#رزقروزانہ 🌱
شیطانمیگہهمینیهباروگناهڪن..!
بعدشدیگهخوبشو...
[۹،یوسف]🌿
خدامیگهباهمینیهگناه..
ممکنہدلتبمیرهوهرگزتوبہنکنی
وتاابدجهنمۍبشۍ..!
[۸۱،بقره]🌿
#آیه_گراف :)🦋
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
به نام خدای علی "علیه السلام" و امثال علی 🌻🌿امام علی "علیه" میفرمایند : "ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاحَ . آنچه بخورى ، برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود ." ( غرر الحكم : ۹۶۳۴ 📚) سلام و نور خدمت شما همراهان ✋🏼 ما اومدیم تا باز هم روی کمک و اعتماد شما حساب باز کنیم.😌🙌🏻 همونطور که مستحضرید از امروز تا عید غدیر خم ³⁷ روز مونده ... اگر که ما روزی ¹⁰⁰⁰ تومان برای کمک به تهیه غذا برای نیازمندان کنار بذاریم میشه نفری ³⁷⁰⁰⁰ تومان و ما تقریبا میشه گفت توی کانال ¹⁷⁰⁰ نفریم 😋 اگر که هممون رو حساب کنیم تا عید غدیر تقریبا ⁶²⁹⁰⁰⁰⁰⁰ میشه 🤩🤭 میاین هممون توی این امر قشنگ شریک باشیم؟!🙂🧡 مبلغتون رو به شماره حساب 5058 0112 3318 0824 بنام خانم فاطمه حدادیان واریز کنید 🤩😉 آیدی جهت پاسخگویی به سوالات شما عزیزان: @yazahra4565 منتظرتونیم که مثل همیشه بترکونیداااا😎✌️🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#تلنگر
وقتی میمیریم، ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟
بعد از غسل دادن میگویند : جنازه کجاست ؟
و بعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟
همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش ميشه. مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
پس فروتن و متواضع باشیم نه مغرور و متكبر
به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!!
عارفی گفت :
آنچه ازسر گذشت؛ شد سرگذشت!
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!
تا که خواستیم یکی دو روزی فکر کنیم! بر در خانه نوشتند درگذشت..
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#شهیدانه
تنها راھ رسیدن بھ سعادت فقط بندگۍ
خداست :)'🌱
-شهیدعلۍخلیلی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•
#تلنگر
گُفـتپیـرشُـدمتوبـهمیکنم...
ولی!'
نِمےدونستکُلـیجوونزیـرخاکَـن
کهآرزوشونـہبرگردنوتوبـھڪننـ💔!
+وقتتروغنیمتبشماررفیق
الانوقتشـہهاا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
••♥️🕊••
انسانیکتذکردرهر۴ساعتبہخودش
بدهد
بدنیست...!
بهترینموقعبعدازپایاننمازاست...🌱
وقتےسربہسجدهمیگذارد،
مرورۍبࢪاعمالصبحتاشبخود
بیندازد
آیاکاراوبراۍرضاۍخدابودهیاخیࢪ؟
#حاجمحمدابراهیمهمت :)💚
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥همیشه فعال باش!
🔻چرا اجازه میدی زمانت بیخود بگذره؟
#تصویری
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_پنج
#از_روزی_که_رفتی
هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی
دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها
میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه
میخوای!
آیه: بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد
تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: اما... بابا!
حاج علی: اما نداره دختر! این خواستهی
شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی
احترامی نمیشه!
آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم
از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت
دارید، حتی شده سالها! اگه امروز
اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای
ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست
کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم
شما رو از دست داده باشم!
حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین
جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن،
رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم!
الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده
کنید من در خدمتم! جسارتم روببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد.
آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیهَ ماند و
حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف
مردش... آیه ماند و بیتابی های زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند.
زندگی روی روال همیشگی اش افتاده
بود. آیه بود و دخترکش.. مردش!
نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که
یادی هم از آن نمیکرد.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس
دوخت که مردش برای شهادت گرفته
بود! همان عکس با لباس نظامی را در
زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند.
مردش چه با غرور ایستاده بود. سر
بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به
نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب
عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری...
همان لحظه صدای آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب
تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_شش
#از_روزی_که_رفتی
روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار
آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم
بود.
زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش
گوش میداد.آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای!
خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم
تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان
فقط خدا رو داریم!
هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی
میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟
آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته!
ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا اذن
دادی با سر رفت؟ دیدی ارتش سوال
نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان
شمان؟ آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت... از دل پر دردش! از
کودک یتیمش! از یتیم داری اش!
از نفسهایی که سخت شده بود این
روزها!
رهاکه برای آوردِن لباس های مهدی، وارد
خانه شد و رها آیه را که در آن حال دید،
با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او
اشک ریخت.
آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی
زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه
را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش
کرد.
زمان زیادی بود که مردش راندیده بود
پنج شنبه که رسید، آیه بارسفر بسته
بود باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا و
مهدی، با آیه همسفر شدند.
َمقابل قبر سید مهدی ایستاده بود.بیخبر
ازمردی که قصد نزدیک شدن به قبر را
داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش
نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر
شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم
زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد
خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم
گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت!
خیلی آسیب دید....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_هفت
#از_روزی_که_رفتی
رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی توکجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به دراست برگرد
به این خانه ی احزان شدهات ای بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد. صدرا که مهدی را
در آغوش داشت، دست دور شانه ی
رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد.
اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا
هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا...
صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود. غم تمام
جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد
امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون
بانوی سید مهدی را ندیده بود
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_هشت
#از_روزی_که_رفتی
با این حرفهایی که آیه زده بود،
نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای رامقابلش دید
نشست و دست روی قبرگذاشت... فاتحه
خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با
پشت دست، صورتش را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب
را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه
وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه
دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و
خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و
رفتم خواستگاریش!
اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا
مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و
مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جورخجالت
توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم
و پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت
عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد
کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم،
دوستام فقط یوسف و مسیحبودن که
از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سرراه زندگی سید مهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش
رسیده بود و من هنوز شروعش هم
نکرده بودم؛ شما کجا و من کجا؟
من خودمو در حد شما نمیدونم
میدونم خواستن شما لقمه ی بزرگتر از
دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو
دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو
کردم کاش منم کسی رو داشتم که
اینجوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته
برای اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود
که بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب
بود با اینهمه عشقی که دارید، اینقدر
صبوری کنید!
شما همهی آرزوهای منو داشتید. شما
همهی خواستهی من بودید... شما دنیای
جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و
راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