9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاد جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
حسنا❤️مسیحا
https://eitaa.com/yeganestory/111294
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
سوگل❤️کیان
https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه.
🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ.
🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_20
مادر جان شوکه شد.
_کی گفته اینو دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
_خود مسیحا....
سودابه خانم عصبی شد .
_غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟!
ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم:
_تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید ....
نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست.
_نکنه .... نکنه که دیشب هم ....
و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید:
_صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟
از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم.
_دیشبم همونجا خوابیده؟!
سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش.
_عجب....
من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت:
_حالا من باهاش حرف می زنم....
فوری و ترسیده گفتم:
_نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم.
_نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم میبرمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است.
حرف مادر جون توی گوشم ماند.
واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟!
آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم.
با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_21
شب شد .
ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد .
من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد.
مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد.
_براش چایی ببر ...
و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.
با همان تاپ و شلوارک و ....
نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی .
چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت:
_این چه تیپیه زدی!؟
با پررویی جوابش را دادم.
_چیه مگه؟!
سکوت کرد که نشستم کنارش.
با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد.
اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_کجا رفتی مسیحا؟
_با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون.
و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید:
_چرا به خانومت نگفتی چیزی؟
مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد.
اما بعد رو به مادرش جواب داد:
_مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟
و نگاه مادر جان کمی تند شد.
_مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت....
مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت:
_حواسم هست...
مادر جان برخاست و گفت:
_باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو درست کن مادر....
چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت:
_حرفی زدی ؟
_نه...خودش پرسید.
_چی پرسید؟
_از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟
نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم.
_چی بهش گفتی؟
_حقیقت رو ...
با خشم نگاهم کرد.
_یکی طلبت....
و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد.
اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد.
_چی شد حسنا جان؟
_الان میام مادر جون....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_22
تا خود بعد شام مسیحا اخم کرد و حرف نزد و بعد از شام ، وقتی مادر جان نگذاشت حتی دست به سیاه و سفید بزنم و ظرف ها را انداخت گردن حمیرا ، خواهر شوهرم ، مادر جان رو به من گفت:
_دخترم شما برو بالا چند دقیقه دیگه مسیحا میاد ....
و من از همان لحظه دلشوره گرفتم .
مخصوصا که مسیحا یک طوری نگاهم کرد که از شدت نگرانی دلپیچه گرفتم.
بیقرار و بی تاب بالا رفتم و منتظر شدم تا مسیحا آمد.
در خانه را که پشت سرش بست ، بدجوری نگاهم کرد.
از همان لحظه که نگاهم کرد ، یک قدم به عقب رفتم و با ترس گفتم:
_باور کن من حرفی نزدم.... من ....من فقط گفتم تو پذیرایی خوابیدی....
آهسته لب زد.
_تو نگفتی که من تو رو نمی خوام؟!
چشمام چهارتا شد!
به سودابه خانم گفته بودم حرفی از این موضوع نزند!
_من.... من فقط گفتم که....که ....
جلوتر آمد و گفت:
_گفتی چی؟!... شرطمون رو زیر پا گذاشتی... بهت گفتم مادرم چیزی نفهمه.. .. ولی تو فقط یه روز پای شرطمون موندی.... درسته؟
آنقدر عقب رفته بودم که جایی برای فرار نداشتم و کمرم چسبید به دیوار....
یک طرفم مبل بود و طرف دیگرم میز تلویزیون....
و مسیحا مقابلم ....دو کف دستم را بالا آوردم و گفتم:
_آروم باش....قول میدم دیگه چیزی نگم...
_بعد که همه چی رو گذاشتی کف دست مادرم؟.... حالا منو خر هم فرض کردی .... تیپم زدی که خر شم هیچی نگم؟!
_نه.... باور کن نه....
و یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و سرش را جلو کشید تو صورتم و همانطور که فشار انگشتان مردانه اش را روی مچ دستم زیاد می کرد گفت:
_ببین .... زورکی نیست.... نمی خوامت .... زور نزن.... تو برام چغندرم نیستی.... هی تاپ و شلوارک عوض نکن.... دلم پیش بیتاست و اونقدر مرد هستم که بتونم صبر کنم تا برگرده.
_آی دستم.... باشه.... دستم ....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای پاییز می آید ...
حــــواســــت هـــســـت
🍁که شهریور هم گذشت ..
و بــایـد دل خـوش کـنـیـم
🍁بـــه آمــدن پــایــیــز...
🍁یک پاییز خوشرنگ
یک پاییزی که مهر و آبان
🍁و آذرش تـــــو را ،
به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد ..
🍁یک پاییز دوست داشتنی
و پــــر از عـــشـــق ..
🍁که شاید مال من و تو باشد ..
می مانیم به امید پاییزی که،،،
🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،،
نه فقر ،،، فقط عشق، بـاشـد .
🍁پاییزی وقتی به آخرش رسید ،،
جوجه ای از جوجه هایش
🍁کـم نـشـده بـاشـد ..
بـــه امــیــد عــشــق ...
🍁به امید شیرین ترین
لـحـظـه هـای زنـدگـی اش ..
💖Join👇
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294