حجابی.attheme
85.8K
#تم
#دخترونه
#حجاب
ـــــــــــــــــــــ
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
خوشحالم که ☺️در صدفی 🐚
گرانبها💜 مانند "چادر"😻
پنهان شده ام...🌸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
منم برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم .....
جلب رضایت خدا....
آرامش روانی......
انقراض بی بند بار......
تقویت تمرکز.....
تحکیم بنیان خانواده.......
کاهش خیانت و نا امنی...
شکر نعمت زیبایی.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_صد_و_سوم
ــ من میرم تو بمون
*
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،الزم دید
که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده
بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم
و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر
رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می
داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه
اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد
میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن
براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل
سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در
خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما
بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکالت و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری
ها تمام شده،و االن کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که االن کنارش بود و دستانش در
دستان او بود،برایش کافی بود
*
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی
به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید
خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان
پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد
وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها باال رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت
خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل
را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر
صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل
را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،االن به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_صد_و_چهارم
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را
پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه
افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
*
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن
دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی
یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش
بود،تصاویر مبهمی از کمیل که باال سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار
میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل
شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل االن
کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را
به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما االن خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت
روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و
حتی به جدایی فکر کرد،اما االن کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او
بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود
سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع
شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص
میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و
آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز
کشید
*
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده
شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین
بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی
به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،االن زنگ زد نگران بود
ــ االن کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش
گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور
باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان
نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
#هوای_کربلا
روزیِ اشک مرا قطع کنی میمیرم
دلم از گریهی تو آب و هوایی دارد:)
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#استوری
•
•| دستے بہ روے 🍃
سینہ نھادم و نوشتم:🌱
°[ از من بہ حسین بن علے 🌷
عرض سلامے♡]°
•
#کربلا
#بین_الحرمین
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#دلتنگے 💔
•
با هر نفسم
عشقم اینه
به مُحرم برسم
•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•♥️•
#کلام_اللھ♥️
فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا
به آنها گفتم
از پروردگار خویش آمرزش بطلبید که
او بسیار آمرزنده است...
|نوح10|•🌙
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ
ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
نور/۲۲
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
شهادت امام محمدباقر(ع) را تسلیت عرض میکنیم.
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cjrsm1a
❤️🌿به{دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿❤️
😍🌿❤️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #استوری 🍃
#روز_شمار_غدیر
🔻 ۱۲روز تا عید #غدیر 😍
______________________
🖇درست شده توسط:گروه دختران تمدن ساز🌺
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ختم_روزانه_قران🌸✨
#صفحه_هفت
به نیابت از :شهید حاج قاسم سلیمانی 💟
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#ختم_روزانه_قرآن
صفحه هفت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
صبح است و طلوع مهربانی
خورشید و حریر آسمانی
ایام به کام و روزتان عشق
سرزنده و شـادمان بمانی
☀️سلام، صبح زیباتون بخیر
☀️امروز تون سرشار ازخوبی🌺
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
[تسلیت صاحب شیعه ڪه غمی دیگر شد
برگ مژگان مݪائڪ ز سرش ڪش تر شد
بس ڪه بر ساقهے گل ریخت عدو زهر جفا
پنجمین گل ز گلستان علی پَـر پَـر شد 🖤🕊]
شهادت غریبانه امام محمد باقر (ع) تسلیت باد.😔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🖤🖤🏴🏴
محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب مشهور به امام محمدِ باقر(ع) (۵۷-۱۱۴ق) و ملقب به باقر العلوم، امام پنجم شیعیان است که حدود ۱۹ سال امامت شیعیان را برعهده داشت. او جنبشی علمی پدید آورد که در دوره امامت فرزندش امام صادق(ع) به اوج خود رسید.
قبرستان بقیع
نقش : امام پنجم شیعیان
نام : محمد بن علی
کنیه : ابوجعفر
زادروز : ۱ رجب، ۵۷ق.
زادگاه : مدینه
مدت امامت : ۱۹ سال (۹۵ تا ۱۱۴ق)
شهادت : ۷ذیالحجه، ۱۱۴ق.
مدفن : بقیع، مدینه
محل زندگی : مدینه
لقب(ها) : باقر، شاکر، هادی
پدر : امام سجاد(ع)
مادر : فاطمه
همسر(ان) : ام فروه، امحکیم
فرزند(ان) :جعفر، عبدالله، ابراهیم،
عبیدالله، علی، زینب، ام سلمه
طول عمر : ۵۷ سال
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
❥ یـازهرا【سـلام الله علیها】
دستم را بہ پرچمٺــ میگیرم
↫شبیہ رزمنده ها ڪہ دلشان گرم بود
بہ سربند #یازهرا...
گرماے دست مادر
آب میڪند یخ دنیا را...💚
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314