☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_دوم
و در نهایت با صورت پخش زمین شدم.
کیان با دو خودش را به من رساند
_روژان جان خوبی
پا و صورتم کمی درد میکرد.
با کمک کیان از روی زمین بلند شدم.
نگاهم به نگاه نگران و ترسیده کیان گره خورد .
برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم .به رویش لبخندی زدم
_چیزی نیست خوبم
با عصبانیت من و زهرا را مخاطب قرار داد
_مگه بچه اید که دنبال هم میکنید
زهرای طفلک رنگش از نگرانی پریده بود .
_کیان جان چیزی نشده که حالا
_با عصبانیت نگاهم کرد
_باید بلایی سرت میومد تا میفهمیدی چیزی شده .
مرا روی مبل گذاشت و خودش با عصبانیت از خانه خارج شد.
ناراحت بودم از اینکه بخاطر بچه بازی من ناراحت شده بود.با خجالت روبه خاله که تا این لحظه سکوت کرده بود ،کردم
_ببخشید خاله جون نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم.
با مهربانی دستم را گرفت
_عزیزم ما نگران خودت شدیم اگه بلایی سرت میومد چیکار میکردیم .
به کیان هم حق بده خیلی دوستت داره وقتی خوردی زمین بچم از نگرانی دورازجونش کم مونده بود سکته کنه .
بایاد چشمان نگران و عصبانی کیان اشکم چکید .خاله اشکم را پاک کرد
_خودتو اذیت نکن یکم که بگذره حالش خوب میشه.زهرا مادر برو یک لیوان آب واسه روژان بیار
با عجله گفتم
_لازم نیست ممنون.
سوغاتی ها را از کنار مبل برداشتم و به خاله دادم
_قابلتون رو نداره
_ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدید .
_وظیفه بود.با اجازه من برم ببینم کیان کجا رفت
زهرا با لبخند به کنارم آمد
_میخوای کمکت کنم
_نه عزیزم خوبم .خودم میرم
خاله با مهربانی تا دم در همراهی ام کرد
_نهار بیاید اینجا
_چشم فعلا خدا حافظ
لنگان لنگان به سمت ساختمان خودمان رفتم
وارد خانه شدم .کیان روی مبل نشسته بود و با دودست سرش را گرفته بود.انگار زیادی غرق فکر بود که متوجه آمدنمان نشده بود.
پشت سرش ایستادم و حالت مظلومی به خودم گرفتم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_سوم
_معذرت میخوام عزیزم
با عجله سرش را بالا آورد و توبیخگرانه خطابم کرد
_چرا تنها اومدی؟میگفتی بیام کمکت کنم
_لطفا شلوغش نکن من حالم خوبه
روبه روی اش نشستم .
چشمانش را به زمین دوخت و حرفی نزد .میدانستم ناخواسته ناراحتش کردم
_آقامون با خانومش قهره؟
_سکوت
_کیانم ببخشید دیگه .من که نمیدونستم اینجوری میشه
با دیدن سکوتش بغض کردم
_بگم غلط کردم راضی میشی
اشک روی گونه ام جاری شد .تحمل ناراحتی او را نداشتم.
با دیدن اشکهایم ناراحتی اش را فراموش کرد و خودش را به من نزدیک کرد
_دور از جونت .گریه نکن عزیزدلم .من بخاطر خودت ناراحتم .نمیگی بلایی سرت بیاد من چه خاکی باید به سرم بریزم.گریه نکن دیگه !
میدونی اشکات منو از پادر میاره واسه همیت داری با اشکات تلافی میکنی مگه نه
سرم را با لبخند به نشانه آره حرکت دادم .
صدای خنده اش بلند شد
_قربون صداقتت
به چشمان مهربانش نگاه کردم و لبخند زدم.
_قول بده مواظب خودت باشی عزیزم. من نگرانتم
_تو مواظبم هستی دیگه! در عوض من نگرانت نیستم.
