eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 آرزو نیست ، رجز نیست، من آخر روزی وسط صحن حسن سینه زنی خواهم کرد... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌿 یا اباعبدالله ♡ ماجرای من♡ و معشوق♡ مرا پایان نیست نیمه شب باز هوای حرمش♡ زد به سرم ♥️ ✋🏻 🌿 @yek_hesse_khob 🦋
🌾 💌یا ایّها العَزیز... کدام جمعه موعود میزنی لبخند بر این جهان که پر از قحطی تبسم شد؟...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
🌿🌿🌿 دعای هر روز ماه صفر 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 و چه کسی بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد کرد...؟ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌 بیا از امروز سعی کن که قوی‌تر بشی سختی‌ها همیشه هستن؛ اما می‌شه باهاشون کنار اومد! سلام شنبه‌تون پر انرژی باشه♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🌿🌿🌿 دعای هر روز ماه صفر 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 ⁉️چرا بعضی‌ها ماه صفر را نحس می‌دانند.🤔 🤭برای بخش زیادی از افراد جامعه ماه صفر نماد ماهی نحس است که هم نباید کار جدیدی را در آن شروع کرد و هم امکان اتفاقات تلخ در آن بیشتر است. ❓اما آیا نحسی صفر ریشۀ دینی دارد؟ اصلا چرا به ماه صفر لقب نحس دادند؟ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️با زیادتر و به‌روز شدن وسایل ارتباط جمعی، چه اتفاقی برای جامعه میفته؟ 🟡سطح فرهنگ و آداب و رسوم جامعه کم‌کم تغییر می‌کنه. 🔴مدهای جدیدی به بازار میاد 🟢نوع رفتار و گفتار آدم‌ها متفاوت میشه 🟣نوع و سبک زندگی مردم هم تحت تاثیر وسایل ارتباط جمعیِ به‌روز و شبکه‌های اجتماعی مثل اینستاگرام، مدام در حال عوض شدنه! ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 همه‌ی زندگیمو جمع کنم توی یک کوله‌پشتی جا می‌شه جاده از هر طرف می‌خواد بره آخرش روبه کربلا می‌شه ▫️طراح موشن گرافیست: مصطفی محمدی 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن. دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه‌ی تار شده‌ی روبه‌روم نگاه کردم. عمو مبهوت، اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می‌زد. و طاها! انگار هیچ‌وقت انقدر درمونده نبود. حس مرگ داشتم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه؛ یا فکرش به جاهای دیگه نرفته باشه. نمی‌تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام ائمه و پیغمبرها متوسل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی. سکوت که شکسته شد، انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ‌تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز، گوشی رو برداشت. انگار فقط می‌خواست یه فرصتی به ما بده. با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره روی سرم کشیدم. با کم‌ترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو. قول دادی. هیچ‌وقت طرز نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه، راست بود؟ _بخدا که بود. _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم چی؟ آب رو آتیش بود، همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی اگر از روی احساسم می‌گفت بازم نامرد نبود که دو دقیقه‌ای پس‌م بزنه. ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه. پچ‌پچ‌ها و نصیحت‌های خانم‌جان توی گوشم پیچ و تاب می‌خورد و آینده‌ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می‌کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی‌خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم. حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه. تو کجا، اینجا کجا؟ برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک‌هام رو پاک کردم. واقعیت این بود که نمی‌دونستم باید چی بگم. عمو جلومون ایستاد. چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی‌اعصابی، بی‌هدف دونه‌هاش رو بالا و پایین می‌کرد. حالا چی می‌شد؟ _لا اله الا الله. تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟ _نه آقاجون _خب. بسم الله. پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر، وسط مغازه‌ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می‌کنه؟ انقدر از استرس، لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می‌کردم. طاها شاید خیلی از من بی‌چاره‌تر بود‌. نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه‌ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می‌زدیم. _معلومه که باید حرف می‌زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی‌خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمی‌گیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه‌ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی‌کرد که بیاد تو بازار، کلامش رو بگه به دختر عموش. وای از تهمت‌هایی که داشت به طاها زده می‌شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده. مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست؛ ولی ریحانه که غریبه نیست. _د چون از یه ریشه‌ایم میگم عاقل‌تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی. حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده‌ام. عمو سعی می‌کرد آروم باشه؛ چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت. با مهر، نگاه به من کرد. دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه. بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش، نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می‌کرد. عمو منتظر تاییدش بود هنوز‌ دوبار دهن باز کرد بی‌هیچ صوتی اما دفعه‌ی سوم فقط گفت: _نه! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
❤️ خیلی قشنگه اگه آرزوهای ما و مصلحت خدا یکی باشه! امیدوارم خدا بخواد و آرزوهات برآورده بشن💌 بسم‌الله... صبح‌تون قشنگ باشه الهی♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📙 👶 ✍ 💟حس عجیبی‌ست تصور وجود موجودی از جنس خودت، در درونت. موجود زنده کوچکی که قلبش از خون تو در تو می‌تپد و لحظه به لحظه از درونت شیره جان می‌گیرد و کامل می‌شود. 📘کتاب “دو جان” شامل خرده‌ روایت‌های داستانی ۲۰ زن متفاوت از دوران بارداری است که خواننده می‌تواند از طریق خوانش آن، شناخت بیشتری از دوران شگفت‌انگیز بارداری پیدا کند. 📗خانم زهرا قدیانی که در میانه دوران بارداری خود، کار کتاب را انجام داده، در بیان داستانی روایت‌های کتاب از زبان زنانی که در رسانه، قلم و زبان بیان ندارند، تلاش بسیاری کرده. 💕دو جان تبلیغ فرزندآوری نیست؛ بلکه از دل زنانی روایت می‌کند که آرزو دارند کسی یا جایی حرف‌های دلشان، تجربیات، یا حتی آرزوهایشان را برقلم آورد. 📚این کتاب توسط خانم زهراقدیانی در ۲۰۶ صفحه توسط انتشارات جام جم منتشر شده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 هر طرفی رو کنم روی دلم سوی توست... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 خط‌های روی پیشونی عمو انگار کم‌کم تبدیل به کورگره می‌شد. با تشر گفت: _حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا. طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت: _آقاجون ما یکم فرصت می‌خوایم. با اجازه‌ی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید. _یعنی چی؟ _یعنی همین. مامان و زن‌عمو عجله دارن ولی ما نداریم. _تو که تا همین دیشب آتیش‌ت تند بود و چوب خط می‌کشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که می‌خوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟ سوختم ترانه‌. دلم شکست برای طاها و دلش و آبروش. شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلش رو پیش من رو نمی‌کرد. کاش اصلا اون روز سرزده سر نمی‌رسید تا این‌همه بد تموم نمی‌شد همه چی. صداش می‌لرزید: _دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم. _این حرف توعه یا ریحانه؟ _فکر کنید هر دو. _آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه می‌کردی؟ اصلا نمی‌فهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم می‌مردم که طاها ضربه‌ی آخر رو زد: _آره بابا. من بهش گفتم که فعلا نمی‌تونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم. اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم. شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم. تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. کباب شدم برای بی‌گناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت می‌شد. نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون. ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. _الهی بمیرم... چه داستان عاشقانه‌ای سوزناکی! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟ _عزیزم... از کجا باید می‌فهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانم‌جان موند. یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زن‌عمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بنده‌خدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل می‌خواد بره اصفهان پیش دوستش. اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونه‌ای که می‌شد جوری که خانم‌جان ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود. _وا! یعنی زن‌عمو متوجه نشده بود چی به چیه؟ _نه. نمی‌دونم. اما هیچ‌وقت به روی من نیاورد و بنده‌خدا همیشه موقع دیدنم، یه شرم و خجالتی داشت. بهم خوردن ازدواجمون رو از چشم طاها می‌دیدن. _اینجوری که توام خراب شدی. _اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه می‌فهمیدن من مشکل دارم؟ _ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟ _معلومه که نه... _خب؟! _ول کن ترانه. سرم داره می‌ترکه از درد. بلند شو یه مسکن بهم بده. این بساط اشک و آه رو هم جمع کن _ریحانه. تو رو خدا بشین بقیش رو تعریف کن. _بقیه‌ی چی رو؟ _که طاها چیکار کرد؟ _می‌بینی که... کاری از دستش برنیومد. _چه دنیای غریبیه. _بیشتر از اونی که فکرشو کنی. _داری می خوابی؟ من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد. احتمالا باید تمام گذشته و خاطره‌ها رو دوره کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه. _خوشبحالت که انقدر بیکاری... _الان به احترامت فقط سکوت می‌کنم و میرم قرص بیارم. _نمی‌خواد. _مطمئنی؟ _آره. برای بچه خوب نیست. اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد. خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس می‌کرد! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 وقتی خدا ناخدای کشتی زندگی ماست دلمون قرص و خیال‌مون راحته توکلتُ علی الله❤️ صبح‌تون پر نور باشه الهی♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💍💕 ❣واقعا باهم مشورت نمی‌کنید؟! وقتی زن و مرد با هم مشورت می‌کنن، حس ارزشمند بودن بین‌شون ایجاد می‌شه. 🙏 چرا که مشخص می‌شه به نظرات همدیگه احترام میذارن و این با ارزش هست.🤝 نکته: مشورت رو با تحمیل اشتباه نگیرید! 🫢 و همسرتون رو مجبور به کاری نکنید.🤨 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ♦️مانکن‌های زنده در فروشگاه‌های لباس زنانه! پای دختران مانکن در سال‌های اخیر به ایران هم باز شده. در برخی از مغازه‌‌های تهران این مانکن‌های زنده به درخواست مشتری لباسی را تن می‌کنند تا مشتری تن‌خور آن را ببیند. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 ای فریاد رسم در گرفتاری ها... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 تمام شب را کابوس دید. کابوس سال‌های دوری که گذشته بود و آینده‌ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگیِ بد خوابیدن و کرختی که داشت، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، ولی هیچ خبری از تماس ارشیا روی موبایلش نبود. بیشتر از اینکه ناراحت بشود، نگران شده بود. باید از حالش با خبر می‌شد. با همان چشم‌های خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند. بی‌فایده بود. دلشوره‌ی بدی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن اسم رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم. _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می‌دونید چی برام جالبه؟ اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه می‌شین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم حرف بزنن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده. ولی امان از غروری که همیشه وزنه‌ی سنگین مقابل خوشبختی‌شان شده بود. _بله حق با شماست اما رفتار چند روز پیش ارشیا رو که یادتون نرفته؟ _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست. قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی‌ذاشتم. اون روز عصبی بود. نباید به دل می‌گرفتین. یا حداقل بزرگواری می‌کردین و مثل همیشه کوتاه می‌اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته‌ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره‌ای؟ منظورتون چیه؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین، من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه.شما باید کمکش کنید. در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه‌ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سواستفاده کنید! معذرت می‌خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار. حرف‌های رادمنش را نمی‌فهمید! گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته‌ای حرف می‌زد که شاید به اشتباه تمام این سال‌ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می‌گرفت، یا می‌رفت و سعی می‌کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید توی همین گرداب بی‌خبری دست و پا می‌زد. بسم‌الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده‌ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! هرچقدر ترانه اصرار و تهدید کرد، فقط گوش داد و دست آخر گفت: _خواهرم تو نمی‌تونی با همه‌ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم. و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی دارد و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این‌بار همه‌چیز با همیشه فرق داشت! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
صبح با دستهای قشنگش روی تاریکی شب نور می پاشه پر نور باشی✨🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 امسال بدون من میری به کربلا یادت نره رفیق منو بین موکبا...💔 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🧕😇 💎 بانوی باشخصیت 🫢به دیگران اطلاعات شخصی نده. زندگی خصوصی ما مربوط به خودمونه و لازم نیست کسی ازش سر دربیاره🤷‍♀ درآمد 💶 مسائل پزشکی🩺 ازدواج کردن یا ازدواج نکردن 👩‍❤️‍👨 بچه‌دار شدن یا بچه‌دار نشدن 👨‍👩‍👦 و... اطلاعات خصوصی هست. بهتره از دیگران نپرسیم و به دیگران در موردشون چیزی نگیم. 🦋 @yek_hesse_khob 💟