فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🌱
صدامو داࢪی کھ💔😔.
#شهیدعطایی
#ابو_علی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با دستپاچگی گفت
_منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم
_میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟
_فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟
_کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟
_اشتباه میکنی عزیزدلم
_مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی !
اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت
_آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم.
_داداش تو رو جون روژان...
تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت:
_حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری
اشک ریختم و گفتم
_باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی
بغلم کرد و گفت:
_قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه
دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود .
اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم.
زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت
_روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه
من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!!
انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم.
مرا به آغوش کشید و گفت
_قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی
با خنده کمی هلش دادم و گفتم:
_خیلی رو داری به خدا.
اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت :
_بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟
با خجالت صدایش زدم و گفتم:
_زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه.
_باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!!
تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم .
صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید:
_چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟
زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت:
_تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر...
سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم :
_چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم
خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد.
زهرا هلم داد و گفت:
_بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان
_زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم
دستی به موهاش کشید و گفت:
_عجب زنداداش خشنی دارم من
_زهرااااا
_ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون
_اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما
_شصت درصد اصلا شک نکن!
خندیدم و گفتم:
_از دست تو
باهم وارد حیاط شدیم...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
از اینکه میدیدم عشقی که به کیان دارم دوطرفه است حس عجیبی در وجودم غلیان پیدا کرده بود.درحالی که لبخند جزء لاینفک صورتم شده بود همراه با زهرا به سمت خانمها و دخترانی که زیر درخت نشسته بودند رفتم.
همه نگاهها به سمت ما برگشته بود .خاله ثریا گفت
_بیا عزیزم پیش من بشین
رو به زهرا کرد و گفت:
_زهرا جان برو واسه روژان جون شربت بیار تو این هوای گرم میچسبه
_چشم .پس تا شما زحمت معارفه رو بکشید من برگشتم
برای من چشمکی زد و به داخل ساختمان برگشت.
خاله ثریا رو به دخترانی که تازه به جمع اضافه شده بودند کرد و گفت:
_خب دخترا این روژان خانم مهمون ویژه من هستند.
بعد از معرفی من به دختری که چهره بسیار با نمکی داشت و کمی تپل بود کرد و گفت
:
_ایشون مرجان خانم هستند دختر خواهرم زهره است .
دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم
_خوشبختم مرجان جون
_منم همینطور عزیزم
خاله به دو دختر دیگرکه با غرور خاصی نشسته بودند اشاره کرد و گفت :
_این گل دخترا هم سیمین جون و سوسن جون هستند دخترای خواهرشوهرم فروغ جون
دستم را به سمت سوسن که چهره کاملا شرقی داشت دراز کردم و گفتم :
_خوشبختم سوسن جون
_همینطور
سپس دستم را به سمت سیمین که نگاهش اصلا دوستانه نبود ،درازکردم و گفتم:
_خوشبختم
_همینطور
تا خاله دهان باز کرد دو دختر دیگر را معرفی کند یکی از انها سریع گفت
_واااای خاله چقدر مهمونتون ناز و تو دل بروئه .من که عاشق خودش و حجابش شدم.
خاله به رویم لبخند زد و زهرا که تازه به جمع ما اضافه شده بود گفت:
_مهمون ویژه خان داداشم زیادی ملوس و تو دل بروئه .طفلک د....
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
_شما لطف دارید به من .
یپس چشم غره ای به زهرا رفتم و نگاهم را توی جمع چرخاندم .همه مشکوک به من نگاه میکردند زهرا که دید بخاطر حرفش زیادی معذب شدم رو به همان دو دختر کرد و گفت:
_این دو تا خوشگل خانم هم دوقلوهای افسانه ای خاله زهرا هستند یسنا جون و حسنا جون
با لبخند با هردو دست دادم و خوش و بش کردم .
