eitaa logo
یک حس خوب
185 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانی‌اش و گفت: _وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبوده‌ها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟ _یه دختر بچه‌ی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی می‌گفتی. حس می‌کنم کم‌کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. می‌دونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره‌ش رو مهربون‌تر از چیزی که بود نشون می‌داد، البته خودت که کم ندیدیش. _ولی الان که همچین خندون نیست. _چند سالی هست که ندیدمش... _هنوزم عصای دست عمو و همه کاره‌ی مغازه‌ی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمی‌کردم همچین گذشته‌ای داشته باشه. _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می‌کنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ‌وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره‌ی مشترکی هم جز بازی‌های بچگی وسط حیاط خونه‌ی عمو و بی‌بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو. چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید: _ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره‌ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه _آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود. همانطور که عقب‌عقب سمت در اتاق می‌رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می‌کنما _باشه! فعلا برو. حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می‌کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان‌قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی‌دانست این بچه، آن‌همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران‌تر می‌شد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشک‌هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می‌کرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه‌ی کاسه و کوزه‌های بهم زده‌ی ذهنی‌اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانم‌جان رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد. _آره بوی عطر همیشگیش رو میده. _خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی‌خوام اصلا بهش فکر کنم. _زود رفت! _ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه‌ی قصه رو بشنویم. _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته‌ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو. گوشه‌ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه‌ی دسته‌جمعی خانواده‌ی عمو تو کربلا. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3