eitaa logo
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3هزار ویدیو
305 فایل
•🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→💫 گروه‌فرهنگےیاوران‌گمنام‌امام‌زمان(عج) چن‌ٺـانوجـووݩ دهه‌هۺـټادےوانـقلابے✌ تولدگروہ:1397/02/01(نیـمہ شعبـان❤) مطالب‌‌روتامیتونید‌انتشار‌بدید‌💛 اجرڪم‌عنداللہ🌿 چنل‌رسمے✌ کانال دوممون :) @afsaran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رنگ‌عشق ❤️ 🍃 قسمت شانزدهم: چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود
❤️ 🌺 قسمت هفدهم: ✒بازگشت به خانه اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت : مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم آنجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... کمتر از یک هفته، سوار هواپیما بودم و داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... ادامه دارد.... •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
🔖🔖:)))) •یاوران گمنام امام زمان(عج)• @yavaranegomnam_315
دعای فرج.mp3
3.91M
گفتی‌که‌چون‌مسیح‌کنم‌زنده‌مرده‌را ما‌داده‌ایم‌جان‌اگر‌اعجاز‌می‌کنی🥺💔 •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان(عج)• @yavaranegomnam_315
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟ @yavaranegomnam_315
❀ الله احبك من كل قلبي ❀ [ خدایا با تمام وجود دوستت دارم ] @yavaranegomnam_315
چگونه برای ظهور امام زمان(عج) آمادگی پیدا کنیم؟ برای ظهور حضرت ولی عصر(عج) باید هر کسی در حد توانش زمینه را فراهم سازد. آمادگی هم به آن نیست که انسان در گوشه خانه و مسجد بنشیند و دعا نماید. بلکه دعا یک گوشه کار است. کسی که می خواهد بر تمام جهان حکومت کند و قسط و عدل را برپا نماید، با توجه به وسعت دنیا و پیشرفت های علمی احتیاج به یاران عالِم، مخاص، فاضل، مدیر، مدبّر، زیرک، سیاستمدار واقعی و مجاهد در راه خداوند دارد تا برای هرگونه فداکاری اعم از فرهنگی، نظامی، سیاسی و اقتصادی آماده باشند.🌺📿 •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
اعمال شب و روز عرفه: 📚 لطفاً برای دسترسی به دعاهای فوق‌الذکر و اعمال دیگر روز عرفه به کتاب شریف مفاتیح‌الجنان مراجعه فرمایید. •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رنگ‌عشق❤️ 🌺 قسمت هفدهم: ✒بازگشت به خانه اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... ت
❤️ 🌷 قسمت هجدهم: تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود. همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیر حسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم. رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... ادامه دارد... •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
•یٰاوَراݩِ‌گُمنٰامِْ‌إمٰاݦ‌زَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رنگ‌عشق❤️ 🌷 قسمت هجدهم: تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ت
❤️ 🌺 قسمت آخر: ✒مهمان شهدا روزهای من همچنان یکی پس از دیگری می گذشت و من علی رغم همه تلاش ها نمی توانستم امیرحسین را فراموش کنم! آن سال یک ماهی به عید نوروز مانده بود. یک روز برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد. بوی امیر حسین من. بوی شهدا، بوی پاکی و صداقت، بوی ایثار و شهادت... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه را برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی ذهنم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم منطقه... دیدم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . راهی شلمچه شدیم ... برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه .. اتوبوس توی شلمچه ایستاد. راوی گفت... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... . جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... ✅ پایان ✅ البته قصه عشق و ایثار و شهادت همچنان ... •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
سلام.🤚 وقت بخیر دوستان☺️ خب آخرین قسمت از رمان رو هم گذاشتم و تمام شد... امیدوارم از این رمان جذاب لذت برده باشید😍❤️ هر نظری که درباره‌ی رمان دارید در لینک ناشناس پایین بگید👇 https://harfeto.timefriend.net/16870212424777 •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
•بہ‌نامَــش‌‌ڪہ‌تـَن‌را‌نـۅرِ‌جـٰان‌‌داد✨...🌸•
❀ما قَطَعْتُ رَجایی مِنْکَ❀ هرگز رشته ی امیدم از تو قطع نمی‌شود✨ @yavaranegomnam_315
سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ @yavaranegomnam_315
_سلام و درود☺️💛 _حال احوال چطوره‌،اوضاع بر وقف مراد؟!😉 _صد‌درصد میدونید که امروز روز هست،و ما تصمیم گرفتیم بیایم و شما رو با این روز آشنا کنیم...🌻 _مثلا این که چرا امروز نامگذاری شده؟ به چه معناست؟! چه اتفاق های در این روز افتاده و.... _پس با ما همراه باشید❤️ •یاوران‌گمنام‌امام‌زمان‌(عج)• @yavaranegomnam_315
نهم ذی‌الحجه روز یا روز نیایش و از بهترین روزهای پرفضیلت سال است.🍃
روز روز ویژه برای بخشایش گناهان و استجابت دعا معرفی شده.🤲 پر فضیلت ترین اعمالی که میشه امروز انجام داد دعا و استغفار هست.📿
روز روزی هست که حضرت آدم و حوا به صحرای عرفات میرن. صحرای عرفات در ۱۸ کیلومتری کعبه هست.🕋 و در صحرای عرفات استغفار و از خداوند طلب بخشش می‌کنن...
دومین روز از سفر حج و روز بعد از آن اولین روز از تعطیلات بزرگ اسلامی که عید قربان است.😁🐑
به معنای معرفت،شناخت و فهم هست،به خاطر همین امروز نامگذاری شده.✏️
حضرت امام جعفر صادق (ع) فرمودند: اگر کسی در ماه مبارک رمضان مورد مغفرت الهی قرار نگیرد غفران برای او نیست مگر آنکه عرفه را درک کند.‌
این حدیث خوندی؟! حالا فهمیدی امروز چه روز بزرگ و خوبی...! پس حالا برو اعمال روز رو ببین و انجام بده،دعا کن که مطمئن باش هر گناهی کرده باشی بخشیده میشی.❤️
و یه توضیح کوتاهی هم درباره بدیم😁👇. عید قربان روزی که خداوند به حضرت ابراهیم دستور میده که پسر خودت باید قربانی کنی،ایشان هم پسرشون اسماعیل رو می‌برن برای قربانی. خداوند که می‌بینه حضرت ابراهیم به دستورش داره عمل میکنه،ناگهان خداوند یه بره‌ای نازل می‌کنه که بجای فرزندش بره اون رو قربانی کنه