📕کتاب علویه نرگس
اثر
خدیجه بازون
📗معرفی کتاب👇
🔖کتاب علویه نرگس نوشتۀ خدیجه بازون، روایت حوادث روزهای آغازین جنگ تحمیلی در خرمشهر و حال و روز مردم جنگ زده است. شخصیت های این داستان و سرگذشت آن ها ساخته ی ذهن نویسنده است.
📘داستان علویه نرگس در واقع ادای دینی است به زنان و دخترانی که گرچه در خط مقدم جبهه نبودند و سلاحی به دست نگرفتند، به شکلی دیگر و در خاک ریزی متفاوت، در مقابل دشمن ایستادند و آنچه داشتند، در طبق اخلاص نهادند.
گزیده✂️کتاب
🔖سکوت و آرامش شب جای خود را به صدای انفجارها و نگرانی و ترس داده بود. صدای رفت وآمد و صحبت همسایه ها از توی کوچه شنیده می شد. همه در حال خبر گرفتن و خبر دادن بودند. کشیده شدن دمپایی ها و به هم خوردن درها و حرف زدن هایی که گاه بلند و گاه نجواگونه بود، خبر از بیداری خانه ها می داد
#معرفی_کتاب
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_ششم 💌
ارشیا طوری به پنجرهی سالن نگاه میکرد که انگار آن طرف پرده را میبیند. ریحانه برای اینکه ادامهی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ میگفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشتهی شومش ناراحت و شاید هم عصبی میشد. رگهای روی پیشانیاش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور میکرد.
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوکتر از همیشه شده اما نمیفهمیدم چرا. حتی درخواستهای مالی که میکرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونههام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش. این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم. خون خونم رو میخورد. توی یکی از همون مهمونیهای لعنتی مچش رو گرفته بود. موقعی که داشت مواد مصرف میکرد. در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرونتر از قبلی بود. داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمیکردم که بتونم یه روز با کثافت کاریهاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس میکرد و پیشنهاد باج میداد تا من بو نبرم از موضوع! میدونست یه کاری دستش میدم و ازم میترسید. میدونی، خیلی دلم میخواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش میسوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بیدغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد. از روی حماقت و سادگی، وارد گروههای دوستانهی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم میکرد که آدم بزرگی شده و امل نیست. دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمیتونستم به پیشنهاد مسخرهی رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم. اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست. پس باید با اینکه سخت بود جمعش میکردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانوادهها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو میکنه. میدونست دیگه اگه باهم باشیم نمیتونه مثل قبل بتازه و حالا پول میخواست در قبال فروختن زندگیش. درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود. خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مهلقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا. تازه داشت نفس راحت میکشید! مهلقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه، دوباره آستین زد بالا... نمیفهمید دفعهی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود. تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بیفایده بود چون مهلقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبهای که متحمل میشدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانوادهی پدری. راهحلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسهای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو میخواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زنهای خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو میکرد اقدام کردم. به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچوقت نمیتونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
💌
خدا تنها رفیقیه
که پای خوب و بدت هست
و پشتت رو خالی نمیکنه.
سلام
امروزتون با خدا...♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
همهچیز از جانب اوست که میرسد
و این چنین
هرچه باشد نعمت است.
#شهید_آوینی
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
💌📕💌📕💌📕
#معرفی_کتاب📙
#پیاده_تا_خورشید🚶♂☀️
#علیرضا_قزوه✍
✂️از همین فرودگاه تهران لباس ورزشی پوشیده برای پیادهروی. من هم سنگ تمام گذاشته ام و با لباس رسمی آمدهام؛ با کت و شلوار قهوهای نویی که همین ماه پیش خریدهام.
💟به شیوهی طنز جوابش را میدهم که ببین دوست عزیز، مرا خود آقا دعوت کرده، باید هم با این لباس بیایم، شما را به گمانم ذوالجناح دعوت کرده!...
📘این کتاب در واقع سفرنامه اربعین است. روایت یادداشت هایی خواندنی از 8 سفر به کربلای معلی است. نویسنده در فضایی شاعرانه سفرنامه های جذاب و منحصربفردی دارد که او را از بقیه جدا می کند.
📒از نظر قزوه در ادبیات فارسی سفرنامه نویسی یک از ژانرهای مهم ادبی به شمار می رود.
📗این کتاب را علیرضا قزوه در ۲۳۲ صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
🌷
💎 بانوی با شخصیت
💢 به حریم بقیه احترام بزار.
وارد حریم افراد دیگه نشو .مثلا
وقتی نامه ای رو می بینی که برای کس دیگه ایه نخونش ✉️
اگه ایمیلی به کسی زده شده در موردش کنجکاوی نکن 👩💻
حتی اگه یه مادری، نامه های بچه ات رو نخون و حریمش رو نگه دار 👩👧
اگر هم یه همسری، جیب های شوهرت رو برای پیدا کردن نامه عاشقانه نگرد 🤦♂
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_هفتم 💌
ساده بود و دوست داشتنی؛ درست مثل خانوادهی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولینبار با مادرت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصممتر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود. میدونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود. بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمیخواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بیاعتنا باشم اما تو نمیدونی مهلقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری. طوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه. لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بیخبر نیستی؛ اما ریحانه. از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک، در کمال سادگی بهم بله رو گفتی، واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سالها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابستهتر شدم. هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایدهای نداره چون همه میدونن و به چشم دیدن. این چند روز مدام به این فکر میکردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمیایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمیبرد حالا من وضعم فرق میکرد. در واقع ترانه تلنگر زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوبارهی زندگیم بترسم. اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباهی فکر کردم همهی زنها مثل همن. تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو. تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی، هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زدهتر شدم و مطمئنتر! اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست. تازه فهمیده بودم با کی زندگی میکنم و نفهمیدم. اون عربدهکشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود. جای خالیت توی خونه آزارم میداد. حتی اگه نگی هم قبول میکنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیرقابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همهی شرایط من موافقت کردی و توی پیلهی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس میکنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوشهایش اعتماد نداشت. این همه اعتراف یکهویی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب میبینم.
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم. فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود. کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفریتر از قبل میشدم از دست خودم. میدونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوستهی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا میبینم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم. میبینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن. البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعتهی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت میکنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 💟
💌
خدایٰا هواۍ دلم را داشته باش
من فقط تو را دارمـ...
دست خدا همراهت 🌸💫
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