eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🛒🛍🤳 📱 😱تو هنوز بلاگرا رو دنبال می‌کنی؟! 😊خوب اشتباه می‌کنی. اگر از من بپرسید بزرگ‌ترین آفت‌ دنبال کردن پیج بلاگرها چیه؟ 🤔 میگم مقایسه کردن.💁‍♀ شما هم‌زمان که مثلا عاشقانه‌ترین و رویایی‌ترین لحظات ایشون رو با شوهرش لایک می‌کنی👩‍❤️‍👨🤳❤️ناخودآگاه داری با زندگی خودت مقایسه‌ش می‌کنی🤦‍♀😒🥺 این بده!💁‍♀ کاش حواسمون باشه که👇 اولا، ما واقعیت زندگی اونا رو نمی‌دونیم👥 دوما اینستا می‌تونه فقط یه دروغ قشنگ باشه👁 سوما، مقایسه کردن خوب نیست.🙅‍♀ آنفالو👋 🦋 📲 📱 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💕💍 ❤️دروغ گفتن به همسر؟! این بَده... 😶 ❤️‍🩹دروغ گفتن احترام شما رو زیر سوال می‌بره! ❌وقتی یه دروغ میگی، داری کل حرف‌های قبلیت رو زیر سوال می‌بری. ⭕️و دروغگویی مهم‌ترین خط قرمز رابطه زناشویی هست. مراقب باشیم👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
. 💫🌟 ✨🌸 وَاللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ ۖ           و خدا به حق داوری می کند 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 تمام دیشب کابوس دیده بود. با اینکه صبح به رسم خانم‌جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می‌داد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت، بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود. چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد. بدخلق می‌کردش اگر بی‌وقت تماس می‌گرفت. و بار آخر زیر لب گفت: "هی... همه شوهر دارن ما هم داریم." باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می‌کرد. هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود. دلش را آشوب تر می‌کرد. هویج‌های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید: "من عاشق هویجم و نوید گل کلم! ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار! می‌دونی که... من یکی اگه ترشی‌های تو رو نخورم هیچی نمیشم!" خندید و با خودش گفت: "تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه." نگاهی به شیشه‌های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده‌های شیشه کف آشپزخانه یکی شد. صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می‌خورد نه اینجا؛ ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش. نفسش را عصبی بیرون فرستاد. با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه‌ها گذشت و تلفن را برداشت. _الو. سلام خانم رنجبر صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت. چند وقتی بود که بیشتر می‌دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود. _سلام. روزتون بخیر آقای رادمنش _متشکرم، بد موقع که مزاحم نشدم؟ ریحانه فکر کرد ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟ گفت: _نه خواهش می‌کنم، بفرمایید _خوب هستین؟ چه خبر؟ بنظرش سوال نامعقولی بود. تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود. حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت: _ممنون. ترشی‌ درست می‌کردم. و سریع زبانش را گاز گرفت. چه آبروریزی‌ای! _بسلامتی کمی مکث کرد و ادامه داد: _ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو، در واقع ارشیا... خب والا... اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد. ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه‌اش بیشتر شد. نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد: _خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه. البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده. فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه. می‌دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می‌کنن! مگر بدتر از این هم می‌شد خبر تصادف داد؟ با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می‌آمد پرسید: _اَ... الان کجاست؟ _بیمارستان _آخه چرا؟ ارشیا که... _اتفاق دیگه، بهرحال میفته _گفتین کدوم بیمارستان؟ _آدرس رو برای شما می‌فرستم. یا اصلا اجازه بدید راننده... _نه... نه نه خودم الان راه می‌افتم و دست بی‌رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت. طاقت شنیدنش بیش از این نبود. باید می‌رفت و می‌دید. ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 اگه حس می‌کنی تو مسیر زندگی گم شدی یا خسته شدی و کم آوردی یادت باشه خدا همیشه هست داره نگاهت می‌کنه و به وقتش دستتُ می‌گیره کافیه دلتُ به محبتش گره بزنی... سلام یه حس خوبی‌ها♡❤️ الهی که امروز لبخند خدا همراهتون باشه💐 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 💯 ویژه 🎥 توصیه دیروز آقا برای کنکوری‌ها ❤️ بیخودی از کنکور نترسین، ان‌شاءالله قبول می‌شین ➕ درخواست درسا فرزند شهید مدافع حرم حمزه کاظمی از رهبر انقلاب درباره کنکور در دیدار امروز خانواده‌های شهدا 🎥 ✍📝 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💎بانوی باشخصیت 🔅خودمون رو چند وجهی ببینیم 💕مگه می‌شه همیشه فقط خوبی باشه؟ هیچ انسانی کامل نیست. ولی اینکه خوبی‌هامون رو بشناسیم و بدی‌هامون رو کمرنگ کنیم، خیلی خوبه👍 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
