پيش از آنكه ملكه و همراهانش به حضور سليمان برسند، سليمان به حاضرين مجلس خود كه جمعى از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند اظهار كرد: كدام يك از شما مى توانيد پيش از رسيدن بلقيس ، تخت او را نزد من حاضر كنيد؟ يكى از جنيان گفت : من قدرت درارم پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آن را نزد تو حاضر نمايم ، ولى يكى از رجال دربار كه داراى علوم الهى بود، گفت : من پيش از آنكه چشم بر هم بزنى تخت او را نزد تو حاضر مى كنم .
سليمان چون نگريست ، تخت را نزد خود ديد و گفت : اين از نعمتهاى خداوند است تا ما را آزمايش كند كه سپاس گذاريم يا كفران كننده ، و هر كس شكرانه نعمتهاى الهى را به جا آورد به خودش احسان كرده و آن كس كه كفران نعمت كند، پروردگار بى نياز و بزرگ است .
آنگاه فرمان داد كه وضع تخت را تغيير دهيد تا ببينم بلقيس آن را مى شناسد يا نه و چون ملكه سبا و همراهانش بر سليمان وارد شدند، سليمان از او پرسيد: آيا تخت تو اينگونه است ؟! بلقيس با حيرت و بهت ، نظرى بر تخت افكند و گفت : گويا همان تخت است ولى متحير بود كه اگر تخت من است به چه وسيله به اينجا آمده است ؟! پيش از ورود ملكه ، سليمان دستور داده بود قصرى مجلل از بلور بسازند و آن را براى پذيرائى آماده كنند. در آن حال بلقيس را به كاخ بلور راهنمائى كرد، چون زمين كاخ هم از شيشه و بلوربود، بلقيس گمان كرد، سطح زمين از آن پوشيده شده . لباس خود را بالا گرفت و ساق پاى خود را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت اينجا آب نيست . بلكه آبگينه و بلور است ، در آن حال بلقيس به اشتباه خود پى برد و گفت : پروردگارا؛ من به خودم ستم كردم كه خدائى جز تو را تا كنون پرستيدم ولى اكنون با سليمان اسلام آوردم و روى دل به درگاه تو متوجه ساختم .
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
مردی که کمک خواست.mp3
8.87M
#قصه
🌹مردی که کمک خواست🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره الرحمن (آیه۵۸تا۶۳)
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍ #قصه های_قرآنی
📖اصحاب #اخدود
قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...
(سوره بروج : 8)
ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه (حمير) به سلطنت رسيد و زمام امور مردم را بدست گرفت .
او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى ، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسى بن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.
ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح ، آغاز كرد و براى از بين بردن آن ، به كوشش و فعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زد و نابود مى ساخت .
او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين ، دين رسمى بشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونه اقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت ، لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مى نمود.
روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران ، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.
اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.
سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى ، به سوى نجران حركت كرد. از حادثه مسيحى شدن نجران ، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت .
كم كم سپاهش ، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقه منزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام (دوس ) از آئين يهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده ام تا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميان براندازم . غرض از احضار شما آن است كه ، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دور هم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خود انتخاب نمائيد:
من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش يهوديت برگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.
اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه ، مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم .
بزرگان نجران ، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرد در جواب آن مرد سركش چنين گفتند:
ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست . ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن را قبول كرده ايم . در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت را بهترين افتخار مى شماريم .
ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. در آن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش در كنار گودالها به تماشا ايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند و هر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.
جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير به قتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.
در اين حادثه بيست هزار نفر را ذونواس از بين برد و ديگر باره كيش يهوديت را در نجران برقرار ساخت .
✍ ادامه دارد.....ان شاءالله
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
🌹ماجراي زندگي ذي الكِفْل (ع) و ويژگيهاي او
يكي از پيامبراني كه نام او دو بار در قرآن (انبياء - 85، صاد - 48) آمده «ذي الكفل» است.
اين پيامبر در آيه 85 انبياء در رديف اسماعيل و ادريس به عنوان صابر ذكر شده است.
و در آيه 48 صاد هم طراز اسماعيل و اَلْيسَع به عنوان اخيار (مردان نيك) ياد شدهاند.
درباره ذي الكفل - عليه السلام - كه چه كسي بوده اختلاف نظر است، معروف اين است كه از پيامبران بوده و ذكر نام او در كنار پيامبران در دو آيه مذكور اين مطلب را تأييد ميكند.