خانم جون که تا ان لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای بقیه گوش میداد رو به من کرد و گفت:
_روژان عزیزم من یادم رفت به روهام بگم ظهر نیستیم خونه برو بهش زنگ بزن بچم نره پشت در بمونه
_چشم به گل پسرتون خبر میدم
در حالی که گوشی را به دست گرفته بودم به جمع گفتم
_با اجازه اتون
و از جمع فاصله گرفتم تا با روهام تماس بگیرم .
زمانی که من مشغول حرف زدن با روهام بودم ،هرکسی مشغول به کاری شد.
بعد از تماس به سمت زهرا رفتم گفتم:
_زهرا جان من چیکار کنم
_بیا بریم اول دیگ رو هم بزنیم و حاجتمون رو از خدا بخواییم
با صدای صلواتی که بلند شد به سمتخاله ثریا و خانم جون نگاه کردم که کنار دیگ ایستاده بودند و رشته های آش را داخل دیگ می ریختند .
_باشه بریم
باهم به سمت خاله ثریا رفتیم کم کم دختر ها هم به جمع اضافه شدند.زهرا با خوشحالی گفت :
_مامان خانم بزار روژان هم آش رو هم بزنه یه درخواست بزرگ از خدا داره
_بیا دخترم ان شاء الله حاجت روا بشی
در حالی که با چشمانم برای زهرا خط و نشان میکشیدم ملاقه را از خاله گرفتم و چشمانم را بستم .دلم میخواست اول برای امام زمانم دعا کنم و بعد برای سلامتی کیان.
در حال صلوات فرستادن بودم که سیمین با تمسخر گفت:
_موقع دعا کردن مواظب باشید خواستتون بزرگتر از ظرفیتتون نباشه.از قدیم گفتن لقمه رو اندازه دهنتون بردارید مگه نه مرجان جون
یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است .دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد
زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت:
_از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه.
از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_هشتم
یک لحظه احساس کردم سیمین خبر دارد که من قبلا چقدر بدحجاب بودم و یا اینکه من باهمه بدی هایم عاشق کیانی شده ام که به زلالی آب است .
دستم لرزید لب گزیدم تا اشکم نریزد
زهرا که متوجه دگرگون شدن حالم شده بود با عصبانیت و متلک گونه گفت:
_از الان داری به خودت یادآوری میکنی سیمین جان ؟چون همه ما میدونیم چی از خدا بخوایم که اندازه ظرفیتمون باشه.
از اینکه باعث ناراحتی شده بودم غمگین بودم دعا کردم و بعد از دادن ملاقه به خاله ثریا لبخند کمرنگ کمتری زدم و از جمع دور شدم.
روی صندلی نشستم کمی که گذشت زهرا هم پیشم نشست و گفت:
_روژان جون ناراحت نشو .سیمین کلا اخلاقش اینجوریه
میخوام یه چیزی بگم نمیدونم گفتنش درسته یانه.
راستش سیمین دوسالی از کیان کوچیکتره .بچه که بودن بابا همیشه میگفت سیمین عروس خودمه .سیمین هم با همین باور بزرگ شد .
سیمین هجده سالش که بود واسش خواستگار اومد .بابا به کیان اصرارداشت که اجازه بدن پا پیش بزارن ولی کیان میگفت من سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .سیمین هم بخاطر کیان خواستگارش رو رد کرد و از اون به بعد به بهانه های مختلف خواستگاراش رو رد میکرد به امید اینکه کیان بره خواستگاریش.
از این طرف هم کیان در برابر اصرارهای بابا همش بهونه میاورد و از بابا میخواست به عمه بگه که کیان سیمین رو مثل خواهرش میدونه و اگه خواستگار خوب داره ازدواج کنه و آخرش هم وقتی دید کسی به عمه نمیگه خودش رفت سراغ سیمین .
بهش گفت نه تنها قصد ازدواج نداره بلکه اصلا نمیتونه به اون به چشم همسر آینده اش نگاه کنه.
