🌱
#چالش 2️⃣1️⃣
✍🏻«سلاح دانشمند» نام یکی ازسورههای
قرآن است،آن سوره کدام است ؟
🪴شما میتوانید تا ساعت ۱۷، ۲۸آذر ماه
😊جوابتون را به آیدی زیر ارسال کنید؛ 👇🏻
@admin_yek_darsad_talaiii
منتظرتون هستیم ....
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بسمربالمهدی..
❏اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
❍#یاایهاالعزیز🌱
.🌱yek_darsad_talaiii
🌱
#گزارش_تصویری
📸بخش دوم تصاویر
🌿ویژه برنامه #آینه_وفا
🕊روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا
🌱@yek_darsad_talaiii
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
🕊تنها اميدم بعد خدا گنبد شماست
🌿اصلا دليل زندگيم مشهد الرضاست
#السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضاع
#چهارشنبههایامامرضایی
#استوری
@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو هفده ✨وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو هجده
✨وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه های کوبنده و بُرنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند.
🍁ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد.
پشت لباسش پاره پاره بود و خون تازه از خط های تازیانه می جوشید.
تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد.
قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سر پا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: همسر و دخترت در امان هستند.
به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد.
اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. ماموران پیاده، با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!
دیگری گفت: آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.
جای تازیانه روی شانه و پشتم می سوخت.از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح، آن روز صبح، بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسف بار و باور نکردنی به سر می برد و تا مرگ فاصله ای نداشت.
به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه ای از شهر، در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم می آمد، بی خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمی دیدند!
نمی دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. حداقل ما می توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می شد.
از دیدن ابوراجح در آن حالت رقّت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می کشید: نه، تو هرگز نمی توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!
ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می کردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد.
نمی دانم چه شد که به یاد او افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند.
خطاب به او گفتم: اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده ای و صدایم را می شنوی، از خدا بخواه کمکم کند!
دوباره گرمیِ عزم و اراده، در رگ هایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که هم چنان در لابه لای نخل ها دور می شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9