♡
#مشکات💫
می رسد غم های بی پایان به پایان
غم مخور...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_سوم💌
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه
_چی رو نمیتونی؟
_همهی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کنندهای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم. نکنه از سمت زنعمو، خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم. شاید من اول باید نظر خودت رو میپرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای.
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی میکرد گفت:
_نمیدونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمیخوام که اگه حتی ذرهای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اونموقع میسوخت حالا کباب بود ترانه. چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال میکرد نمیخوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم. انگار همین دیروزه. تلخی یه چیزایی تا ابد زیر زبون آدم باقی میمونه. نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همهی صحبتهام عین حقیقت بود پسرعمو. من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم.
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش. خیره نگاهش کرد. با تعلل خم شد و برداشتش. بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار میخواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچهدار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بندهخدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت. نمیدونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون میدونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه. هرچند که از تو داشتم له میشدم.
_گاهی معلوم میشه... حالا که شده.
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچهی قد و نیم قده؟ حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچهدار نشد، چرخ زندگیش نچرخید؟
نمیفهمیدم میخواد منو دلداری بده یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج. دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد.
انگار یهو بادش خالی شد. وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستم و میخوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیز رو ده بار تو مخیلهام رفتم و برگشتم. مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم. برام مهم نیست. نه که نباشهها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن. علم هر روز پیشرفت میکنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچههای پرورشگاهی، آدم گناه نمیکنه که یکیشون رو بزرگ کنه. تو فکرات رو بکن و بله رو بده، باقیش رو میسپاریم به خدا. مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفرهی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمیدونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم. حرفاش قشنگ بود اما میشد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همهی اونا این فرق رو دارم که میدونم چی میشه. آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیلهت دیدی. واقعیت همیشه تلخه. چرا نمیفهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه میدونه پس فردا چی پیش میاد. ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوهدار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمهی بدبختم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌
صبح با دست های قشنگش
روی تاریکی شب نور میپاشد
پر نور باشی...
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞
#کلیپ
💟پروفسور مریم رزاقی آذر
🔴بدون تعارف با پزشک خانم ایرانیِ وطن دوستی که چند روز قبل به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
♦️📣♦️📣♦️
#خبر 📣
♦️اهتزاز همزمان دو پرچم ایران در بازیهای آسیایی هانگژو 🇮🇷
🔴ملیکا امیدوند و زهرا باقری به ترتيب مدال برنز 🥉و نقره🥈کوراش وزن ۸۷- را به دست آوردند.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💍💕
🤎 یاد بگیر خشمت رو مدیریت کنی
💟 توی بحث با همسرت ، کنایه نزن😏 فریاد نزن🗣 بی محلی نکن 😒 خشونت به خرج نده 😡
💌 هر کدوم از این کارها رو بکنی، یعنی ناتوانی تو مدیریت خشمت 🤕
و این بَده 🫠
#سپیدبخت💌
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
♡
#مشکات💫
ما را به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_چهارم💌
طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیتهایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار میکرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچوقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون میخواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. میخواست بره که گفتم:
_من فکرام رو کردم پسرعمو.
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمیخوریم.
باید رک میشدم تا بفهمه میخوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آیندهای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. میتونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه میکردم. لکنت گرفته بود انگار.
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصهی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچوقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتادهای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی میکرد. صدای قدمهای خانمجان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همهچی میمونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانمجانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... میگفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پسفردا که دید هم سن و سالهاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه. خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه.
و اینجوری شد که پروندهی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖💫
در کشور ما اسم تو در صدرِ اسامیست
چون نام محمّد شرف ماست یقیناً ...
عیدتون مبارک🌸
#سر_صبحی🌟
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
🌀♦️🌀♦️🌀
#خبر 📣
🥉هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر به برنز رسید
🚣♀هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر انفرادی بانوان، در بازیهای آسیایی در رقابت با ۸ حریف خود، به مقام سوم رسید و مدال برنز را به خود اختصاص داد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام.
⭕️مزیتهای اینستاگرام برای کسب و کارها
🟠شما در این فضا، به عنوان فروشنده میتونید به طور مداوم با مشتریهاتون ارتباط نزدیک داشته باشید. به وسیلهی پست و استوری و...
🟡شلوغ بودنِ اینستاگرام و مختلف و متفاوت بودن مخاطبینی که ازش استفاده میکنن، میتونه به شغل شما کمک کنه.
