یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و هفت ✨_گفتم: خبر دارید دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و هشت
✨_خوب کردم که گفتم. او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد. می روم برایت غذا و شربت درست کنم. باید برای فردا آماده شوی.
🍁با بدجنسی خندید.
_قنواء منتظر است.
از همان موقع می دانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم. باز در بستر دراز می کشیدم و حرف های امّ حباب و ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر، در بیم و امید، دست و پا می زدم.
کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارالحکومه بود. هر چه از رودخانه فاصله می گرفتی خانه ها کوچکتر می شد تا آنکه خانه های بزرگ سنگی، جای خود را به خانه های کوچک و خشت و گِلی می داد. دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از درِ چوبی و بزرگ باغ، نگهبانی می دادند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق می زد.
انگار خمره ای کوتاه را بغل کرده بود. سال ها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم. با اکراه برخاست. از بس عرق کرده بود، لباس به پشتش چسبیده بود.
آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه کوچکی بود. حلقهٔ روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد. توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را ببینم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و هشت ✨_خوب کردم که گفتم. او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد.
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت پنجاه و نه
✨_در را باز کن. این جوان، زرگر است. این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزهایی بسازد.
🍁به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت. در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه به رویم آغوش باز کرد. لحظه رویایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوان ها و سرسراهایش را ببینم.
از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: گرچه دارالحکومه حلّه، مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیبا هست که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد.
سندی با گوشه دستار، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد. بیخ گوشم آهسته غرّید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری. آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.
دهانش بوی سنگ پای حمام می داد. خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه.
در با همان سر و صدا بسته شد.باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخه و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حله و اطراف آن، پر از نخلستان بود، ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل، در میان انواع درختان دیگر دیده می شد. راهی که از میان درختان به طرف ساختمان دارالحکومه می رفت، سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد، انگار گنگ بود. با اشاره دست، راهنمایی ام می کرد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
📝 تنܣا رفیقے که دورت نمیزنه، مهدے فاطمه است ❣️
الباقی ܣمه به فکر خودشونن
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ گروهی که قطعا در فتنههای آخرالزمان غربال میشوند!
🍀@yek_darsad_talaiii
هدایت شده از یک درصد طلایی
📢 لبیک به حکم شرعی امام خامنهای
🔹 هم وطنان عزیز می توانند با شـماره
گیری #۱۴* و یا باواریز مبلغ کمک خودبه
شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷وشماره شـــبـــــای
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶در این پویش ملّی، مشارکت کنند. 🔹 در این مرحله نیز همانند سه دوره قبل،همه کمکهای مردمی واریزی به حساب پویش، توسط جمعیت هلال احمرو گروه های مردمی فعّــال در ایـن حوزه برای رفع نیازهـــای ضـــروری و حیاتی مــردم مظلوم فلسطین و لبنان هزینه میشود. 🔹 شما میتوانید برای شــرکت در پویش ایران همدل۴، وارد سایت امام خامنـه ای شده وباواردکردن مبلغ موردنظر،مستقیما کمک خود را از طریق سایت http://KHAMENEI.IR به مردم مظلوم لبنان و فلسطین را انجام دهید.👇👇 farsi.khamenei.ir/irane-hamdel 🌿@yek_darsad_talaiii
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
باهردَریڪهبعدِنگاهِتوبازشد..
انگاردرگلویِعلےاُستخوانشڪست!(:💔
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت پنجاه و نه ✨_در را باز کن. این جوان، زرگر است. این طور که می گوید قرار
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت شصت
✨بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و توی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید می شد.
🍁بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگ ترین حوض چند اردک داشت.
تصویر لرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتاده بود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش می رسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد.
دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند.چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش می رسید.
با داروهایی که امّ حباب به من خورانده بود، شب را بر خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم می خواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تاثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همانجا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار یا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت شصت ✨بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت شصت و یک
✨این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه، دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد.
🍁در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم، به این فکر می کردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم، ریحانه برایم غذای دستپخت خودش را بیاورد، ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای قدم هایی را از طرف ایوان شنیدم.
مردی هراسان، دستارش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو می راند. آنها که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.
_گم شو! تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید، حرف حساب حالی تان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد. مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی نتوانست. پایین پله ها زمین خورد. دقیقه ای طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شود.
کسی که از همه به من نزدیکتر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است راحت بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند، خیلی طول می کشد. من خودم ساعتی است انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
تک و توک مگس های سمج آنجا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما می چسبیدند. پرسیدم: برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد. سکه ها را به صدا درآورد.
_معلوم است. آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده. تو اینجا آشنا داری؟
_نه.
_اما من با خوانسالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای، می توانم سفارش تو را هم بکنم.
_نه متشکرم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
76.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
🖤از حضرت زܣرا (س) کم نخواܣید....
✨این خاندان زیر دین ܣیچ کس نمےمانند... ✨
#فاطمیه
🌱 @yek_darsad_talaiii