به گفته بعضي، او از فرزندان حضرت ايوب - عليه السلام - بود و نام اصليش بشر بن ايوب (يا بشير) بود، در شام ميزيست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام «عبدان» را وصي خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعيب - عليه السلام - را به عنوان پيامبر مبعوث كرد.(1)
و بعضي نوشتهاند: او 75 سال عمر كرد.(2)
روايت شده حضرت عبدالعظيم - عليه السلام - نامهاي براي امام هادي - عليه السلام - نوشت و در آن نامه چنين سؤال كرده بود: «نام ذي الكفل چيست؟ آيا او از رسولان بود؟»
امام هادي - عليه السلام - در پاسخ نوشت: «خداوند 124 هزار پيامبر مبعوث نمود كه پيامبران مرسل در ميان آنها 313 نفر بودند، كه ذي الكفل از آنها (مرسلين) است... نام او «عويديا» بود، او همان است كه در قرآن (در آيه 48 صاد) از او ياد شده است.(3)
درباره ذي الكفل مطالب ديگري نيز گفته شده است.(4)
سه خصلت در زندگي ذي الكفل
روايت شده: يكي از پيامبران به نام اَلْيسَع به قوم خود گفت: «آرزو دارم شخصي را در زندگيم جانشين خود سازم تا ببينم با مردم چگونه رفتار ميكند (كه اگر خوش رفتار بود، او را جانشين خودم بعد از مرگم نمايم).
براي اين كار، مردم را جمع كرد و به آنها گفت: «هر كس كه انجام سه خصلت را متكفّل و متعهّد شود، او را جانشين خود بعد از مرگم ميكنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1. روزها را روزه بگيرد 2. شبها را به عبادت به سر آورد 3. و خشم ننمايد (يعني رعايت اخلاق نيك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از ميان جمعيت، جواني برخاست و گفت: من متكفّل و متعهّد انجام اين سه كار ميشوم.
اَلْيسَع به او توجه ننمود، و بار ديگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسي جز همان جوان پاسخ نداد، اَلْيسَع اين بار نيز به او توجه نكرد و سخن خود را تكرار نمود، باز در ميان آن همه جمعيت، تنها همين جوان پاسخ مثبت داد.
اَلْيسَع آن جوان را جانشين خود قرار داد، و خداوند او را از پيامبران نمود، آن جوان همين ذي الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور، به اين نام ناميده شد.(5)
نعمت بودن مرگ
محدّث معروف، ثَعْلبي در كتاب العرائس نقل ميكند: نام ذي الكفل، «بشر بن ايوب» بود، خداوند بعد از پدرش ايوب - عليه السلام -، او را براي هدايت مردم روم، به پيامبري مبعوث كرد، مردم روم به او ايمان آوردند و او را تصديق نمودند و از او پيروي كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذي الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهلانگاري و سستي كردند و نزد ذي الكفل آمده و گفتند: «ما زندگي را دوست، و مرگ را اكراه داريم، در عين حال دوست نداريم كه از خدا و رسولش نافرماني كنيم، اگر از درگاه خدا بخواهي كه به ما طول عمر بدهد و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه كه خودمان آن را بخواهيم، در اين صورت خدا را عبادت ميكنيم و با دشمنانش جهاد مينماييم.»
ذي الكفل - عليه السلام - گفت: در خواست بسيار بزرگي كرديد و مرا به زحمتهاي فراوان افكنديد.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «خدايا به من فرمان دادي تا با دشمنانت جهاد كنم، تو ميداني كه من تنها اختيار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستي دارند كه به آن آگاه هستي، به خاطر گناه ديگران مرا مجازات نكن، من به خشنودي تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه ميبرم.»
خداوند به ذي الكفل - عليه السلام - چنين وحي كرد: «اي ذي الكفل! من سخن قوم تو را شنيدم و درخواست آنها را اجابت ميكنم...» ذي الكفل وحي الهي را به قوم ابلاغ كرد.
اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذي الكفل عمرهاي طولاني كردند، و مرگ به سوي آنها نيامد، مگر آنها كه مرگ را ميخواستند، جمعيت آنها بر اثر افزايش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدري زياد شد كه زندگي آنها در فشار و تنگناي بسيار سختي قرار گرفت، و اين موضوع به قدري آنها را در رنج و زحمت افكند كه از پيشنهاد خود پشيمان شده و نزد ذي الكفل آمده گفتند: «از خداوند بخواه كه هر كسي طبق اجل تعيين شده خودش بميرد.»
