🤲《 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاهْدِنِى لِمَا اخْتُلِفَ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإذْنِكَ، إِنَّكَ تَهْدِى مَنْ تَشَاءُ إِلىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ 》
🔆 خدایا بر محمد و خاندان محمد درود فرست و مرا به آن حقیقتى که در آن اختلاف شده به اذن خود راهنمایى کن، تو هرکه را بخواهى به راه راست هدایت میکنی.
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۴
🔰دستگیری من در اوایل ماه شعبان بود. روزها گذشت و ماه مبارک رمضان نزدیک شد. من شنیدم که رئیس بازجوها در راهرو رفت و آمد میکند. وقتی صدای گامهایش به سلولم نزدیک شد، صدایش زدم، در را باز کرد و حالم را پرسید. او مرا شیخ خطاب میکرد حتی از روی بدجنسی شین شیخ را هم کسره میداد ! حال آنکه امثال مرا سید خطاب میکنند.
🔰 به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب ترین جا برای روزه داری است. هذا مسجد اشاره کرد به سلول و هذا حمام اشاره کرد به حمامهای زندان همین جا بمان نماز بخوان و روزه بگیر.
🔰 من می دانستم که او مرا آزاد نمیکند اما من خواسته بزرگی از او طلب کردم تا خواسته کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم بسیار خب اجازه بده من یک قرآن داشته باشم گفت: اشکالی ندارد.
🔰اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود به نگهبان گفتم میخواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت اجازه دادند که در به اندازه ده سانتیمتر باز گذاشته شود.
🔰همین برای خواندن کافی بود. لذا در این ماه خیلی قرآن خواندم و خیلی هم حفظ کردم. البته توام شدن شکنجه با تلاوت و روزه چشم ما ضعیف تر کرد.
🔰یکی از خاطرات این زندان، ماجرای تراشیدن ریش است!تراشیدن ریش در نخستین زندان، برای من یک فاجعه بود.در زندانهای مشهد هم تراشیدن ریش معمول نبود. در این زندان دیدم محاسن یکی از علما تراشیده شده و لذا دریافتم که محاسن من نیز چه سرنوشتی خواهد داشت
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🔆 اول مشارکت حداکثری، بعد انتخاب اصلح
✍رهبر انقلاب : امیدوارم انشاءاللّه خدا ملّت ایران را سرافراز از این انتخابات خارج کند. سرافرازی به چیست؟
سرافرازی به دو مطلب است:در درجه اوّل، «مشارکت حدّاکثری»،در درجه بعد،«انتخاب اصلح»؛ هر دوی اینها مهم است.
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید محمدجواد باهنر
🌻 شهید محمدعلی رجایی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۵
🔆روز خاصی از هفته برای اصلاح صورت تعیین شده بود. آن روز فرا رسید من صدای خارج شدن زندانیان را که یکی یکی به اتاق اصلاح میرفتند را می شنیدم.... و کمی بعد هم نوبت من می رسید. چه باید بکنم؟ تسلیم شوم ؟ یا مقاومت کنم؟ با دعا و تضرع از خدا خواستم فرجی برایم برساند.
🔆 نوبت من رسید. در سلول باز شد. همین که نگاه رئیس زندان به من افتاد، گفت: نه، بمان و در بسته شد! من انتظار این را نداشتم. خدا را شکر کردم این جریان هر هفته تکرار شد و برای تراشیدن ریش، از من می گذشتند و من تنها کسی بودم که از این امر معاف شدم!
🔆در اینجا رویداد عبرت انگیزی را نقل می کنم که نشان میدهد تنها ورود به زندان، شخصیت انسان را پرورش نمیدهد. این امر هم، مانند سایر تجارب زندگی، تجربه برخی را زیاد میکند، عزم و اراده آنها را می پالاید و شخصیتشان را رشد میدهد؛ اما به برخی دیگر، تأثیری مثبت یا منفی نمیگذارد؛ و ممکن است برای برخی دیگر، به سقوط هم بینجامد. این مسئله به میزان بلندی نظر و همت شخص و هدف او در رویارویی با تجارب زندگی بستگی دارد.
🔆در یکی از سلولهای این زندان دوستی روحانی بود که از من سن بیشتری داشت و بشدت گرفتار بیماری حسد بود؛ که خداوند ما و شما را از شر این بیماری حفظ کند نوبت تراشیدن ریش او رسید. او مطلع شده بود که من از آن معاف شده ام. در سلول او را باز کردند تا او را برای تراشیدن ریش ببرند. من صدایش را می شنیدم که میگفت: من حاضر نیستم صورتم را بتراشید. چرا ریش زندانی سلول چهارده (یعنی من) را نمیتراشید؟!