با اخم گفت
_شاید یک روزی من نبودم .اون وقت چی میخوای دل منو خون کنی با سربه هوایی هات
_پس همیشه باش که بلایی سرم نیاد .من بدون تو نمیتونم مواظب خودم باشم
لبخند بزرگ به روی لب آوردم.
نگاهش عجیب بود انگار میخواست بگوید روزهایی میرسد که نمیتوانم برایت کاری کنم و از الان نگران آن روزهایم .
کاش حرف نگاهش را اشتباه فهمیده باشم.
مهری روی پیشانی ام کاشت و از خانه خارج شد
من ماندم و دلی که از الان نگران آینده شده بود.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_چهارم
زندگی روی دور تند افتاده بود و سریع روزها پشت سر هم میگذشت.
کیان با شروع سال تحصیلی جدید به دانشگاه برگشته بود و به درخواست من یکی از کتابهای این ترم من را هم تدریس میکرد.
روز اولی که باهم به دانشگاه رفتیم .
همه با تعجب به منی که چادر به سر میگذاشتم و همراه کیان بودم،نگاه میکردند
گاهی صدای پچ پچشان به گوشم میرسید که ناجوانمردانه مرا مورد قضاوت قرارمیدادند
_فقط بخاطر اینکه استاد باهاش ازدواج کنه چادر سرش گذاشته
_استاد چطور تونسته با دختری که دین و ایمون درستی داره ازدواج کنه
دلم به درد می آمد از حرفهایشان ولی کیان با قلب مهربانش فقط میگفت
_اونا رو ببخش عزیزم .اونا عشق منو نمیشناسند.بهشون توجهی نکن
بعد از حرفهای کیان سعی کردم که دیگر توجه ای نشان ندهم و به قولی یک گوش را در و دیگری را دروازه کنم.
جلو در اتاق کیان ایستاده بودیم که زیبا و مهسا سررسیدند.با لبخند به انها نگاه کردم و با ذوق آنها را به آغوش کشیدم
_چقدر دلم براتون تنگ شده بود.خوبید؟منو نمیبینید خوشید
مهسا روبه کیان کرد
_سلام استاد خوبید؟
کیانم محجوبانه لبخندی زد
_سلام.ممنونم شما خوب هستید.
_ممنونم.استادچند دقیقه این خانمتون رو به ما قرض میدید.قول شرف میدیم صحیح و سالم برش گردونیم
کیان با لبخند نگاهم کرد
_روژان جان با اجازه من میرم کلاسم شما امری نداری؟
لبخندی زدم
_نه عزیزم راحت باش .من بعد کلاسم میام اینجا
_باشه
روبه زیبا و مهسا کرد
_با اجازه اتون .خدانگهدار
_خدانگهدار استاد
کیان به داخل دفترش رفت .زیبا با خنده گفت
_عجب زن ذلیلی شده استاد
مهسا زد زیر خنده
اخم نمکینی کردم
_نخیر عزیزم .آقامون زیادی با محبته.اینا همه بخاطر عشقه
در حالی که باهم کلکل میکردیم به یاد قدیما به بوفه دانشگاه رفتیم.و ساعتی را مثل سابق خوش گذراندیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_پنجم
چند روزی بود که کیان عجیب و غریب رفتار میکرد .
بارها دیده بودم که تلفنی آهسته در حیاط با کسی حرف میزند .
و در جواب سوالم که با چه کسی این همه مدت حرف میزند ،با خنده میگفت
_عزیزم کاری بود به وقتش بهت میگم
میدانستم که اهل دروغ نیست ولی بازهم نگران بودم.
بالاخره وقتش رسید و کیان بایک جعبه شیرینی به خانه آمد
_سلام بر خانم خونه
با لبخند به پیشوازش رفتم
_سلام آقای خونه ،خداقوت
_ممنون عزیزم .خانومی چادر سرت کن بریم خونه ما
_چشم ،نمیخوای بگی این شیرینی به چه مناسبته ؟
_بریم اونجا میگم بهتون
لباس پوشیده ای به تن کردم و بعد از پوشیدن چادر رنگی ام با هم به ساختمان پدرش رفتیم
کیان یاالله گفت و وارد شد .