خداوند به ذي الكفل وحي كرد: «آيا قوم تو نميدانند كه آن چه من برايشان برگزيدهام بهتر از آن است كه خودشان براي خود برگزينند.» آن گاه عمرهاي آنان را مطابق معمول اجلهايشان قرار داد.(6)
و همه فهميدند كه مرگ در حقيقت نعمت است.
محروم شدن شيطان از خشمگين نمودن
✍ادامه دارد ....ان شاءالله
✍#قصه های قرانی
👈ذي الكفل(۲)
قبلاً ذكر شد كه ذي الكفل داراي سه خصلت بود و تعهد كرده بود كه همواره اين سه خصلت را رعايت كند كه عبارت بودند از: 1. عبادت شب 2. روزه روز 3. خشمگين نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتي است كه موجب بداخلاقي و پيامدهاي شوم آن ميشود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوتها - موجب انحراف از قضاوت صحيح ميگردد. مطابق روايات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه ميسازد كه سركه، عسل را ضايع ميكند، اينك به داستان زير توجه كنيد:
ابليس به پيروان خود گفت: كيست كه برود و ذي الكفل را خشمگين كند؟
يكي از آنها به نام ابيض گفت: من ميروم.
ابليس به او گفت: برو شايد او را خشمگين كني.
حضرت ذي الكفل شبها را به عبادت به سر ميبرد و نميخوابيد، صبحها نيز از اول وقت به قضاوت در بين مردم ميپرداخت و تنها بعد از ظهر، اندكي ميخوابيد.
ذي الكفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابيض به در خانه او آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شدهام به داد من برس.»
ذي الكفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: «برو آن شخص را كه به تو ظلم كرده به اين جا بياور تا حقّت را از او بگيرم.»
ابيض گفت: او نميآيد من از اين جا نميروم تا به حقّم برسم.
ذي الكفل انگشتر خود را به ابيض داد، و فرمود: نزد آن كس كه به تو ظلم كرده برو، با نشان دادن اين انگشتر، او را به اين جا بياور.
ابيض انگشتر را گرفت و رفت. فرداي آن روز در همان ساعت خواب، سراسيمه پشت در خانه ذي الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شدهام به فريادم برس، و آن كس كه به من ظلم كرده به انگشتر تو اعتنا نميكند و به اينجا نميآيد.»
خادم خانه ذي الكفل به ابيض گفت: «واي بر تو، دست بردار، بگذار تا ذي الكفل اندكي بخوابد، او ديشب و ديروز نخوابيده است.»
ابيض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگيرد، نميگذارم بخوابد.
خادم نزد ذي الكفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذي الكفل اين بار نامهاي براي آن شخص كه به ابيض ظلم كرده بود نوشت، پايين آن نامه را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد كه به ابيض بدهد، خادم آن نامه را به ابيض داد، ابيض نامه را گرفت و رفت.
او فرداي آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذي الكفل آمد و فرياد زد: «من مظلوم واقع شدهام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نكرد.» او هم چنان فرياد ميكشيد تا اين كه ذي الكفل خسته و كوفته از بستر برخاست و نزد ابيض آمد و با كمال بردباري دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برويم تا حق تو را بگيرم.
در اين وقت هوا به قدري گرم بود كه اگر قطعه گوشتي را در برابر تابش خورشيد مينهادند، پخته ميشد. چند قدم كه برداشتند، ابيض دريافت كه نميتواند ذي الكفل را خشمگين كند، مأيوس شد و دستش را كشيد و از ذي الكفل جدا گرديد و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براي پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - بيان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمّل كند، همان گونه كه پيامبران گذشته در بلاها صبر ميكردند.(7)
------------------------------
1- سعد السّعود سيد بن طاووس، ص 241؛ بحار، ج 12، ص 374؛ به همين دليل ما شرح حال او را بعد از شرح حال ايّوب - عليه السلام - ذكر نموديم.
2- حبيب السِّير، ج 1، ص 111.
3- بحار، ج 13، ص 405.
4- در اين باره به مجمع البيان، ج 7، ص 59 و 60 مراجعه شود.
5- اقتباس از بحار، ج 13، ص 405 و 404.