🔆 همچنان پی در پی نسبت به تراشیدن محاسنش اعتراض میکرد و دلیلش هم برای اعتراض این بود که من از آن معاف شده ام! خیلی متاثر شدم و از چنین رفتاری که مرا به خطر می انداخت تعجب کردم. او حق داشت اعتراض کند، و حق داشت هر نوع دلیلی را برای اعتراضش بیاورد؛ اما چرا مرا به خطر می انداخت؟
🔆 بار دیگر هم به نگهبان گفت: برو به مسئولین بگو زندانی سلول چهارده برای تراشیدن ریش نمی آید، پس من هم نمی آیم! نگران شدم و به خدا توسل کردم که محاسنم را حفظ کند.
🔆اندکی بعد مسئول زندان آمد، در سلول آن شیخ را باز کرد و او را با ناسزا و توهین برای تراشیدن صورتش برد. دیگر زندانیان را هم یکی پس از دیگری بیرون آوردند. من پیش بینی میکردم که این بار بعد از رفتار آن شیخ از من نگذرند؛ اما این بار هم وقتی به سلول من رسیدند، از آن گذشتند و به سراغ سلول بعدی رفتند. نفس راحتی کشیدم و خداوند متعال را سپاس گفتم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
این ساعات انتخابات این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم:
《اَللهُم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ》
🤲 خدایا،کسیکه بر ما رحم نمیکنه ،بر ما مسلط نکن! الهی آمین
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۶
🔰از جمله خاطرات دردناک من در این زندان این بود که شاهد شکنجه برخی شاگردانم بودم .بیش از ده نفر معمم که بیشترشان از شاگردان من بودند در این زندان بسر میبردند. همچنین تعدادی از شاگردان دانشگاهی من نیز در این زندان بودند. من در این زندان شاهد شکنجه تعدادی از شاگردان خاص خود بودم ما با همدیگر جلساتی سری داشتیم.
🔰از جمله این افراد سید عباس موسوی قوچانی بود. او بعداً در جنگ تحمیلی به شهادت رسید وی در سلول پانزده در کنار سلول من جای داشت. یکی دیگر از شاگردانم نیز که شیخی بود، در سلول سیزده کنار من بود. این دو نفر در جریان پخش اعلامیه دستگیر شده بودند. البته بازداشت من به علت مسئله دیگری بود و ارتباطی به آنها نداشت.
🔰 آن شیخ زیر ضربات شلاق شکنجه اعتراف کرد که اعلامیه را از موسوی دریافت کرده اعتراف در زیر شلاقهای این شکنجه گران ددمنش امری طبیعی بود که نباید شخص را به خاطر آن سرزنش کرد.
🔰اما موسوی نمیتوانست اعتراف کند زیرا اعتراف او به فاجعه ای عظیم می انجامید و افرادی را در سطوح بالای نهضت به خطر می انداخت. مسئله، بسیار حساس و خطرناک بود و راهی جز مقاومت وجود نداشت.
🔰آن قدر به کف پاهای آن شیخ زدند که در اثر ضربات، حفره ای در کف پایش ایجاد شد؛ که شاید اثر آن تا به امروز نیز باقی مانده باشد. موسوی را بیشتر زدند و بیشتر شکنجه کردند وقتی از زیر شکنجه بر میگشت، آن چنان ناله هایی میکرد که دل انسان را ریش ریش میکرد.
🔰 او را به گونه ای وحشیانه و بی سابقه شکنجه میکردند. یک روز او را بردند شکنجه کردند و برگرداندند.ساعتی بعد دوباره او را بردند و شکنجه کردند و برگرداندند.باز همین که ساعت خواب شبانه فرا رسید، مجدداً او را احضار کردند و تحت شکنجه قرار دادند و برگرداندند.در نیمه شب هم او را به اتاق شکنجه میبردند.
🔰 من شب و روز فریاد و ناله او را می شنیدم و با هر ناله ای که میکرد، دلم آتش میگرفت. شکنجه او ددمنشی نفرت انگیزی بود که نظیر نداشت. تنها تسلای خاطر موسوی در این زندان این بود که وقتی از اتاق شکنجه بر میگشت، صدای مرا می شنید که آیاتی از قرآن را تلاوت میکردم.
🔰من عمداً آیاتی را انتخاب میکردم که مرهمی بر زخمهایش و آرامشی برای قلبش باشد و عزمش را راسخ تر کند. گاهی هم با همان آهنگ تلاوت قرآن به زبان عربی با او حرف میزدم و او را به حق و صبر سفارش میکردم.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻سردار شهید مدافع حرم محمدرضا زاهدی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۷
🔆مقامات زندان تصمیم گرفتند موسوی را از آن شیخ دور کنند؛ لذا او را به مجموعه سلولهای مقابل بردند. او در آنجا غریب افتاد و کسی را نمی یافت که دلداری اش بدهد. از همین رو به انواع ترفندها متوسل میشد تا به من نزدیک شود و صدایم را بشنود
🔆پایش در اثر شکنجه زخم شده بود و نمیتوانست راه برود؛ لذا برای رفتن به دستشویی روی باسن خود میخزید. دو دستشویی بود؛ یکی از آنها نزدیک سلول او و دیگری نزدیک سلول من قرار داشت. یکی از ترفندهایش برای نزدیک شدن به من این بود که به نگهبان میگفت: می بینی که من پایم زخمی است و نمیتوانم از این دستشویی با اشاره به دستشویی نزدیک به سلول خودش استفاده کنم و باید به آن یکی بروم (با اشاره به دستشویی نزدیک سلول من!).