. 💫🌟 ✨🌸 ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً           و به سوی پروردگارت بازگرد 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/309402009
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 دور خودش می‌چرخید. اشک می‌ریخت و زیرلب آیه الکرسی می‌خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید. چادرش را به سر کشید. کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود. دربست گرفت و با دلی که آشوب‌تر و بی‌قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی‌های ایستگاه صلواتی دلش لرزید. چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد. "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود. انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده. جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره‌اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن. ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند، خدایا... کاش این همه تنها نبود. آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت: _نمی فهمم. آخه چرا تصادف؟ ارشیا که هیچ‌وقت بی‌احتیاطی نمی‌کنه. _حادثه که خبر نمی‌کنه خانم. شاید برای من اتفاق می‌افتاد. یا هرکس دیگه‌ای. بچه که نبود. این را می‌دانست اما دقیقا نمی‌فهمید چرا از بین این همه آدم، شوهر او باید تصادف می‌کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می‌رفت. دوباره از علاقه‌ی زیاد، خبیث شده بود. زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت. ناخودآگاه یاد صبح افتاد. هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت. ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته‌تر بود با قاشق کوچک روی تخم‌مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت. متعجب بود از اینکه متوجه بی‌حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _شاید امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می‌پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ کابوس هم بود. راستی چرا هنوز خروشت‌ش را بار نگذاشته بود؟ انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می‌خواست. به‌خیالش بی‌توجهی صبح را با شام خوشمزه‌ی شب جبران می‌کرد؛ ولی حالا... دست خودش نبود که گریه‌اش مدام بیشتر می‌شد. ای کاش دلیل گرفته بودنش را می‌گفت، یا نگذاشته بود شرکت برود. ای کاش خواب لعنتی‌اش انقدر زود تعبیر نمی‌شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می‌دید. و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی‌وقفه توی سرش چرخ می‌خورد. بالاخره ثانیه‌های کشدار انتظار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد. قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید: _دکتر، حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده و در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره. فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می‌کرد هضم کند حرف‌های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم‌کم باید خوشحال هم می‌شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده. سرگیجه دست از سرش برنمی‌داشت. همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت. نیاز داشت به وجود خواهرش. وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش. صورتش متورم و کمی کبود به نظر می‌رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود. سرش را هم باندپیچی کرده بودند. و اما اخم همیشگی‌اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می‌کرد به هویتش! ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 لطفا امروزت رو با خنده شروع کن باور کن هیچی شبیه خنده‌ی خودت قشنگ و مثبت نیست😉😍 سلام یه حس خوبی‌ها🧡 صبح‌تون به‌خیر باشه🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💕💍 🧡به خودت احترام بذار 🫡 وقتی برای خودت احترام قائل نمیشی😑 نباید از دیگران هم توقع احترام داشته باشی!😒 💟پس به خودت اهمیت بده و مطمئن باش این روی کیفیت رابطه‌ت تاثیر مثبتی داره. 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 واقعه‌ی خم گفت به مردم گفت پیمبر گفت به مردم غیر علی هیچ غیر علی شــر ♥️الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ♥️ 🎨 استاد حسن روح الامین 🎧 محسن چاوشی 🦋 🌺 @yek_hesse_khob 🌹
