eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد، تمام تنش را لرزاند. مطمئن بود تا ساعت‌ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند. نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد. همه‌جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی جلو رفت. می‌ترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد. چیزی که می دید را باور نداشت. ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود. نمی‌دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود. ارشیا و این رمانتیک بازی‌ها؟ باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ‌گیری کردن. با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخ‌کوب شد: _کجا؟ برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دو دل بود که خودش دوباره گفت: _نتونست نگهت داره؟ خواهرت رو میگم. با آرامش نشست و با لحنی که پر از تمسخر بود، ادامه داد: _اون روز که خوب شاخ و شونه می‌کشید‌. چی می‌گفت؟ آهان. به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره می‌برت. وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می‌کنی ازین بهتر نمی‌شه. پس فرستادت. داشت زخم زبان می‌زد. پای گچ گرفته‌اش را گذاشت روی میز و مثل کسی که فاتح جنگ شده تکیه زد به مبل. ریحانه نمی‌دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه‌ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟ چقدر صبور بود که توی همین شرایط هم خوشحال می‌شد از این‌که همسرش سعی می‌کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی‌های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به‌پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می‌آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نبود. همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می‌گذاشت. این همه غرور و خودشیفتگی برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل‌ها و زمین. _جالبه! سکوتت جالبه. می‌شه بجای تمییزکاری بشینی، وقتی دارم باهات حرف می‌زنم؟ با کف دست، خورده‌های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه‌ی مربایی که تازگی‌ها پخته بود. مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید. _با توام، نه در و دیوار چشم توی چشم‌های مردانه‌اش انداخت و زمزمه کرد: _همیشه تلخ بودی. دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد: _ولی نه... هیچ‌وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی! به وضوح حس کرد که چهره‌ی ارشیا با هر جمله‌ای که می‌شنود پر از تعجب می‌شود. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 شاید روحِ زندگی رو توی حیاط قدیمی و وسط حوض پر از آب و لابلای گل‌های شمعدونی و کنار کتری و قوریِ مادربزرگ جا گذاشتیم... صبح شده خیر است... ♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📣♦️📣 🥇رشد ۸۳.۷ درصدی کسب مدال توسط زنان در رشته های ورزشی🏅 🔴بخش مسابقات قهرمانی آسیا، نشان دهنده رشد ۴۶.۸ درصدی بانوان است. بانوان در طی این دو سال اخیر، موفق به کسب ۲۰۶ مدال شده اند که رشد قابل توجه ۱۴۹.۱ درصدی را نشان می‌دهد. 🔵در بخش مسابقات بین‌المللی نیز یک هزار و ۱۱ مدال به دست آمده که در مقایسه با ادوار گذشته ۲.۲ درصد رشد را نشان می‌دهد. پیشرفت زنان در این بخش چشمگیر است چراکه در طی این مدت، ۲۳۰ مدال به دست آورده اند که ۲۰۳.۵ درصد افزایش داشته است. 🦋 @yek_hesse_khob 💟
🌿 ♦️رهبر انقلاب: ملّت ایران با همه‌ی وجود از شما برادران عزیز عراقی متشکّر است، بخصوص از شما صاحبان مواکب اربعینی؛ ما از صمیم قلب از شماها متشکّریم و این مصرع متنبّی را به یاد می‌آوریم که «اذا انت اکرمت الکریم مَلَکْته». 🦋 @yek_hesse_khob 💟
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه‌پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی. یعنی همین‌قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال‌هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه‌گاهی هستی برام. از پچ‌پچ‌هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می‌کردن می‌فهمیدم و دم نمی‌زدم. می‌دونی چرا؟ چون همیشه خودم شک داشتم که همه‌ی دوست داشتنت، رو شده باشه. از رفت و آمد با فامیل و دوستام منعم کردی. خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه‌ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی. نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار. نه یه مسافرت و نه تفریحی. نه رفتی و نه آمدی. فقط هم خواسته‌های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه‌جا باید کوتاه می‌اومده من بودم. بعد جالبه که همه‌ی این‌ها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه‌ای که تا حالا بودی. اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه‌ی بابات. آخه داریم توهین از این بالاتر؟ چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی‌انصافی؟ یعنی بود و نبود همسرت بی‌اهمیت بود؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله‌ها را ردیف می‌کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا. اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، ناحقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود، با صدایی که از استرس می‌لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه‌ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست. با کی رفت‌و‌آمد می‌کنه؟ کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می‌پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره؟ ساده‌لوح بود برعکس چیزی که نشون می‌داد. اگه نبود با وسوسه‌ی دوتا دوستش پشت پا نمی‌زد به شوهر و زندگی و آیندش. از طرفی هم مه‌لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می‌دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش‌گذرونی اونا رو هم فراهم کنه. چیزی که خودش متوجه نمی‌شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود. اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودش رو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه‌ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می‌دونی؟ حالم بهم می‌خورد از جمع‌های زنونه‌ی مثلا باکلاسشون. جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده‌های بلندی که گوش فلک رو کر می‌کرد. آرایش و گریم‌هایی که بیشتر جشن‌هاشون رو شبیه بالماسکه می‌کرد. لباس‌های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم‌نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می‌شد؛ چون تکراری بودن. تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم‌چشمی و خیانت. تنها ثمره‌ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی‌های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم. نیکا وقیح بود. یه چیزی فراتر از مادرم. جمله‌ی معروفی که هزار بار توی دعواهای مامان و بابا، زمان کودکیم شنیدم، می‌دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره‌ای که به تهدید بلند می‌شد می‌گفت: "مه‌لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه‌ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیه‌شم. با مه‌لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه‌ای بود که خودش سر جاهلی و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه‌ی پدری همسرش استفاده کنه. همیشه می‌گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل. نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه‌لقا بشه... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 💟
💌 بسم الله همین که خورشید دوباره پیداش می‌شه یعنی سلام زندگی... دوباره صبح شده برکت ببارد... ♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
♡ نگویید جا مانده‌ایم! کسی که ‎قلب و روحش رفته جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت ‎اربعین به ذهنش هم نمی‌رسد و علاقه‌ای ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جامانده‌ایم. آیت الله جوادی آملی🌿 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌾 💌یا ایّها العَزیز... مژده  آمدنت قیمت جان می ارزد تاری از موی تو آقا، به جهان می ارزد...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
💌 فكرنكن خدا فراموشت كرده درهای رحمت خدا هميشه به روت بازه... الهی که امروز، روز تو باشه.🍃 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢اعتراض دختر عراقی به حضور حجاب استایل‌ها در راهپیمایی اربعین... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💍💕 باور کن هیچکس کامل نیست 😉 💟 انتظار نداشته باش همسرت همیشه کارهاش رو عالی انجام بده👌 نقاط ضعفش رو بشناس و بپذیر 🙃 مثلا اگه یادش میره چراغ ها رو خاموش کنه بهش نق نزن 🤷‍♀ .سر فرصت و آروم بهش بگو ☺️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📕کتاب علویه نرگس اثر خدیجه بازون 📗معرفی کتاب👇 🔖کتاب علویه نرگس نوشتۀ خدیجه بازون، روایت حوادث روزهای آغازین جنگ تحمیلی در خرمشهر و حال و روز مردم جنگ زده است. شخصیت های این داستان و سرگذشت آن ها ساخته ی ذهن نویسنده است. 📘داستان علویه نرگس در واقع ادای دینی است به زنان و دخترانی که گرچه در خط مقدم جبهه نبودند و سلاحی به دست نگرفتند، به شکلی دیگر و در خاک ریزی متفاوت، در مقابل دشمن ایستادند و آنچه داشتند، در طبق اخلاص نهادند. گزیده✂️کتاب 🔖سکوت و آرامش شب جای خود را به صدای انفجارها و نگرانی و ترس داده بود. صدای رفت وآمد و صحبت همسایه ها از توی کوچه شنیده می شد. همه در حال خبر گرفتن و خبر دادن بودند. کشیده شدن دمپایی ها و به هم خوردن درها و حرف زدن هایی که گاه بلند و گاه نجواگونه بود، خبر از بیداری خانه ها می داد 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ارشیا طوری به پنجره‌ی سالن نگاه می‌کرد که انگار آن طرف پرده را می‌بیند. ریحانه برای اینکه ادامه‌ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می‌گفتی... _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم... _چه حالی؟ انگار هنوز هم از یادآوری گذشته‌ی شومش ناراحت و شاید هم عصبی می‌شد. رگ‌های روی پیشانی‌اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می‌کرد. _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک‌تر از همیشه شده اما نمی‌فهمیدم چرا. حتی درخواست‌های مالی که می‌کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه‌هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش. این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم. خون خونم رو می‌خورد. توی یکی از همون مهمونی‌های لعنتی مچش رو گرفته بود. موقعی که داشت مواد مصرف می‌کرد. در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون‌تر از قبلی بود. داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی‌کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری‌هاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می‌کرد و پیشنهاد باج می‌داد تا من بو نبرم از موضوع! می‌دونست یه کاری دستش میدم و ازم می‌ترسید. می‌دونی، خیلی دلم می‌خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می‌سوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی‌دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد. از روی حماقت و سادگی، وارد گروه‌های دوستانه‌ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می‌کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست. دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی‌تونستم به پیشنهاد مسخره‌ی رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم. اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست. پس باید با اینکه سخت بود جمعش می‌کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده‌ها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو می‌کنه. می‌دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی‌تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می‌خواست در قبال فروختن