🔆نگهبان معمولاً از سربازهای ساده دل بود و غالباً هم به زندانیان بویژه زندانیان مجروح گرایش داشت. حتی دیدم یکی از آنها موسوی را بر پشت خود حمل میکند تا به دستشویی برساند. نگهبان به او اجازه داد به دستشویی نزدیک سلول من بیاید.
🔆 وقتی از دستشویی بیرون آمد به نگهبان گفت میخواهم تیمم کنم چون به علت زخمها نمیتوانم وضو بگیرم بعد گفت این خاکی که نزدیک دستشویی است، نجس است و لذا میخواهم آنجا تیمم کنم. (به زمین مقابل سلول من اشاره کرد)
🔆نگهبان اجازه داد او نزدیک شد و شروع کرد به تیمم کردن و هم زمان صحبت کردن به زبان عربی با آهنگی شبیه دعا خواندن که هرکس بشنود و عربی نداند خیال کند که او مشغول دعا خواندن است از جمله حرفهایش که به یاد دارم این بود که به عربی میگفت آقا .... السلام علیک و رحمة الله وبركاته .... شما نمیدانید من چه عذابی میکشم.... آیا اگر در این وضع بمیرم شهید به حساب می آیم؟
🔆وقتی تیمم را تمام کرد پایش را دراز کرد؛ به شکلی که گویی نمیتواند حرکت کند. نگهبان به او گفت زود باش .... زود باش! پاسخ داد: نمیتوانم بگذار کمی استراحت کنم نگهبان هم چاره ای جز این نداشت که به او اجازه دهد.
🔆پس از آنکه سخنانش به پایان رسید من شروع کردم به جواب دادن به زبان عربی و با همان آهنگ دعایی و گفتم: صبر کن ای سید بزرگوار صبر کن ... تا این جنایتکاران از تو نومید شوند ... چیزی نگو که حتماً خدا تو را نجات میدهد. به صحبت با او ادامه دادم تا اینکه روحیه گرفت و به سلولش بازگشت.این ترفند از جانب او بارها تکرار شد.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️ @yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۸
🔹️زمان زندان ششم من سال ۱۳۵۳ بود. شرایط اجتماعی ای که من در آن قرار داشتم، کاملاً با وضع و شرایط من در پیش از زندان پنجم متفاوت بود. از طریق امامت مسجد ارتباطات اجتماعی گسترده ای داشتم.
🔹️ امامت نماز را نخست در مسجد امام حسن (ع) شروع کردم که مسجدی کوچک و در کوچه ای فرعی است سپس به «مسجد کرامت انتقال یافتم، که مسجدی بزرگ است.
🔹️ اهمیت مسجد کرامت ، تنها به علت بزرگی آن نبود، بلکه از این جهت هم بود که در موقعیتی حساس و در نزدیکی مرکز دینی شهر، یعنی حرم امام رضا (ع) و مدارس دینی قرار داشت؛ و از سوی دیگر به بخش مدرن شهر که دانشگاه و سینماها در آن قرار دارند نزدیک بود؛ همان طور که به بازار و کسبه و تجار نیز نزدیک بود. از همین رو، محل تلاقی گروه هایی بود که همواره از هم جدا بودند و با هم کشمکش داشتند: کسبه طلاب علوم دینی و دانشجویان دانشگاه
🔹️فعالیت این مسجد گسترش یافت و در نتیجه حساسیت دستگاه حاکمه را برانگیخت؛ لذا مداخله کرد و از نماز خواندن من در آن مسجد جلوگیری کرد.سه ماه پس از آن، به مسجد امام حسن (ع) بازگشتم، که به علت کوچکی و دور افتاده بودن مورد توجه دستگاه امنیتی نبود.
🔹️همین که نماز را در این مسجد کوچک که به تعبیر حدیث شریف مفحص قطاة (کسی که مسجدی بسازد ولو کوچک به اندازه خانه مرغی،خداوند در بهشت برای او خانه ای بنا می کند) بود. شروع کردم، طلاب و دانشجویان و کسبه به آنجا روی آورد شده به طوری که فضای مسجد برای آنها تنگ شد و متولیان مسجد ناگزیر شدند آن را توسعه دهند و لذا از مسجد کرامت هم بزرگ تر شد.