🌿 یا اباعبدالله ♡ خوش به حال د♡لِ من مثل تو دارد آقا ♡ ♥️ ✋🏻 🌿 @yek_hesse_khob 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩷💚♥️💚🩷 شکر خدا که نام علی در اذان ماست ما شیعه‌ایم و عشق علی هم ازآن ماست الحمدالله‌الذی جعلنا من المتمسکین بولایته امیرالمومنین(ع)... (عیدتون مبارک♥️✨) 💌 🌺 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌾 💌یا ایّها العَزیز... زیر گوش دل من قاصدکی می گوید که تو در راهی و سرشار صدا می آیی...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| بهترین عید، بهترین هدیه ◽امروز از ساعت ۱۸ در منتظر حضور پر شورتان هستیم. 📍موقیعت مکانی میدان امام حسین (ع) | 🔹خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی @KHATTMEDIA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫🌟 ✨🌸 وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا           و مال را بسیار دوست می دارید. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 کاش همونقدر که خدا ما رو دوست داره ما هم بلد بودیم دوستش داشته باشیم... سلام یه حس خوبی‌ها♡💛 صبح‌تون پربرکت🍎 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌀🌸 💎بانوی باشخصیت خودمون رو دوست داشته باشیم❤️ سعی کن همیشه خود واقعیت باشی، بدون فیلم‌بازی کردن همونطوری که هستی حرف بزن و رفتار کن👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 ♦️عملیات غیرممکن فرار از موبایل! 🟡زندگیت رو قبل از داشتن موبایل یادته؟ 🟣اصلا یادت میاد چطور خلوتت رو پر می‌کردی؟ 🤳گوشی‌های همراهی که همه ابعاد زندگی ما رو دربرگرفتن... 💻 📲 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🇮🇷 📣خبر خوش دیگه از ورزش بانوان ایران 🏆دختران هندبالیست ایران جهانی شدند. 🔴 تیم هندبال دختران ایران در مسابقات قهرمانی آسیا با برتری مقابل قزاقستان توانست در رده پنجم قرار بگیرد و سهمیه رقابت‌های جهانی را کسب کند. 🧕🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
. 💫🌟 ✨🌸 وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ           و از خدا وفادارتر به عهد کیست؟ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند. هرچند می‌دانست خیلی درد می‌کشد اما ارشیا حتی بی‌تابی‌هایش هم پر غرور بود. آنچنان ناله و فریاد نمی‌کرد و فقط بدخلق‌تر می‌شد. و ریحانه‌ای که ساعت‌ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته بود و داشت پر پر می‌زد، حالا همه ی نق زدن‌هایش را به جان می‌خرید. این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می‌کرد که مطمئن بود همه را فراموش می‌کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه‌ای بنویسد. مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می‌شد... چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس. ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد. فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می‌زدند. گل‌ها را توی پارچ آب می‌گذاشت و به خاطره‌ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می‌کرد که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سردر آوردی یا نه؟ _اوهوم. اینجوری که نوید تعریف می‌کنه ماشین پشتی... _نچ! چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره‌ی نوید چیکار دارم؟ دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟ کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می‌کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی؟ ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی ترانه؟ _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟ بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟ _خب ارشیا خیلی به ... _بس کن ریحانه، چقدر ساده‌ای تو خواهر من. حاضرم قسم بخورم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ست و تو بی‌خبری، هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره. _خب... آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره. باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟ _وای ریحانه! دلم می‌خواد سرمُ بکوبم به دیوار. آخه شوهر تو کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمی‌شه خوردش، بشینه برات مفصل توضیح بده؟ باید از خود رادمنش بپرسی. ریحانه با چشم‌های گرده شده پرسید: _چی؟ _هیس... چته چرا داد می‌زنی؟ _آخه تو که می‌دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد من با همکاراش هم‌کلام بشم‌. _اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع می‌شه. دوما این فقط یه نوع تخلیه‌ی اطلاعاتیه که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت! با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم‌کم می‌ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال. لااقل در موردش فکر کن. فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! دست خودش نبود. انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند. حق با خواهرش بود. حالا همه چیز بنظرش مشکوک می‌آمد. ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3