زندگیش. درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود. خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه‌لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا. تازه داشت نفس راحت می‌کشید! مه‌لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه، دوباره آستین زد بالا... نمی‌فهمید دفعه‌ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود. تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی‌فایده بود چون مه‌لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه‌ای که متحمل می‌شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده‌ی پدری. راه‌حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه‌ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می‌خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن‌های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می‌کرد اقدام کردم. به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ‌وقت نمی‌تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 💟
💌 خدا تنها رفیقیه که پای خوب و بدت هست و پشتت رو خالی نمی‌کنه. سلام امروزتون با خدا...♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 همه‌چیز از جانب اوست که می‌رسد و این چنین هرچه باشد نعمت است. 🦋 @yek_hesse_khob 💟
💌📕💌📕💌📕 📙 🚶‍♂☀️ ✍ ✂️از همین فرودگاه تهران لباس ورزشی پوشیده برای پیاده‌روی. من هم سنگ تمام گذاشته ‌ام و با لباس رسمی آمده‌ام؛ با کت و شلوار قهوه‌ای نویی که همین ماه پیش خریده‌ام. 💟به شیوه‌ی طنز جوابش را می‌دهم که ببین دوست عزیز، مرا خود آقا دعوت کرده، باید هم با این لباس بیایم، شما را به گمانم ذوالجناح دعوت کرده!... 📘این کتاب در واقع سفرنامه اربعین است. روایت یادداشت هایی خواندنی از 8 سفر به کربلای معلی است. نویسنده در فضایی شاعرانه سفرنامه های جذاب و منحصربفردی دارد که او را از بقیه جدا می کند. 📒از نظر قزوه در ادبیات فارسی سفرنامه نویسی یک از ژانرهای مهم ادبی به شمار می رود. 📗این کتاب را علیرضا قزوه در ۲۳۲ صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر کرده است. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌷 💎 بانوی با شخصیت 💢 به حریم بقیه احترام بزار. وارد حریم افراد دیگه نشو .مثلا وقتی نامه ای رو می بینی که برای کس دیگه ایه نخونش ✉️ اگه ایمیلی به کسی زده شده در موردش کنجکاوی نکن 👩‍💻 حتی اگه یه مادری، نامه های بچه ات رو نخون و حریمش رو نگه دار 👩‍👧 اگر هم یه همسری، جیب های شوهرت رو برای پیدا کردن نامه عاشقانه نگرد 🤦‍♂ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ساده بود و دوست داشتنی؛ درست مثل خانواده‌ی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولین‌بار با مادرت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم‌تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود. می‌دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود. بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی‌خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی‌اعتنا باشم اما تو نمی‌دونی مه‌لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری. طوری‌ که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه. لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی‌خبر نیستی؛ اما ریحانه. از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک، در کمال سادگی بهم بله رو گفتی، واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال‌ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته‌تر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده‌ای نداره چون همه می‌دونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر می‌کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی‌ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی‌برد حالا من وضعم فرق می‌کرد. در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره‌ی زندگیم بترسم. اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباهی فکر کردم همه‌ی زن‌ها مثل همن. تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو. تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی، هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده‌تر شدم و مطمئن‌تر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست. تازه فهمیده بودم با کی زندگی می‌کنم و نفهمیدم. اون عربده‌کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود. جای خالیت توی خونه آزارم می‌داد. حتی اگه نگی هم قبول می‌کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیرقابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه‌ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله‌ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می‌کنم هردومون اشتباه کردیم... ریحانه به گوش‌هایش اعتماد نداشت. این همه اعتراف یکهویی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟ _می‌شه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟ _چطور ارشیا؟ مگه می‌شه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می‌بینم. _توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم. فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود. کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری‌تر از قبل می‌شدم از دست خودم. می‌دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته‌ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا می‌بینم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم. می‌بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن. البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته‌ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می‌کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره! ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 💟
💌 خدایٰا هواۍ دلم‌ را‌ داشته‌ باش من فقط تو را‌ دارمـ... دست خدا همراهت 🌸💫 🦋 @yek_hesse_khob 🌹