همه خانواده حضور داشتند.باهمه احوال پرسی کردیم .کیان شیرینی را به زهرا داد تا درون ظرفی بچیند و بیاورد
کنار کیان روی مبل نشستم.
پدرجان با لبخند روبه من کرد
_خوبی دخترم؟این کیان که اذیتت نمیکنه؟اگه اذیت میکنه بگو گوشاش رو بکشم
صدای خنده همه بلند شد با لبخند نگاهی به کیان کردم
_فعلا که اذیت نمیکنه ولی اگه اذیتم کردچشم به خودتون میگم
زهرا با ظرف شیرینی و سینی چای به ما ملحق شد و بعد از تعارف کردن شیرینی و چایی کنار کمیل نشست
کمیل رو به کیان کرد
_داداش خبریه ؟شیرینی که میگه خبریه
کمیل لبخندی زد .
_اره خبر خوبیه.
خاله با ذوق گفت
_خب مادر جان بگو چه خبری شده .نکنه قراره من مادربزرگ بشم ،اره کیان؟
از خجالت سربه زیر انداختم .
کیان که متوجه خجالت کشیدن من شده بود بدون اینکه این بحث را کش بدهد دستم را گرفت
_من تو سپاه قدس پذیرفته شدم
به یکباره سکوت و بهت همه جا را فرا گرفت .با شتاب سرم را بالا آوردم و با گیجی به کیان چشم دوختم
_چیی؟
پدرجان زیر لب لااله الاالله ای گفت .
کمیل که انگار از این خبر همانند کیان خوشحال شده بود با شادی گفت
_خوش به حالت داداش .فرمانده ات حاج قاسم شده دیگه
کیان هم با لبخند جوابش را داد
_اره .کلا به عشق حاج قاسم اونجو اسم نوشتم.
نگاهی به دیگران انداختم نگران بودند و من دلیلش را نمیفهمیدم .با تعجب پرسیدم
_یعنی از این به بعد پاسدار محسوب میشی؟
_اره
با لبخند گفتم
_خب اینکه خیلی خوبه
زهرا با نگرانی گفت
_پاسدار بودن خوبه ولی سپاه قدس فرق میکنه .
ادامه دارد...
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
پنج قسمت رمان💫🌍
بفرمایید تقدیم نگاه تون🌈🌟
10 صلوات📿
به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆
بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
شناخت امام زمان - قسمت دوازدهم.mp3
3.02M
🎵 #صوت_مهدوی
#پادکست
🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان
❇️ قسمت دوازدهم
👤 استاد #محمودی
♥️#سلسله_مباحث_مهدویت
⏮ ▶️⏸ ⏭
👑#عاشقان_امام_مهدی
🔺 عاشق همیشه به یاد معشوقه؛ باید عاشق امام زمان بشیم.
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🎵 #صوت_مهدوی #پادکست 🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان ❇️ قسمت دوازدهم 👤 استاد #محمودی ♥️#سلسله_مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
10 صلوات📿 به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆 بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
|< رفقآ یادتون نره >| 😊🖤
التماس دعا
ما رو به دوستاتون هم معرفی کنید جانم ☺️
دخترآن تمدن سآز 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادرِشهید !
مادرتمامِدنیا و آرزوهایش را
خلاصه میکند درنگاه
حاصل عمرش ؛
حالا تو خیالکن ۳۰سالبۍخبری
ازتمام آرزوهایت را !
+ ما هیچوقت نمۍفهمیم"دلتنگی"
یڪ "مادرِ"شهید" را...
#وفاتحضرتامالبنین
#روزتکریممادرانشهدا
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
⸤ اگه میخوای دختر #حاجقاسم باشی
تو مسیر#حاجقاسم باشی یعنی
باید #مجاهد باشی! ⸣
#دخترحاجقاسم♥️🌱
| #بچههاےآسدعلے
---------------------------
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314