eitaa logo
یگانه
42.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 عقب رفت و من با هر سختی که بود روسری و مانتو و چادرم را در آوردم و سمت اتاق خواب رفتم. با آنکه تا آن لحظه از درد دستم گریسته بودم ، از آن لحظه تا نیم ساعت بعد ، برای دل شکسته ام گریستم. نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم. اما هیچ کس نفهمید آنشب چه حال بدی دارم. تازه عروسی بودم که همسرم مرا نمی خواست.... تهدیدم کرد.... دستم را چنان فشرد و کشید که در رفت! و هنوز نه برادرم ... نه پدر و مادرم ... هیچ کس خبر نداشت! گفتنی نبود که از آنشب دلم چقدر از مسیحا گرفت. صبح روز بعد اما کارم سخت تر بود. یک دست در آتل .... نه موهایم را می توانستم راحت شانه کنم و نه می توانستم راحت لباس عوض کنم. دست و صورتم را شستم و موهایم را که نتوانسته بودم با یک دست ، به خوبی جمع کنم با گلسر ... ناچار رها کردم تا آویز باشد. از اتاق بیرون زدم و دیدم که مسیحا بیدار است. چای و صبحانه آماده است و پشت میز صبحانه می خورد . من هم نشستم پشت میز که نگاهم کرد و به کنایه ی سکوتم گفت: _علیک سلام.... و من حتی جوابش را ندادم که عصبی آهسته گفت: _ببین خدا رو شکر که تو رو برای زندگی مشترک با این اخلاق گندت نخواستم....اما اگه همخونه هم بخوای باشی واسه من اخم و تخم نکن که بد میبینی. و من از این تهدیدش سرریز شدم باز . با عصبانیتی که داشت ختم به اشک می شد گفتم: _دیگه چقدر بد میبینم؟!...از این بدتر ؟! و دستم را با همان آتل بالا آوردم و ادامه دادم: _الان پس فردا دعوتی مادر شماست... مثلا تازه عروسم... نمی‌گن چرا دستم تو آتله؟!... جواب پدر و مادرم رو چی بدم ؟! نگاهم کرد و بعد از مکثی ، لقمه ی میان دستش را با خونسردی سمتم گرفت. _بیا... صبحونه ات رو بخور... به همه میگم خوردی زمین... و این حرفش مرا بیشتر آتش زد. اشکانم پشت سر هم جاری شد. _پس قراره هر شب بزنی دست و پامو بشکنی و بعد به همه بگی خوردم زمین؟!... سیلی که زدی تو صورتم چی؟!...اگه پای چشمم کبود می شد می خواستی بگی در کابینت خورده تو صورتم؟! با تامل نگاهم کرد. تا جایی که لقمه ی در دهانش هم کنج لپش ماند اما چند ثانیه بعد ، لقمه را جوید و جوابم را داد: _خیلی حرف می زنی....صبحونتو بخور... فعلا تو شدی بلای زندگیم ... دنبال به راهی ام که از شرت خلاص شم... تا اون موقع تو فقط لال باش که نزنم شَت و پَتِت کنم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق، امام صادق-ع بر شما تبریک وتهنیت باد دل با تو خوش است یگانه معبود حیات معنای تمامُ مطلقی از حَسنات گویند که خشنود شوی ، چون گویند بر خاتم انبیاء محمد صلوات (\(\ („• ֊ •„) 🎶🎂 ┏━∪∪━━━━━━┓ 🎂🎀🎂🎀🎂 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
Mohsen Mirzazadeh - Mohammad_(128).mp3
3.4M
محسن میرزازاده🎙 محمد . . . 🎼 میلاد جانِ جانان ، پیامبر عزیزمون مبارکمون😍 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 اعصاب و روانم را این دختره ی تازه وارد بهم ریخت. من به بیتا قول داده بودم که برایش صبر می کنم تا روزی که دوباره برگردد ایران... او مجبور شد با خانواده اش از ایران برود و من همچنان دلم با او بود... اما مادر که از رابطه ی دوستی من و بیتا خبر داشت ، آنقدر گریه کرد و مرا به خاک پدر خدا بیامرزم قسم داد که حلالم نمی کند که بخاطر آرام شدنش رضایت دادم برایم به خواستگاری برود. اما دلم با این دختره نبود. گرچه نجابتش از همان اول چشمم را گرفت... شایدم به قول مادر با روسری و حجاب کامل خیلی جذاب به نظرم آمد اما باز دلم پیش بیتا بود. شب قبل از عروسی از شدت عذاب وجدان نتوانستم سکوت کنم و حقیقت را به او گفتم... اما عکس العملش آنی نبود که تصور می کردم. فکر کردم با گفتن حقیقت همه چیز تمام می‌شود. نهایت یک آبروریزی می شود و مراسم بهم می خورد ... اما او با سکوتش خواست همه چیز بین خودمان بماند! شوکه شدم... یعنی آچمز شدم.... دیگر راهی نبود ... گویی باید گرفتار این دردسر می شدم. اما مدام در فکر بیتایی بودم که اگر برمی گشت و خبر ازدواجم را می فهمید در مورد من چه فکری می کرد! اصلا من هم می خواستم با او بروم و می ترسیدم اگر بفهمد من ازدواج کرده ام ، دیگر حتی نخواهد من همراهش بروم. مراسم ما گرچه باعث بی اعصاب تر شدن من شد اما ، شاید برای بستن دهان خیلی ها لازم بود. خیلی هایی که حتی به مادرم کنایه زده بودند که : _پس مسیحا کی می خواد زن بگیره... اصلا کی حاضره زن مسیحایی بشه که هر روز دلش با یکی هست.... بیشرف ها حرف زیاد زده بودند به مادرم که مادرم مجبور شد مرا وادار کند به ازدواج با حسنا.... و الحق که دختر با نجابتی بود که اگر قرار بود روزی کسی غیر از بیتا را انتخاب کنم شاید او را انتخاب می کردم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
.
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متولد مهـر ، فرزند عاشقانه ترین فصل سال🧡🍁 تقدیم به مهر ماهی های مهربون🧡 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز تنها فصلیه که هواش بستگی به دل آدم داره الهی پاییزتون زیبا و حال دلتون خوبِ خوب ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
.
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294