سیمین هم درجواب حرف های کیان گفته بود که چون دوسش داره پس منتظرش می مونه تا وقتی که به اون علاقه پیدا کنه .کیان هم وقتی دید هرچی میگی فایده نداره .کلا بی خیالش شد و تو خونه هم اتمام حجت کرد که دیگه کسی در مورد ازدواج اون و سیمین حرف نزنند و هرموقع خودش خواست ازدواج کنه به همه میگه .
واسه همینه که سیمین هردختری رو که از خودش بهتره میبینه سعی میکنه تحقیرش کنه .الان از حس حسادتشه که اینجوری بهت گفت جون من از حرفش ناراحت نشو
_مهم نیست .زهرا جون فکرکنم بهتره من برم
نگاهی به سیمین که با اخم به من نگاه میکرد انداختم و ادامه دادم
_اومدنم اشتباه بود .نمیخواستم باعث ناراحتی کسی بشم.
_اصلا حرفشم نزن .کجا بری من و تو باید بریم آش بدیم به همسایه ها تا برای اومدن داداش کیانم دعای خیر کنند.
مگه میزارم بری .اصلا کی میخواد جواب داداش کیانمو بده .مهم تیست بقیه چی میگن مهم اینه داداشم واسه اولین بار عاشق شده
گونه هایم رنگ گرفت و با خجالت با ناخنهایم بازی کردم
زهرا دستم راگرفت وگفت
_پاشو عزیزم بریم آش ها رو پخش کنیم .
_باشه بریم
بدون توجه به نگاههای مملوء از غرور فروغ و اخم های سیمین همراه با زهرا کاسه های آشی که خاله ثریا روی میز میگذاشت را تزیین میکردم و در دل دعا میکردم کیان به سلامت از این سفر پر از خطر برگردد .
صدای زنگ گوشی به گوش می رسید اول توجهی نکردم ولی بعد با صدای ذوق زده زهرا به او نگاه کردم در حالی که چشمانش از خوشحالی همچون چلچراغ میدرخشید به من چشم دوخت...
&ادامه دارد...
#چادرانه
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...✨
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...🎶
از جاده تلخ گناه😔
پیروزمندانه میگذری ...😍
وقتی پاکی وجودت را ...☘
از نگاه های چرکین می پوشانی!☺️
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها🌞
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد....🥀
و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍁 یک روز مادر شهیدان علیرضا و بهزاد جعفری نژاد منزل ما آمدند،
مادر شهید خیلی ناراحت و دل شکسته بود، 💔
دستان خسته اش را گرفتم، گفتم: چی شده مادر؟
گفت: یکی از همسایه ها بهم گفته عکس پسرای شهیدت را از سردر ورودی آپارتمان بردار، شاید یه همسایه ای راضی نباشه!!😳
دلم گرفت از این همه بی معرفتی!! 😔
مادر گفت : عکس پسرام را برداشتم💔.
با ناراحتی گفتم:« چرا مادر؟! حالا اون آدم حرف بیجایی زده، ما مدیون شما و شهدا هستیم، خواهش می کنم عکس ها را دوباره بگذارید.»🙏
هر چی اصرار کردم فایده ای نداشت دلش راضی نشد.😓
گفتم: مادر عکسشون را بدید من بگذارم در فضای مجازی ، همه ببینند. رفت و با ذوق عکس ها را آورد.❤️
تصاویر این دوشهید بزرگوار تقدیم حضورتان🌹🌹
همه ما زندگی مون را مدیون شهدا و مادر شهیدان هستیم...🙏🌹
مدیون تک تک لحظات دلتنگی مادر، لحظات تنهایی... 💔
اگه نمی توانید دردی از مادر دل خسته شهیدان بردارید، لطفا سنگی بر قاب دلش نزنید..❗️
حتما دل مادرشون با نشر این پیام و یاد پسران شهیدشان شاد میشه😊💝
شهید🌷 بهزاد_جعفری_نژاد
شهید_🌷علیرضا_جعفری_نژاد🇮🇷
#ارسالی از یکی ازاعضای عزیز
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۰ روز مانده...
میشود برگردی؟💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ارسالی از اعضای عزیزمون
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314