6- بحار، ج 13، ص 406 و 407.
7- بحار، ج 13، ص 404 و 405.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍ #قصه های_قرآنی
📖اصحاب #اخدود
قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...
(سوره بروج : 8)
ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه (حمير) به سلطنت رسيد و زمام امور مردم را بدست گرفت .
او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى ، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسى بن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.
ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح ، آغاز كرد و براى از بين بردن آن ، به كوشش و فعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زد و نابود مى ساخت .
او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين ، دين رسمى بشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونه اقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت ، لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مى نمود.
روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران ، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.
اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.
سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى ، به سوى نجران حركت كرد. از حادثه مسيحى شدن نجران ، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت .
كم كم سپاهش ، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقه منزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنين گفت :
بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام (دوس ) از آئين يهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده ام تا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميان براندازم . غرض از احضار شما آن است كه ، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دور هم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خود انتخاب نمائيد:
من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش يهوديت برگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.
اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه ، مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم .
بزرگان نجران ، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرد در جواب آن مرد سركش چنين گفتند:
ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست . ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن را قبول كرده ايم . در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت را بهترين افتخار مى شماريم .
ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. در آن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش در كنار گودالها به تماشا ايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند و هر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.
جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير به قتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.
در اين حادثه بيست هزار نفر را ذونواس از بين برد و ديگر باره كيش يهوديت را در نجران برقرار ساخت .
✍ ادامه دارد.....ان شاءالله
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍#اصحاب_رس
👈كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
📖 #قصه های قرانی
✍#اصحاب_رس
👈كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
✅ کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی (۱)
📂اشموئيل و طالوت و جالوت
🌷چنان كه قبلاً گفته شد، پس از رحلت موسي - عليه السلام - بني اسرائيل به فرماندهي يوشع بن نون وصي موسي - عليه السلام - به جنگ با زور مندان شام و فلسطين پرداختند، تا ارض مقدس و شهرهاي آن را فتح كنند و اين جنگ هم چنان ادامه داشت.
بني اسرائيل پس از موسي - عليه السلام - داراي پيامبري بودند كه در آيه 246 و 247 و 248 سوره بقره از اين پيامبر به عنوان «نبي» (پيامبر) ياد شده، ولي نام او ذكر نشده است، كه اكثر مفسّران به استناد روايات معتقدند كه اين پيامبر به نام اشموئيل بود.
اشموئيل كه از نژاد بني اسرائيل بود. زمام رهبري بني اسرائيل را به دست گرفت و به بازسازي آنها براي خودسازي و جهاد با دشمنان پرداخت.
اشموئيل احساس كرد كه لشكر بني اسرائيل نياز به يك فرمانده شجاع، نترس، كاردان و دلاور دارد. خود بني اسرائيل نيز كه از ناحيه گزند دشمنان به ستوه آمده بودند، نياز به چنين فرماندهي را احساس نمودند. نزد اشموئيل آمده و از او درخواست كردند كه فرماندهي شجاع و كار آمد انتخاب كند تا تحت فرماندهي او با دشمن بجنگند، اشموئيل كه سستي و بيهمتي آنها را تجربه كرده بود، به آنها فرمود: «بيم آن دارم كه شما از پيروي چنين فرماندهي سرپيچي كنيد، و از نبرد با دشمن، شانه خالي نماييد.» ولي آنها قول دادند كه با انتخاب چنان فرمانده، با اطاعت قوي از او با دشمن جنگ خواهند كرد.
اشموئيل از درگاه خداوند درخواست چنين فرماندهي با كفايت نمود. خداوند به او وحي كرد كه چنين فرماندهي را نزد تو ميفرستيم، فرماندهي و پرچم سپاه را به دست او بسپار.
اين فرمانده لايق همان «طالوت» بوده كه مردي بلند قامت، تنومند، داراي اعصابي محكم و ارادهاي قوي به علاوه دانشمندي زيرك و با تدبير بود. او در اين هنگام شهرتي نداشت. با پدرش در ساحل رودخانهاي ميزيست و چهار پايان پدرش را به چرا ميبرد و كشاورزي ميكرد.
