eitaa logo
یک حس خوب
203 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 و چه کسی بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد کرد...؟ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 بیا از امروز سعی کن که قوی‌تر بشی سختی‌ها همیشه هستن؛ اما می‌شه باهاشون کنار اومد! سلام شنبه‌تون پر انرژی باشه♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🌿🌿🌿 دعای هر روز ماه صفر 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 ⁉️چرا بعضی‌ها ماه صفر را نحس می‌دانند.🤔 🤭برای بخش زیادی از افراد جامعه ماه صفر نماد ماهی نحس است که هم نباید کار جدیدی را در آن شروع کرد و هم امکان اتفاقات تلخ در آن بیشتر است. ❓اما آیا نحسی صفر ریشۀ دینی دارد؟ اصلا چرا به ماه صفر لقب نحس دادند؟ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️با زیادتر و به‌روز شدن وسایل ارتباط جمعی، چه اتفاقی برای جامعه میفته؟ 🟡سطح فرهنگ و آداب و رسوم جامعه کم‌کم تغییر می‌کنه. 🔴مدهای جدیدی به بازار میاد 🟢نوع رفتار و گفتار آدم‌ها متفاوت میشه 🟣نوع و سبک زندگی مردم هم تحت تاثیر وسایل ارتباط جمعیِ به‌روز و شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام، مدام در حال عوض شدنه! ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 همه‌ی زندگیمو جمع کنم توی یک کوله‌پشتی جا می‌شه جاده از هر طرف می‌خواد بره آخرش روبه کربلا می‌شه ▫️طراح موشن گرافیست: مصطفی محمدی 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه‌ی تار شده‌ی روبه‌روم نگاه کردم. عمو مبهوت، اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می‌زد. و طاها! انگار هیچ‌وقت انقدر درمونده نبود. حس مرگ داشتم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه؛ یا فکرش به جاهای دیگه نرفته باشه. نمی‌تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام ائمه و پیغمبرها متوسل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی. سکوت که شکسته شد، انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ‌تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز، گوشی رو برداشت. انگار فقط می‌خواست یه فرصتی به ما بده. با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره روی سرم کشیدم. با کم‌ترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو. قول دادی. هیچ‌وقت طرز نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه، راست بود؟ _بخدا که بود. _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم چی؟ آب رو آتیش بود، همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی اگر از روی احساسم می‌گفت بازم نامرد نبود که دو دقیقه‌ای پس‌م بزنه. ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه. پچ‌پچ‌ها و نصیحت‌های خانم‌جان توی گوشم پیچ و تاب می‌خورد و آینده‌ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می‌کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی‌خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم. حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه. تو کجا، اینجا کجا؟ برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک‌هام رو پاک کردم. واقعیت این بود که نمی‌دونستم باید چی بگم. عمو جلومون ایستاد. چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی‌اعصابی، بی‌هدف دونه‌هاش رو بالا و پایین می‌کرد. حالا چی می‌شد؟ _لا اله الا الله. تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟ _نه آقاجون _خب. بسم الله. پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر، وسط مغازه‌ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می‌کنه؟ انقدر از استرس، لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می‌کردم. طاها شاید خیلی از من بی‌چاره‌تر بود‌. نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه‌ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می‌زدیم. _معلومه که باید حرف می‌زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی‌خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمی‌گیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه‌ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی‌کرد که بیاد تو بازار، کلامش رو بگه به دختر عموش. وای از تهمت‌هایی که داشت به طاها زده می‌شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده. مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست؛ ولی ریحانه که غریبه نیست. _د چون از یه ریشه‌ایم میگم عاقل‌تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی. حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده‌ام. عمو سعی می‌کرد آروم باشه؛ چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت. با مهر، نگاه به من کرد. دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه. بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش، نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می‌کرد. عمو منتظر تاییدش بود هنوز‌ دوبار دهن باز کرد بی‌هیچ صوتی اما دفعه‌ی سوم فقط گفت: _نه! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
❤️ خیلی قشنگه اگه آرزوهای ما و مصلحت خدا یکی باشه! امیدوارم خدا بخواد و آرزوهات برآورده بشن💌 بسم‌الله... صبح‌تون قشنگ باشه الهی♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🎥 برای پیاده روی اربعین چی نیاز دارم؟!🤔 🚶‍♂ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📙 👶 ✍ 💟حس عجیبی‌ست تصور وجود موجودی از جنس خودت، در درونت. موجود زنده کوچکی که قلبش از خون تو در تو می‌تپد و لحظه به لحظه از درونت شیره جان می‌گیرد و کامل می‌شود. 📘کتاب “دو جان” شامل خرده‌ روایت‌های داستانی ۲۰ زن متفاوت از دوران بارداری است که خواننده می‌تواند از طریق خوانش آن، شناخت بیشتری از دوران شگفت‌انگیز بارداری پیدا کند. 📗خانم زهرا قدیانی که در میانه دوران بارداری خود، کار کتاب را انجام داده، در بیان داستانی روایت‌های کتاب از زبان زنانی که در رسانه، قلم و زبان بیان ندارند، تلاش بسیاری کرده. 💕دو جان تبلیغ فرزندآوری نیست؛ بلکه از دل زنانی روایت می‌کند که آرزو دارند کسی یا جایی حرف‌های دلشان، تجربیات، یا حتی آرزوهایشان را برقلم آورد. 📚این کتاب توسط خانم زهراقدیانی در ۲۰۶ صفحه توسط انتشارات جام جم منتشر شده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