🟣ضمنا فروشندهها در محیط اینستاگرام میتونن از اینفلوئنسرها(که بعدا مفصل معرفیشون میکنیم🙃) برای تبلیغات محصولشون استفاده کنن.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_دهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
#مشکات💫
به تعداد تمام دخترانی که
به آنها حق حیات بخشیدی،
سلام و درود خدا بر تو…🌸💫
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_پنجم💌
فردا همان آخر هفتهای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانهی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. میتوانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود.
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بیتفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال میکرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیلهی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر میکرد. بس نبود این آشفتگیها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همهی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفهای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در میماند؟ بیچاره طفل بیگناهش... تصمیمش را باید میگرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید میرفت خانهی عمو... از همینجا باید تغییرات را شروع میکرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمیدانست چه پیش میآید اما دلش گواهی بد هم نمیداد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوستداشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دنداننمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوشآمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد.
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقهاش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال میکردند و دوستش داشتند. ده دقیقهای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. میدونی که این شلهزرد ما خوب حاجت میده.
و چشمکی حوالهی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر میکنه راست میگین.
_مگه دروغ میگم گلدختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنهی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن.
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر. همیشهی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله.
چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقهی دسته بلند را برداشت. با بسمالله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجتهایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچهشان صحیح و سلامت به دنیا میآمد. هنوز هم بخاطر معجزهای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام میکرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمیآمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچپچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد.
_خب بابا ببخشید هول شدم.
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده.
_کی اومده؟ لابد عمهی خدابیامرزه.
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌
خدا همیشه هست
که تنها نباشیم
که دلمون قرص باشه به بودنش
کافیه صداش بزنی...
تا همهی رنجهاتُ جبران کنه...
سلام
شادی باشه قسمتِ امروزتون♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌📚💌📚💌
#معرفی_کتاب 📕
#به_امین_بگو_دوستش_دارم🧡
#مریم_راهی✍
⭕️این رمان داستانی است درباره چهار شخص مهم و برجسته تاریخ صدر اسلام که از حامیان حضرت محمد (ص) بودند؛ حضرت عبدالمطلب پدربزرگ، ابوطالب و حمزه دو عموی پیامبر و جعفربن ابی طالب پسرعموی ایشان.
🟡آغاز رمان با دیدن خوابی توسط عبدالمطلب شکل میگیرد؛ خوابی که در آن هاجر همسر ابراهیم نبی از او درخواست میکند تا تشنگی فرزندش اسماعیل را رفع سازد و وی را به حفر مجدد چاه زمزم که سالیان گذشته به وسیله یکی از قبیلهها پر شده بود تشویق و هدایت میکند و این شروع روایتی ناب و زلال از زندگانی پیامبران است.
🟢داستان این کتاب به حوادث شهر مکه پیش از میلاد پیامبر و حتی پیش از ولادت پدر ایشان پرداخته و تا زمان نوجوانی حضرت محمد و قرن هشتم هجری ادامه یافته است.
🟣در واقع میتوان گفت این رمان روایتی 85 ساله از رخدادهای تاریخ صدر اسلام ارائه میدهد. در این اثر با تعدد شخصیت و ماجراهای فراوانی مواجه هستید که تعلیق بسیاری به همراه دارد.
#طاقچه 📙
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌💌💌
#بریده_ای_از_کتاب✂️✂️
🌿سنتهایی دارند عربها که نادرست است، میبایست اصلاحش کنم حال که حرفم مُطاع است. با محارم ازدواج میکنند، از راه دیوار به خانههایشان وارد میشوند، به نذر خود پایبند نیستند، اموال یکدیگر را به سرقت میبرند، شراب مینوشند و مستانه زنا میکنند، دخترانشان را پس از تولد زندهزنده در گور میگذارند، میهمان را عزیز نمیدارند، جامه از تن بهدر میکنند هنگام طوافِ خانه، و طواف نمیدانند چیست.
🌱من آنچه را که میدانستم درست است، گفتم و کنار ایستادم تا ببینم چه میکنند. گفتم ازدواج با محارم ناشایست است، برای خانههایتان در قرار دهید و از راه آن رفتوآمد کنید، به نذر خود پایبند باشید، شراب ننوشید و زنا نکنید، پوشیده هفتبار بچرخید دور خانه و این است طوافی که ابراهیم با خود آورد، دخترانتان را همانند پسرانتان دوست بدارید و از میهمان پذیرایی کنید.
☘سخت نبود تشخیص پسندیده از ناپسند. کار بزرگی نکردم اگر گفتم شراب ننوشید. کیست که نداند زن نیز همانند مرد حقوقی دارد؟ چه کس حاضر میشود برای رفتوآمد، از دیوار بالا رود و پایین بپرد؟ اما شراب برایشان عقلی باقی نمیگذاشت که به کارش ببندند..