روزي بعضي از چهار پايان در بيابان گم شدند. طالوت همراه يكي از دوستانش در اطراف رودخانه به جستجوي آنها پرداخت، در اين جستجو تا نزديك شهر «صوف» رسيدند - اشموئيل در شهر صوف سكونت داشت - دوست طالوت به طالوت گفت: «ما در نزديك شهر صوف هستيم، اشموئيل پيامبر در اين شهر است، بيا نزد او برويم، تا او در پرتو وحي ما را به پيدا كردن چهار پايان گمشده راهنمايي كند.»
طالوت پيشنهاد دوستش را پذيرفت و با هم به شهر صوف نزد اشموئيل آمدند همين كه چشمان طالوت و اشموئيل به همديگر افتاد، ما بين دلهايشان آشنايي برقرار شد. اشموئيل در همان لحظه طالوت را شناخت، دريافت كه اين شخص همان است كه خداوند او را به عنوان فرمانده لايق نزدش فرستاده است.
🔰یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
🌷پیروزی بنی اسرائیل به فرماندهی طاغوت
طالوت از سوي اشموئيل و بني اسرائيل به عنوان فرمانده كلّ قواي بني اسرائيل منصوب شد، طالوت سپاهيان را بازسازي و منظم كرد و به سوي جبهه روانه ساخت، در مسير راه براي آن كه آنها را آزمايش كند، با اين كه تشنه بودند و آب نداشتند، به آنها گفت: «در سر راه به نهر آبي ميرسيد، خداوند شما را به وسيله آن آب آزمايش ميكند، آنها كه به هنگام تشنگي از آن آب بنوشند از من نيستند، و آنها كه جز يك پيمانه با دست خود، بيشتر از آن نخورند از من هستند.»
همه لشكر - جز اندكي - از آن آب نوشيدند.
طالوت دريافت كه افراد محكم و با ايمان امتحان داده كه ميتوان با آنها جنگيد همان گروه اندكند كه از آب ننوشيدند يا به اندازه يك كف دست نوشيدند.
طالوت با همان گروه اندك از نهر آب گذشتند، عدهاي از آنها با مقايسه كمي افراد خود با انبوه افراد دشمن، گفتند: ما توانايي مقابله با دشمن به فرماندهي جالوت را نداريم. ولي آنها كه به لقاء الله و روز رستاخيز اعتقاد داشتند با اراده قاطع گفتند:
«كَمْ مِنْ فِئَة قَلِيلَة غَلَبَتْ فِئَة كَثِيرَة بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ؛ چه بسيار گروههاي كوچكي كه به فرمان خدا بر گروههاي عظيمي پيروز شدند، و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان) است.»(4)
لشكر اندك بني اسرائيل به حركت خود به سوي جبهه ادامه دادند، درحالي كه طالوت در پيشاپيش آنها حركت ميكرد تا به جايي رسيدند كه لشكر نيرومند جالوت نمايان و ظاهر شد. طالوتيان در برابر آن قدرت عظيم صف كشيدند و دست به دعا برداشته و گفتند:
«رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَينا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ؛ پروردگارا! پيمانه مقاومت و تحمل و صبر را بر ما بريز، و گامهاي ما را ثابت بدار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان.»(5)
اين گروه اندك با ارادهاي محكم و روحيهاي عالي به فرماندهي طالوت فرمانده لايق و با ايمان به قلب لشكر دشمن زدند.
در آن وقت حضرت داود - عليه السلام - به عنوان جوان ناشناس در ميان لشكر بني اسرائيل بود، به وسيله فلاخني كه در دست داشت، در پيشاپيش لشكر، جالوت فرمانده دشمن را هدف قرار داد و يكي دو سنگ به سوي او افكند، آن يك سنگ يا دو سنگ به او اصابت كرد به طوري كه جالوت جيغ و فرياد كشيد و بر زمين افتاد و در خون خود غوطهور شد و به هلاكت رسيد. با كشته شدن جالوت، سپاه او فرو پاشيدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
به اين ترتيب طالوت با لشكر اندك بني اسرائيل بر دشمنان پيروز شد. حضرت داود - عليه السلام - از آن وقت داراي موقعيت عظيم در نزد اشموئيل و بني اسرائيل گرديد و سرانجام داراي مقام نبوّت و حكومت گرديد.