🔹️ برای رفع یا کاهش حساسیت ها تنها شبهای شنبه در آن نماز میخواندم و یک درس از نهج البلاغه هم میگفتم که تعداد انبوهی در آن حضور می یافتند.
🔹️ افزون بر امامت مسجد ،خانه ام نیز مراجعینی از گروه ها و اقشار مختلف داشت که به آنجا می آمدند سؤال میپرسیدند، درخواست داشتند، پیشنهاد میدادند و بحث میکردند همه مراجعه کنندگان را با خوش رویی میپذیرفتم حتی این مراجعات گاهی تا نیمه ی شب هم تداوم می یافت. ضمناً این مراجعات تنها از مشهد نبود، بلکه از شهرهای مختلف مراجعه میکردند.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌻 خوبان عالم را هر روز یاد کنیم ،حتی با ذکر یک صلوات....
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم »
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌻 شهید محراب آیت الله محمد صدوقی
✅️@yek_nokte_az_bikaran
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
🌸قسمت ۸۹
🔰در آذرماه سال۵۳ با سرد شدن هوا، احساس خستگی و فرسودگی شدیدی کردم و خواستم قدری استراحت کنم. با همسرم در میان گذاشتم و توافق کردیم به شمال برویم. در آن هنگام سه فرزند داشتیم مصطفی که از همه بزرگ تر بود و دانش آموز بود، و آن دو فرزند دیگر که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسیده بودند.
🔰مصطفی را نزد پدر بزرگش گذاشتیم از دایی همسرم نیز برای سفر دعوت کردم. او مردی کاسب بود و با هم روابط دوستانه خوبی داشتیم. در ایام سختی و گرفتاری دستم را میگرفت و خیلی به من خدمت میکرد. ماشین هم داشت و با همسرم نیز محرم بود؛ لذا او و همسر و فرزندانش آمدند.
🔰 با هم به مازندران رفتیم. بعد از آنکه سه روز را در آنجا گذراندیم، من اصرار کردم که به مشهد برگردیم.از این سفر خاطراتی دارم که خوب است بیان کنم؛ زیرا جایگاه مرا در جامعه ایرانی پیش از ششمین بازداشت نشان میدهد.
🔰در ساری اندکی مانده به مغرب، با پسرم مجتبی که کودکی خردسال بود ، وارد مسجد جامع شدیم . در انتظار فرار رسیدن وقت نماز ، در یکی از شبستانهای مسجد نشستم جوانی به من نزدیک شد، مرا به نگاه کرد سلام داد و بدون آنکه حرفی بزند، نزدیک من نشست، بعد جوان دیگری آمد و در کنار اولی نشست. همین طور سومی و چهارمی .... و همین که مغرب نزدیک شد، تعداد آن جوانها به بیست نفر رسید.
🔰من از آنها بیمناک شدم و از ترس آنکه مبادا مأموران ساواک باشند، چیزی از آنها نپرسیدم. یکی از آنها مبادرت به سؤال کرد و پرسید: شما فلانی هستید؟ گفتم بله و بعد از من خواستند پیش نمازشان بشوم. گفتم در شبستانهای مسجد چند جا نماز جماعت خوانده میشود که البته این چندگانگی پدیده ای تأسف آور است چرا در آنها شرکت نمیکنید؟
🔰گفتند: ما هیچ یک از این پیش نمازها را قبول نداریم.به آنها گفتم شما هر شب چه میکنید؟ گفتند: ما پشت سرفلاتی (نام یکی از دوستانم را بردند) نماز میخوانیم و او در حال حاضر به تهران رفته و شبستانش خالی است
🔰 به من اصرار کردند که به آن شبستان بروم. نماز را اقامه کردم، و تعداد دیگری نیز به گروه پیوستند. پس از نماز، رو به نمازگزاران کردم و درباره سوره حمد برایشان صحبت کردم. مفاهیم سوره را به چند بخش تقسیم کردم و راجع به هر بخش، سخن گفتم. بعد کلام را به پایان رساندم و برخاستم که با آنها خدا حافظی کنم
🔰 آنها اصرار کردند که چند روز نزدشان بمانم، گفتند؛ روحانی ما به تهران رفته و ما کسی را نداریم که ما را ارشاد کند و نمازمان را امامت کند. گفتم من باید بروم تا به جلسه شب شنبه برسم، با آه و افسوس گفتند: کاش روحانی ما هم به همان گونه که شما به مسجد خود توجه دارید به ما توجه میکرد؛ چون خیلی وقتها ما را اینجا رها میکند و برای برخی امور خود به تهران میرود.
🌱کتاب «خون دلی که لعل شد» زندگی نامه مقام معظم رهبری 🌱
✅️@yek_nokte_az_bikaran