#طاقچه📕
#معرفی_کتاب📙
#به_امین_بگو_دوستش_دارم❤️
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💕💍
💫 محترمانه رفتار کنیم.
❤️ بدگوئی از همسر مطلقا ممنوع🔴
💟 وقتی توی جمعی از دوستان یا خانواده هستید، حتی جلوی بچه هاتون اصلا از همسرتون بد نگید.❌
💌 وقتی بد می گید، نهایتا اون ها نمی تونن کاری کنن و فقط باعث نفرت بقیه نسبت به همسرتون می شید.😉
اگرم خواستید از همسرتون تعریف کنید، اغراق نکنید.🌸😊
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🌹
♡
#مشکات💫
دارم یاد میگیرم فقط
پیش تو
حرف های دلم را بزنم...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_ششم💌
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال بود که میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_بهبه زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما.
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد میکنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند خوشحال شده بود. میدانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانیاش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانمجان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را میدانست. حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه.
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظهای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام. خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین.
_سلام پسرعمو، ممنونم.
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید.
_تشکر.
و بعد به صورت شرمزدهی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم.
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم. فقط جای ارشیا خان خالیه.
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه.
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد، منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده.
_خدا بد نده.
_خیره مادر، قراره نوهدار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم.
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت. عرق شرم روی پیشانیاش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مسالهای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد. او چطور باور میکرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینهاش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شلهزرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
_مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی.
_سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
⭕️نگاه جمهوری اسلامی به بانوان؛ فعالیت اجتماعی آری؛ نگاه ابزاری، نه
💬 رئیسجمهور در دیدار با شرکتکنندگان جشنواره رسانهای خورشید:
🟠جمهوری اسلامی هم نگاه ابزاری غرب به زن را نفی میکند و هم مخالف خانهنشینی زنان است.
🟢زن همدوش مرد میتواند منشا اثر در جامعهسازی باشد. زن هم در خانواده نقش اساسی دارد و هم در جامعه موثر است.
#بانوی_ایرانی🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
🔺🔴🔸🔺🔴🔸🔺
#خبر 📣
🥈بانوی اسکیت فری استایل ایران نقرهای شد
🛼ترانه احمدی در فینال مسابقات اسکیت فریاستایل بازیهای آسیایی موفق شد با قرار گرفتن در رده دوم مدال نقره را از آن خود کند.
🏆ترانه احمدی: برای طلا آمده بودم و چیزی از حریفم کم نداشتم. به عکسالعمل ابتدایی خودم باختم.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💟
💎رومینا سالک، رکورد اسکیت جهان را شکست.
🛼تاریخسازی بانوی اسکیتباز ایرانی؛ رکورد اسکیت جهان شکسته شد.
🏆«رومینا سالک» بازیکن اسکیت فری استایل کشورمان با ثبت رکورد ۴/۲۵۴ صدم ثانیه توانست رکورد انفرادی جهان را بشکند.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
🌿
یا اباعبدالله ♡
من عوض شدم ولی
تو حسین بچگیمی ...
#ای_جگر_گوشهی_جانم_غم_تو ♥️
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله ✋🏻
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم🌿
@yek_hesse_khob 🦋
🌾
💌یا ایّها العَزیز...
باید این جمعه بیاید، باید!
من دگر خسته شدم از شاید!...🤍
#نیست_نشان_زندگی_تا_نرسد_نشان_تو 🪴
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
@yek_hesse_khob 🦋
یک حس خوب
#لایف_استایل📲 🧑💻عصر دیجیتال ⁉️نکات مثبت اینستاگرام. ⭕️مزیتهای اینستاگرام برای کسب و کارها 🟠شما
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام
🟠در ادامه امکانات مثبت اینستاگرام برای کسب و کارها:
🟣شما به عنوان یک فروشندهی مجازی، این امکان رو دارید که مراقب رقباتون باشید و ببینید اونها چطور با مشتریهاشون برخورد میکنند و از چه شیوههایی برای تبلیغ و فروش استفاده میکنند.
🔵میتونید یک فروشندهی خلاق باشید و برای معرفی محوصلاتتون خلاقیت به خرج بدهید.
⚪️اینستاگرام یک رسانه دیداری و سمعی و بصری هست و این یعنی بهترین فرصت برای دیده شدن و بازاریابی مشاغل.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_یازدهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