داود - عليه السلام - نوجواني كه افتخار آفريد
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به پيامبر بني اسرائيل (اشموئيل) وحي كرد: جالوت را كسي ميكشد كه زره موسي - عليه السلام - براي تن او اندازه است، و او از فرزندان لاوي بن يعقوب بوده و نامش داود - عليه السلام - پسر «اِيشا» است. اِيشا داراي ده پسر است كه داود - عليه السلام - از همه آنها كوچكتر ميباشد. طالوت هنگام بسيج سپاه، براي اِيشا پيام داد كه همه پسرانش را حاضر كند، او به اين دستور عمل كرد، طالوت زره موسي - عليه السلام - را بر تن يكي يكي آنها نمود، ولي براي هيچ كدام اندازه نبود بلكه يا بلندتر بود يا كوتاهتر، طالوت به ايشا گفت: ديگر پسري نداري؟ او عرض كرد: «يك پسر كوچكتر از همه دارم كه چوپان گوسفندانم ميباشد.» طالوت به دنبال او فرستاد، او آمد و زره را پوشيد، آن زره براي او اندازه بود، همراه او چند سنگ و يك فلاخن بود و طالوت او را همراه لشكر به ميدان برد. او بسيار شجاع و نترس بود، هنگامي كه لشكر بني اسرائيل در برابر جالوت قرار گرفتند، جالوت سوار بر فيل بود و تاج بلندي بر سر داشت و لشكرش در دوطرف او آماده بودند، داود - عليه السلام - سه سنگ همراه داشت يكي از آنها را در فلاخن نهاد و به سوي جالوت پرتاب كرد، اين سنگ به جانب راست او اصابت نمود، سنگ دوم را به سوي او انداخت كه به جانب چپش اصابت كرد، سنگ سوم، درست بر پيشاني او به ياقوت تاجش اصابت نمود كه به مغزش رسيد و همان دم او را به هلاكت رساند و به زمين انداخت، لشكر او گريختند و بني اسرائيل پيروز گشتند.(6) ------------------------------
1- اقتباس از آيه 247 بقره.
2- در قسمت آخر داستانهاي زندگي موسي - عليه السلام - در مورد صندوق عهد، شرح داده شد.
3- مضمون آيه 248 بقره؛ اقتباس از مجمع البيان، ج 2، ص 353.
4- بقره، 249.
5- بقره، 250.
6- اقتباس از مجمع البيان، ج 2، ص 357. طبق بعضي از روايات، سنگ داود - عليه السلام - سينه جالوت را شكافت و از پشت بيرون آمده و او را از مركب بر زمين افكند. (تفسير نمونه، ج 19، ص 237).
✅کانال یاوران قران
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
📖اصحاب #سبت
📝و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتا نهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
👈موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنى اسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادت بنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنى اسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن را مخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زد و فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنى اسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنى اسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنى اسرائيل كه در قريه (ايله ) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بين بردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اين قرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و در روزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و به ساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و از اين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاى ديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشه اين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روز يكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آن نهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مى بستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولى نتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت و متدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بى اثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحت كنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى را كه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهى مشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مى شمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوند متعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابى فرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصون ماندند.
✅کانال یاوران قرآن
http://eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
✍#قصه های قرانی
🌹ماجراي زندگي ذي الكِفْل (ع) و ويژگيهاي او
يكي از پيامبراني كه نام او دو بار در قرآن (انبياء - 85، صاد - 48) آمده «ذي الكفل» است.
اين پيامبر در آيه 85 انبياء در رديف اسماعيل و ادريس به عنوان صابر ذكر شده است.
و در آيه 48 صاد هم طراز اسماعيل و اَلْيسَع به عنوان اخيار (مردان نيك) ياد شدهاند.
درباره ذي الكفل - عليه السلام - كه چه كسي بوده اختلاف نظر است، معروف اين است كه از پيامبران بوده و ذكر نام او در كنار پيامبران در دو آيه مذكور اين مطلب را تأييد ميكند.
به گفته بعضي، او از فرزندان حضرت ايوب - عليه السلام - بود و نام اصليش بشر بن ايوب (يا بشير) بود، در شام ميزيست، 95 سال عمر كرد، پسرش به نام «عبدان» را وصي خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعيب - عليه السلام - را به عنوان پيامبر مبعوث كرد.(1)
و بعضي نوشتهاند: او 75 سال عمر كرد.(2)
روايت شده حضرت عبدالعظيم - عليه السلام - نامهاي براي امام هادي - عليه السلام - نوشت و در آن نامه چنين سؤال كرده بود: «نام ذي الكفل چيست؟ آيا او از رسولان بود؟»
امام هادي - عليه السلام - در پاسخ نوشت: «خداوند 124 هزار پيامبر مبعوث نمود كه پيامبران مرسل در ميان آنها 313 نفر بودند، كه ذي الكفل از آنها (مرسلين) است... نام او «عويديا» بود، او همان است كه در قرآن (در آيه 48 صاد) از او ياد شده است.(3)
درباره ذي الكفل مطالب ديگري نيز گفته شده است.(4)
سه خصلت در زندگي ذي الكفل
روايت شده: يكي از پيامبران به نام اَلْيسَع به قوم خود گفت: «آرزو دارم شخصي را در زندگيم جانشين خود سازم تا ببينم با مردم چگونه رفتار ميكند (كه اگر خوش رفتار بود، او را جانشين خودم بعد از مرگم نمايم).
براي اين كار، مردم را جمع كرد و به آنها گفت: «هر كس كه انجام سه خصلت را متكفّل و متعهّد شود، او را جانشين خود بعد از مرگم ميكنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1. روزها را روزه بگيرد 2. شبها را به عبادت به سر آورد 3. و خشم ننمايد (يعني رعايت اخلاق نيك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از ميان جمعيت، جواني برخاست و گفت: من متكفّل و متعهّد انجام اين سه كار ميشوم.
اَلْيسَع به او توجه ننمود، و بار ديگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسي جز همان جوان پاسخ نداد، اَلْيسَع اين بار نيز به او توجه نكرد و سخن خود را تكرار نمود، باز در ميان آن همه جمعيت، تنها همين جوان پاسخ مثبت داد.
اَلْيسَع آن جوان را جانشين خود قرار داد، و خداوند او را از پيامبران نمود، آن جوان همين ذي الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور، به اين نام ناميده شد.(5)
نعمت بودن مرگ
محدّث معروف، ثَعْلبي در كتاب العرائس نقل ميكند: نام ذي الكفل، «بشر بن ايوب» بود، خداوند بعد از پدرش ايوب - عليه السلام -، او را براي هدايت مردم روم، به پيامبري مبعوث كرد، مردم روم به او ايمان آوردند و او را تصديق نمودند و از او پيروي كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذي الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهلانگاري و سستي كردند و نزد ذي الكفل آمده و گفتند: «ما زندگي را دوست، و مرگ را اكراه داريم، در عين حال دوست نداريم كه از خدا و رسولش نافرماني كنيم، اگر از درگاه خدا بخواهي كه به ما طول عمر بدهد و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه كه خودمان آن را بخواهيم، در اين صورت خدا را عبادت ميكنيم و با دشمنانش جهاد مينماييم.»
ذي الكفل - عليه السلام - گفت: در خواست بسيار بزرگي كرديد و مرا به زحمتهاي فراوان افكنديد.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «خدايا به من فرمان دادي تا با دشمنانت جهاد كنم، تو ميداني كه من تنها اختيار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستي دارند كه به آن آگاه هستي، به خاطر گناه ديگران مرا مجازات نكن، من به خشنودي تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه ميبرم.»
خداوند به ذي الكفل - عليه السلام - چنين وحي كرد: «اي ذي الكفل! من سخن قوم تو را شنيدم و درخواست آنها را اجابت ميكنم...» ذي الكفل وحي الهي را به قوم ابلاغ كرد.
اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذي الكفل عمرهاي طولاني كردند، و مرگ به سوي آنها نيامد، مگر آنها كه مرگ را ميخواستند، جمعيت آنها بر اثر افزايش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدري زياد شد كه زندگي آنها در فشار و تنگناي بسيار سختي قرار گرفت، و اين موضوع به قدري آنها را در رنج و زحمت افكند كه از پيشنهاد خود پشيمان شده و نزد ذي الكفل آمده گفتند: «از خداوند بخواه كه هر كسي طبق اجل تعيين شده خودش بميرد.»
خداوند به ذي الكفل وحي كرد: «آيا قوم تو نميدانند كه آن چه من برايشان برگزيدهام بهتر از آن است كه خودشان براي خود برگزينند.» آن گاه عمرهاي آنان را مطابق معمول اجلهايشان قرار داد.(6)
و همه فهميدند كه مرگ در حقيقت نعمت است.
محروم شدن شيطان از خشمگين نمودن
✍ادامه دارد ....ان شاءالله
🆔 لینک کانال